معمولا از اولین برخورد مینویسن، منم مینویسم، دورهی نوروزی المپیاد، ارومیه، داریم توی مینیبوس میریم رستوران غذا بخوریم. دوست مرتضیست و من از بین بچههای ارومیه با مرتضی راحتتر از بقیه هستم(بعدها فهمیدم شاید چون راهنمایی سمپاد نبود!)، با هم در مورد یه مسالهی فیزیک صحبت میکنن انگار، یه دونه از سوییشرتهای کلاهدار آبی کمرنگ با خطهای افقی تنش بود، سر میز ناهار یه کاغذ از جیبش در آورد و مشغول نوشتن شد، فکر کنم از اون موقع اون حرکت همیشگیش رو داشت که دستش رو میکشید دور دهانش و دهنش رو میاورد یه طرف صورتش و دماغش رو هم یه ذره میکشید، تا سالها این حرکت بود! :)) وقتی که فکر میکرد.
در اولین برخورد از این بچهخفنهای خرخون به ذهنم رسید. از اونا که من همیشه ازشون غول میساختم برای خودم، من تقریبا از همهی بچههای ارومیه غول ساخته بودم. المپیاد گذشت، هیچکس قبول نشد. توی گوگلپلاس و سمپادیا دوست شدیم دورادور. باز یه عکس با نگاه خفن با یه پسزمینهی آبی داشت. و کلا همیشه یه جوری مینوشت، یه جوری برخورد میکرد، یه جور جدی، یه جور حرفهای، برعکس من که همیشه همه چی رو مسخره و شوخی میگرفتم!
کنکور دادیم، نتایجش اومد، فکر کنم از فرهاد یا مسعود پرسیدم، گفتن آره عرفان هم نرمافزار قبول شده، شمارهشو گرفتم و زنگ زدم، بعدا خودش میگفت که کلی تعجب کردم همینجوری «آقا عرفان» خطابم کردی! :)) یه بار هم رفته بودم ارومیه لپتاپم رو پس بدم، به مدرسهشون سر زدم، همدیگرو دیدیم و صحبت کردیم و فکر کنم گفت که برق رو بیشتر دوست داره. (ترتیب یا حتی جدایی تو اتفاق فوق در خاطرم نیس!)
اومدیم دانشگاه، ارومیهایها با هم اتاق گرفتن و خیلی رفتوآمدی نداشتیم. اتاقشون اون اتاق وسطی طبقهی همکف بلوک سه بود. همون که باید پنجرهشو کاغذ بچسبونی تا ملتی که رد میشن بر کل اتاق اشراف نداشته باشن! یادمه چندباری موقع نماز خوندنش رد شده بودم از جلوی اتاقشون و دیده بودمش. اتاق ما هم سه تا اونورتر بود. روبروشون هم اتاق اصفهانیها بود. همونا که یه شب رفتیم تا صبح بازی کردیم!
ترم اول درسهای مشترک زیاد داشتیم، کارگاه کامپیوتری که من هیچی بلد نبودم و اون بلد بود، کلا همیشه آدم با اطلاعات فنی زیادی بود. اون موقعی که من دنبال بازی و ... بودم این هر روز داشت دنبال میکرد که الان فلان شرکت چیکار کرده و فلانی چی گفته و ترند چیه و ... . سرش درد میکرد برای اینکه مثلا زبان افشارپ اومده و بره یاد بگیره، یا همیشه مغز ما رو میخورد با یه زبونی به اسم Brain F*ck که نمیدونم فقط چندتا کاراکتر یا کلیدواژه داره!
ترم اول ارتباط نزدیکی نداشتیم، برای همین هم فکر کنم خیلی خوب درس خوند!! یادمه میرفت سالن مطالعهی طبقهی دوم و من همیشه میگفتم عجب آدم خرخونیه! یا صبح خیلی زود میرفت کتابخونهی دانشگاه، اینو یه بار وقتی دیدم که من صبح زود داشتم با تاکسی میاومدم خوابگاه و اینم داشت میرفت. خیلی زود بود، من کلاسهای اونموقعم رو خواب میموندم بعد اون داشت میرفت کتابخونه! حرصم میگرفتا!! ترم اول خیلی خوب و منظم درس خوند، اون ترم معدلش شد ۱۹ و رنک یک. داشت به تغییر رشته به برق فکر میکرد، یادمه با هم رفتیم ادارهی آموزش که شرایط تغییر رشته رو بپرسه.
ترم دوم بیشتر با هم آشنا شدیم، شروع دوستیمون بود و شروع از راه به در کردنش توسط من! کلاسهای جاوا صبح زود بود و معمولا خواب میموندیم نمیرفتیم، معمولا تا صبح بیدار بودیم، بازی میکردیم، صبح دیگه از خوابگاه میزدیم بیرون و میرفتیم یه چیزی بخوریم، اولین باری که حلیم خوردم اونموقع بود. بعضا با هم درس میخوندیم ولی بیشتر از اون با هم درس نمیخوندیم! مثلا با هم بیخیال پروژهی یه درس میشدیم! با هم بیخیال تمرین یه درس دیگه میشدیم!
یه سری مسابقهی آمادگی ایسیام بود، با هم میرفتیم، شروع کارهای تیمیمون و دعواهای تیمیمون بود، وسط حل سوال دعوا میکردیم! آقا بفرما شما بزن ببینیم! یه کیبورد ارگونومیک مایکروسافت گرفته بود، میخواست بیاره سر مسابقهها!! انگار که کل مشکل ما از سرعت تایپمون باشه. بعدها کلی مسابقهی دیگه هم با هم شرکت کردیم! جاواچلنج، هکونفوذ، ... . یه بار گفت partner in crimeایم.
شاید اولین باری بود که در مورد خود دوستی صحبت کردیم، قشنگ یادمه یک بار شب توی کوچهی خوابگاه بهش گفتم، آدم باید برای دوست وقت بگذارد، باید هزینه کند تا دوستی بماند و رشد کند! یا یک بار توی اون کافه گفتم که فرق دوست و آشنا برای من این است که من مصلحت دوست را به خوشایندش! ترجیح میدهم.
کمکم رفت سمت کارهای پژوهشی، اونموقع تب ماشینویژن داغ بود، رفت سراغ اون، هر وقت هم بیرون میرفتیم یه چیزایی میگفت، منم اطلاعاتم زیاد میشد هر چند چیزی نمیفهمیدم! :)
هیچ وقت نتونستیم با هم بریم کوه! یعنی در برنامه ریختن برای تفریح جفتمون هم شبیه بودیم! ریده بودیم! در این حد که چهار سال گفتیم بریم مسلم بازار و درست یک روز قبل از پروازش تونستیم بریم! اون همه سال قرار بود من یه بار برم ارومیه بگردیم و درست ماه آخری که اینجا بود یه روز رفتم! قرار بود بریم برج میلاد! نرفتیم! قرار بود یه برنامهی کوه بذاریم! :)) عوضش همیشه یه برنامهی ثابت داشتیم، انقلابگردی! از انقلاب تا ولیعصر، وسطش کتابفروشی افق، بعدش پاساژ رضا، یه جایی شام بخوریم، آروم غذا میخورد! خیلی آروم، بعدش هم پیاده برمیگشتیم تا معین، بستنی سر معین. چقدر پیاده گشتیم!
چقدر نشستیم توی اون حیاط پشتی خوابگاه و چرت و پرت گفتیم! از زندگیامون!! :)) یادش به خیر چهارتا بچه گربه بزرگ کردیم توی اون خوابگاه، هیچوقت هماتاق نشدیم.
وایسا ببینم اینارو واسه چی دارم مینویسم؟ هدفم از این متن چیه؟ چرا دارم هر چی که به ذهنم میاد مینویسم؟ چقدر میتونم بنویسم از اینا؟ اون همه پیاده گز کزدیم تهران رو، از پل طبیعت اومدیم تا ولیعصر، از ولیعصر اومدیم طرشت، رفتیم مشهد، استخاره گرفتم، اون نگرفت! انگشتر خریدیم، تا افطار موندیم تو شرکت، شام خوردیم، همه رو بنویسم که چیزی از قلم نیفته؟ یادمه پارسال پیارسال پست نوشته بودم و رفته بودم به پیشواز خداحافظیها و الان دو هفتهس که نتونستم این پست رو تموم کنم. راستش یک پست کم است برای نوشتن. فکر میکردم میشود نوشت، فکر میکردم یک پست قشنگ مینویسم که هر وقت دلم یا دلت تنگ شد بیاییم و به این پست سر بزنیم، ولی دیدم نمیشود، حتی نمیشود آن سکوتهایی را نوشت که کنار هم نشستیم یا راه رفتیم. چقدر اذیتت کردم! چقدر!
این همه خاطرهی خوب یعنی اینکه شانس داشتن یه دوست خوب رو داشتم، خدا رو شکر میکنم بابتش. یه بار نوشتم این همه آدم مسیرشون از هم جدا شد و هیچ کس نمرد، اون موقع آدم احمقی بودم. اون پستها رو میخواستم توی این پست لینک بدم، ولی بیفایده میدونم، نمیخوام که پست بنویسم به خاطر پست نوشتن، میخوام بنویسم از دوستی، از خاطرات خوب و امیدهای روشنتر. از این که اگر دوست نبود شاید تحمل این زندگی ممکن نبود، درسته آدم تنها میاد و تنها هم میره ولی این وسط دوستا هستن که زندگی رو قابل تحمل میکنند. اینجا بهتره اون قسمت ۲۰ رادیو چهرازی رو گوش کنیم.
خدایی که براش قارهها و کشورها و تایمزونها فرقی نداره هر کجا هستی پشت و پناهت باشه. میدونم یک روز دوباره با هم قدم میزنیم و میخندیم و همون چرت و پرتهای همیشگی رو میگیم. :)