امروز رخش رو دادم رفت. بدون خداحافظی. این پست رو می‌خوام از خاطرات رخش بگم. پس می‌تونید نخونیدش. این پست برای رخشه.

رخش رو تابستونی که می‌خواستم برم پیش‌دانشگاهی خریدیم. مارکش Raleigh بود. مارکی کم‌تر آشنا ولی اصل. ساخت انگلیس. قبلش مهدی و سینا یک مدل از این مارک را خریده بودند. از تبریز. با پدرم رفتیم که بخریمش. آدرس نمایندگی را از بچه‌ها پرسیده بودم. اسم معروفی داشت. نمایندگی ِچند مارک خیلی معتبر دوچرخه‌‌ی کوهستان بود. کلی دوچرخه‌ی خفن حرفه‌ای داشت که تقریبا رخش داستان ما جزو ارزان‌هاش به حساب می‌آمد. دوچرخه را خریدیم و همون تبریز شروع کردم به سواری. خونه‌ی پسرعمه بشیر اونموقع نزدیک حافظ بود.

همون تابستونی بود که من کنکوری شدم. صبح‌ها با همین رخش می‌رفتیم پارک هادی. کتاب‌خانه‌ی ارشاد. بعضی صبح‌ها راهمون رو از پارک ساحلی مینداختیم و توی پارک هم دوچرخه‌سواری می‌کردیم. (بربری یا نون روغنی و پنیر خامه‌ای هم می‌خریدم) یا اون مسیر پیاده‌روی رو می‌رفتیم تا پل قدیمی و برمی‌گشتیم. خیلی وقتا مهدی هم‌رکابم بود. با مهدی کلی دوچرخه‌سواری کردیم. مدرسه‌ها که شروع شد برای اولین بار سرویس مدرسه رو ثبت‌نام نکردم و گفتم که می‌خوام با رخش برم مدرسه. سال کنکور می‌خواستم فعالیتم بدنیم کم نباشه. چقدر خوب بود صبح ساعت ۷ از خونه می‌زدم بیرون و مسیر خونه تا مدرسه رو با دوچرخه می‌رفتم. مسیر نسبتا طولانی بود. کمربندی+جاده‌ی مهاباد + بعدشم جاده‌ی اون کوی رابری!(اگه درست اسمش یادم باشه!) آخه مدرسه‌ی ما عملا بیرون از شهر و توی یکی از روستاهای چسبیده به شهر قرار داشت.

یادمه با شروع این کار خیلی از بچه‌های دیگه‌ی کلاس هم شروع کردن به آوردن دوچرخه. دیگه همه با هم می‌رسیدیم به مدرسه وقتی می‌رسیدیم که صبحگاه تشکیل شده بود و ما داشتیم اسب‌هامون رو می‌بستیم!. صبح‌ها حتی هم‌دیگرو قبل رسیدن به مدرسه می‌دیدیم. بعضی وقتا اکیپ‌های چندنفره قرار هم می‌ذاشتیم. بازم خیلی وقت‌ها با مهدی قرار می‌ذاشتم که وسط راه یه جا برسیم به همدیگه. 

توی همون سال ۳ بار رخش با کله منو کوبید زمین!! ترمز جلو و عقبش برعکس خیلی از دوچرخه‌های دیگه بود! یعنی با دست چپ ترمز جلو گرفته می‌شد! (من که انداخته بودم به گردن انگلیسی بودنش!) و به خاطر تیزی ترمز جلو و شتابش عملا دوچرخه کله می‌شد. خلاصه یکی از این کله‌کردن‌ها وقتی بود که صبح توی کمربندی دیدم مهدی از خیابون تختی اومد بیرون و جلوتر از من حرکت می‌کرد. منو ندیده بود. اونروز هم قرار نداشتیم. از پشت بهش نزدیک شدم و دست راستمو آروم گذاشتم رو شونه‌ش که «سلام». مهدی فرمان رو گرفت سمت من. منم که دست راستم رو هوا بود با دست چپم اومدم ترمز بگیرم چرخ‌های جلوی دوچرخه‌ها گیر کرد بهم و من به پرواز در اومدم! مهدی می‌گفت با اون هیکلت داشتی پرواز می‌کردی! در این حد که روی هوا پام به فرمون دوچرخه‌ هم خورده بود و افتادم جلوی دوچرخه. فقط شانس آوردیم ماشینی نمیومد وگرنه از روی جفتمون رد می‌شد! 

روزهای زمستون اصرار می‌کردم که می‌خوام با رخش برم ولی بابام می‌گفت خودم می‌رسونمت. خلاصه به جز چند روز بقیه‌شو با دوچرخه رفتم. تو سرما و گرما و بارون و ... . یکی از زمین زدناش هم موقع بارندگی بود! موقع بارندگی اصطکاک لاستیک و جاده کمتر بود و سرخوردن یه کمی از کنترلم خارج شد!!!

خلاصه کنکور تموم شد و تابستونش هم باز با رخش بودم. یادمه یه بار بعد کنکور گفتم برم سری به کتابخونه بزنم رفتم و اومدم بیرون دیدم یکی ترمز‌های آلومینیومیشو دزدیده! می‌گفتن یه دزد معتاد اومده اونورا. کلی ناراحت شدم. انگار دندوناش ریخته باشه. قسمت سخت ماجرا وقتی بود که خواستم با رخش برگردم! بدون ترمز نمی‌شد سوارش شد اونم منی که عادت کرده بودم به تیزی ترمزاش. انگار اسب بدون افسار سوار شده باشی! خلاصه به هر مصیبتی خودمو رسوندم به دوچرخه‌سازی و دو ترمز شیمانو اصل انداختم براش. سر حال شد. 

ترمزهای رخش جالب بودن. یعنی اونموقع کلی هیجان داشت باهاش ترمز گرفتم! چرخ کامل قفل می‌گرد و رد سیاه لاستیک روی زمین می‌موند، عقب دوچرخه هم سر می‌خورد. خیلی حال می‌داد. مخصوصا با مهدی توی پارک دور اون حوض دور می‌زدیم و روی سنگ‌فرش ترمز می‌زدیم انگار مسابقه‌ی دریفت بود. حتی وقتی توی دستم می‌بردمش( که اصطلاحا به این حالت می‌گفت زین به پشت!) هم نمی‌تونستم از ترمز گرفتن باهاش لذت نبرم! ترمز جلو را می‌گرفتی چرخ عقب به خاطر سبکی دوچرخه میومد بالا! ترمز عقب رو می‌گرفتی کشیده می‌شد و سر می‌خورد.

وقتی اومدیم دانشگاه سال اول رخش موند تو خونه. پدرم هم دوچرخه‌ی خودشو فروخت و گفت که می‌خواد سوار رخش بشه. یه بار که رفته بودم خونه دیدم رخش چقدر تمیز شده!! سر حال اومده بود. بزرگترین بدی من در حق رخش این بود که اصلا به ظاهرش نمی‌رسیدم. همیشه خاکی و کثیف بود! ولی پدرم تمیزش کرده بود. 

تابستون اول دانشگاه، تابستونی بود که من شور تفریح کردن رو در آورده بودم. یه لَنسر گرفته بودم و عصرها می‌رفتم ماهی‌گیری. با رخش می‌رفتم کنار رودخونه. یه بار توی همین رفتنا نگو توی مسیر خار یا چیزی بوده بعد دیدم رخش به حرف فرمون خیلی گوش نمیده، نگاه کردم دیدم پنچر شده بنده خدا. بعدها هم خیلی پنجر می‌شد. 

رخش رو آوردم دانشگاه. سوار اتوبوس شد و اومد دانشگاه. بیشتر از سه سال کنارم بود. رخش مال حلال بود! یعنی کلی گمش کردم ولی همیشه پیدا شد. کلی یادم رفت ولی رفتم دیدم وایساده سر جاش منتظر من. یه بار بسته بودمش جلوی پاساژ نور. خودم برگشته بودم خونه! پدرم اومد خونه گفت علی مگه خونه‌ای؟ گفتم آره؟ گفت پس دوچرخه‌ت جلوی پاساژ چیکار می‌کرد! پاشدم بدو رفتم دوچرخه رو برداشتم آوردم! شب دیروقت بود وسط راه تاکسی هم گرفتم!

یا توی همین تهرانش چند بار جلوی مغازه یا کبابی جاش گذاشتم و وقتی رسیدم خوابگاه متوجه شدم! 

گاهی چند روز به حال خودش می‌موند توی دانشگاه و کسی کاری به کارش نداشت. پارسال هم ۲ ماه موند تو شرکت

قدیما تصمیم گرفته بودم ندم کسی سوارش بشه. آخه هر یکی سوارش شد یه بلایی سرش آورد. ولی این اواخر به بقیه هم سواری می‌داد. هر کی هم سوارش می‌شد خیال پیاده شدن نداشت! توی تهران با بقیه دورتر از من سفر کرد. منم یه بار باهاش رفتم گردش که نزدیک بود گم بشم!

ولی چند ماهی بود که دیگه سوارش نمی‌شدم. مونده بود یه گوشه از خوابگاه و با این طوفان‌های چند وقت اخیر تهران کلی خاکی خورده بود. ولی بردمش پیش تعمیرکار و با یه تعمیر و رسیدگی اساسی دوباره نرم و چابک شد. ولی هنوز خاکی بود. بازم چند روزی موند توی خوابگاه. نمی‌تونستم سوارش بشم. زانوی چپم درد می‌کرد و توصیه شده بود از دوچرخه و کوه دوری کنم. برای همین همه‌ش پیاده‌روی می‌کردم. شاید به خاطر دستبند UP هم بود. چند بار بین سوار شدن رخش و پیاده‌رفتن، پیاده‌رفتن رو انتخاب کرده بودم که به هدف پیاده‌روی اونروز رسیده باشم!! پریروز بردمش شرکت. امروز دادمش رفت. حتی نشد خداحافظی کنم ازش.

ناراحت نیستم. مجبور هم نبودم که خداحافظی کنم. من دیگه به رخش نمی‌رسیدم، رخش هم صاحب بهتری می‌خواست. دیگه این اواخر ازش سواری خوبی نمی‌گرفتم، یعنی چی یه ربع بری دانشگاه و برگردی بدون هیچ هیجان و استرسی، فوقش از بین یکی دوتا ماشین بخوای مماس رد کنی! شاید صاحب جدیدش یه پسربچه‌ی شیطون باشه که با رخش تک‌چرخ بزنه! معلومه که به رخش خوش می‌گذره! منم خاطرات خوب ۵-۶ سالشو دارم. توی همین وبلاگ کلی خاطره هست. هر کسی یه رخشی داره یک ماشینش یکی موتورش یکی هم دوچرخه‌ش. 

خوشحالم.

رخش هر جا هستی چرخت بچرخه! ترمزات سفت باشه! دنده‌هات روان و چرخت پرباد! :)