فهیم (علی فهیمنیا) رفت. البته حدود دو ساعت دیگه پرواز میکنه. اولین باری که دیدمش تابستون سوم راهنمایی بود. مسابقات آزمایشگاهی علوم رفته بودیم نقده. من از میاندوآب(جنوب استان) اون از خوی(شمال استان) اومده بودیم. توی یک کلاسی ما رو قرنطینه کرده بودن و نوبتی میرفتیم برای آزمون عملی. یه سری آزمایش بود با اسید و باز و ... .
توی همون کلاس فهیم رو دیدم، یه پسر به قول ترکا گفتنی ن(ر)جیم(همون کوچولو). یادمه دعای «رب اشرح لی صدری ...» رو زیر لب خوند. منم پرسیدم چیه و توضیح داد. بعدش یادمه یه جامدادی داشت که میگفت اینو خواهرم(یا حتی برادرش) برای کنکورش برده و همچین چیزایی. نقده تموم شد. رفتیم روستای حسنلو بستنی خوردیم با شیر گاومیش.
دفعهی بعد سال اول دبیرستان توی سمپادیا یه جایی از بچههای خوی پرسیدم که آیا شمارشو دارن.
خلاصه اون آدم شمارشو برام فرستاد و باهاش تماس گرفتم.
سال دوم دبیرستان برای همایش فیزیک اومد میاندوآب. ولی من با معلم فیزیکمون لج کزده بودم و اون همایش رو نرفتم و بعدها فهمیدم که فهیم دوم شده. همون سالی که پژمان(یا پیمان) نوروزی هم اومده بود. فکر کنم خانم صبا نایبی اول شد توی اون مسابقه به خاطر فن بیان خوبش.
عید سال دوم دورهی نوروزی المپیاد توی ارومیه من نرفتم!
سال سوم یه وبلاگ زدیم با حسین به اسم «نهضت علمی میاندوآب» که مثلا حرکتی برای شهرمون بشه. فهیم رو هم به عنوان نویسنده اضافه کردم. سال ۸۸ بود. یه وبلاگ داشت. یه بار ازش پرسیدم واقعا اینایی که بالای وبلاگت هست عقاید خودته؟ چند تا پست هم نوشت توی اون وبلاگ مشترک. برای مسابقهی دانشآموزی شریف شرکت کردیم. با هم سوالارو حل کردیم.
سال سوم دروهی نوروزی عید همدیگرو دیدیم. بعد امتحانهای مرحله دو هم با هم بودیم. شب روز دوم المپیاد ریاضی اونقدری مافیا زدیم که از مسئول هتل کلی تذکر داد! اونقدر هم دیر خوابیدیم که من فرداش سر جلسه خوابم گرفت.
خبر قبولیش از مرحلهی دوی المپیاد نجوم رو یادمه توی اون کافینت بر پارک معلم دیدم و زنگ زدم بهش خبر دادم. گفتم شیرینی باید بدی.
من المپیاد مرحله دو قبول نشدم. اون وبلاگ رو هم حذف کردم. تابستون باز هم برای مسابقات آزمایشگاهی (این بار فیزیک) رفتیم ارومیه.
من کنکوری شدم. اون رفت دورهی تیم. عید پیشدانشگاهی بود که داشتیم صحبت میکردیم چه رشتهای بریم، اتفاقا جفتمون میخواستیم بریم نرمافزار.
روز همایش آشنایی با رشتههای دانشگاه شریف بود(مثل همین دیروز پریروز که دانشگاه پر بود از بچه مچه). با امیر از دانشگاه رفتیم سمت صادقیه. رفتیم کنار خوابگاه باشگاه. قدم زدیم و در مورد دانشگاه و ... صحبت کردیم. این پیادهرو کنار اون رود(نهر، جوب) بین فلکه و مترو صادقیه رو قدم میزدیم، گفت میرم نرمافزار چون بهتر میشه اپلای کرد برای دانشگاههای خوب مثل امآیتی. بعدش میرم فیزیک!
اردوی اول دانشگاه رفتیم مشهد. بعدشم چهارسال هماتاق بودیم.
و الان که به اینجای پست رسیدیم یک ساعت دیگه پرواز داره. همون جایی که پنج سال پیش همچین روزهایی در موردش صحبت میکرد.
عنوان از این مصرع *چمدان دست تو و ترس به چشمان من است.
همین.