خب امروز خونواده از مشهد اومدن تهران. به من گفته بودن که حدود ساعت ۴ میرسن راه‌آهن تهران و قطار بعدیشون ساعت ۸ حرکت میکنه. من تا ساعت سه یه کلاس داشتم. بعد کلاس خواهر پیامک داد که یه کتاب برام بیار تو راه بخونم.

منم اومدم خوابگاه. یه کتاب برداشتم. بعد این انتخاب کتاب خیلی خیلی سخت بود. چون باید بین کلی کتاب یکی رو انتخاب میکردم که هم خوب باشه و هم مطمئن باشم میخونه. و میدونستم اگه بیشتر از یک کتاب ببرم احتمالن هیچ‌کدومو نخونه!

خلاصه رفتم راه آهن. تو راه بابام زنگ زد گفت که رسیدن.

رفتم دیدمشون. روبوسی و زیارت قبول و ... . من حدود ۶:۲۰ رسیدم اونجا و شام رو هم باهم خوردیم و حتی رفتم توی کوپه هم نشستم.(بلیط داشتم) مامانم میگه خب تا کوپه هم که اومدی بیا بریم فردا عروسی پسرخالته. خیلی دلم میخواست واقعن بشینم تا خود صبح پیششون باشم ولی لعنت به این درسا و ... .

خلاصه تا حرکت قطار همون جا وایسادم. بودن کنار خونواده چیزی نیست که بتونی حتی از یه لحظه‌ش هم بگذری. اونا میگفتن برو دیر میکنی نمیرسی خوابگاه ولی من وایساده بودم پشت پنجره و قطار حرکت کرد و ... .

 

هعهعیی بیخیال.

میگه که: من که شبیه ارمیا نبودم و نیستم ولی خداوکیلی تو خیلی شبیه آرمیتا بودی!!!!