این پست صرفا یک وقایع‌نگاریه برای خودم. در واقع اتفاقات افتاده توی دو روزه. شاید هیچ جذابیتی برای شما نداشته باشه. میتونید نخونیدش. یا هر جا دیدید حوصله‌تون سر رفت ادامه‌شو بیخیال بشید.

آخرای هفته‌ی قبل یه کمی به خاطر فشار کاری بریده بودم. و این بریدگی رو به دوستان گفتم و اجازه گرفتم که جمعه و شنبه که تعطیل بودند برم خونه. پنجشنبه عصر حسین گفت بریم سینما؟ گفتم دارم میرم خونه. گفت پس بلیط بگیر منم بیام. گرفتم. سوار اتوبوس شدیم. راه افتادیم. گفت یه فیلم ببینیم. کمی توی هاردها گشتم و این نه و اون نه و ... . بالاخره خواستیم یه چیزی ببینیم که زیرنویسش خراب بود. گفت من بدون زیرنویس نمی‌بینم. خلاصه منم لپتاپو بستم گفتم بخوابیم پس. البته کلی صحبت کردیم توی اتوبوس. آهان به خونواده نگفته بودم هنوز. منتظر بودم زنگ بزنن که انگار عصر رفته بودند باغ و به خاطر خستگی گفتند خواهرم توی چت احوالمو بپرسه. منم گفتم دارم میام. خوشحال شدند.

صبح که دیدم دیشب خسته شدند بهشون خبر ندادم که بیان دنبالم. رفتم رسیدم. یه کمی صبحونه خوردیم پدرم گفت خوب شد که اومدی دیشب داشتم فکر میکردم که امروز چیکار کنم. کارگر که خوب کار نمیکنه. قراره جوشکار بیاد که یه سایه‌بان بسازیم جلوی خونه‌باغ. پاشدیم رفتیم باغ. رسیدیم باغ، بابام گفت بازم دیشب یکی گوسفند آورده توی زمین و نگاه کن یونجه‌ها رو چریدن، حتی برگ چندتا از درختارو هم خورده بودن. یه سری کارا باید می‌کردیم تا قبل از اومدن جوشکار. چهارتا میله‌ی فلزی بود(اسم دقیقش میشه پروفیل فکر کنم. به طول ۴-۵ متر) گفت انگار یکیش نیست. دیشب گذاشته بودمشون لای یونجه‌ها. اونم بردن انگار. جوشکار هم زنگ زد گفت که نتونسته موتور جوش پیدا کنه. 

من موندم توی باغ و بابام برگشت شهر که موتور جوش پیدا کنه. طرفهای ظهر بود که برگشت گفت یکی شانسی پیدا کردم ولی گفت کار داره عصر بریم دنبالش. پس پاشو جمع کن بریم خونه. جمع کردیم و اومدیم توی راه از این کبابی‌های کنار جاده کباب پختیم و آوردیم برای ناهار. بعد ناهار دوباره پاشدیم رفتیم دنبال این جوشکار جدید که موتور جوش داشت. با کلی معطلی برش داشتیم بردیم باغ. اتفاقا عموم اینا هم رفته بودن روستا. عموم هم اومد کمکمون. ساختیم سایه‌بون رو. دیگه هوا تاریک شده بود که جمع کردیم اومدیم خونه. خسته شده بودما.

فردا صبحش خواهرم میرفت دانشگاه. شب یه فایل برای پرینت داشت. ساعت ۱۲ شب هم گذشته بود که رفتم مغازه‌ی پسرعموم پرینت بگیرم. گوشیم جا موند توی مغازه‌ش. آورد. 

شنبه صبح خواهرم رو بردم ترمینال. برگشتیم رفتیم دوباره باغ. سر لوله‌ای که انداختیم توی رودخونه یه چیزی هست بهش میگن غلافه. وقتی موتور رو خاموش میکنی نباید آب توی لوله برگرده توی رودخونه. چون دفعه‌ی بعد که میخوای موتور رو روشن کنی باید دوباره کل لوله رو با آب پر کنی. این غلافه امسال آبشو نگه نمیداره. اونو رفتیم که درست کنیم. درست هم کردیم. اومدیم سه نفری دوباره لوله رو پرکردیم و موتور روشن شد و زمین کوچیک پشت خونه‌باغ که تازه یونجه کاشتیم و گوجه‌فرنگی آبیاری کردیم. ظهر شده بود. اومدنی یه مرغ خریده بودیم. اونو کباب کردیم و جمع کردیم برگشتیم خونه. بعد از ظهر هم با بابام رفتیم مهاباد. 

شنبه صبح زنگ زده بودم به راننده اتوبوس که برام جا نگه داره. گفت باشه ۱۰:۳۰ جلوی استخر. اگه پیدا نمی‌شد قرار بود از مهاباد بگیرم. شب بهش زنگ زدم که رسیدید یا نه؟ گفت اسمت توی لیست نیست. کمی عصبانی شدم گفتم یه دعوایی راه بندازم. پنج ساله من مسافر اینام. شانسی یه اتوبوسی وایساد جای خالی داشت. سوار شدم. مراسم روبوسی خداحافظی با پدر و مادرم با عجله انجام شد. سوار شدم. یه قرص مسکن برداشته بودم که بخورم و بخوابم. خوابیدم. صبح رسیدم تهران. نزدیکی تهران ترافیک بود.