من قبلا از چیزهای مختلفی نوشتم. این بار میخوام از درد بنویسم آدم یه روزی هم مجبور میشه از درد بنویسه. از اول میدونستم که من خوب میتونم ناله کنم.
راستش فکر میکردم آدم پوستکلفتی هستم. این اواخر که درگیر شناخت سایهها بودم، فهمیدم که «لوس بودن» یکی از سایههامه. یعنی تلاش بسیار زیادی میکنم که آدم لوسی نباشم و از آدمهای لوس خیلی بیزارم.
تا چند وقت پیش نمیخواستم قبول کنم که دردی هست و اتفاقی افتاده، ولی دیگه باید قبول کنم. فکر که میکنم نوشتن از درد و غم برام سخته، چون احساس میکنم نشوندهندهی ضعف آدمه و هر ضعفی هم ممکنه باعث بشه بقیه ازش استفاده کنن یا دلشون به حالت بسوزه. کلا انگار از این ضعیف دیده شدن خیلی واهمه دارم.
ولی الان میفهمم که من هم ضعیفم هم قوی.یعنی یا ضعیف یا قوی نیستم(یای مانعة الجمع). هم لوسم هم پوستکلفت.
و اما چرا از درد نوشتن، میخوام تلاش کنم درد رو توصیف کنم، مثل مریضی که توصیف دقیق دردش میتونه به روند درمانش هم کمک کنه.
میخوام از اتفاقاتی که میفته بنویسم، از تغییراتم. ولی دغدغهای که دارم اینه که این اتفاقات و این درمانشدن رو شاید بهتره فقط برای خودم بنویسم. مثلا فرض کن یه نفر مُرده و الان داره بدنش زیر خاک کمکم تجزیه میشه، دونستن اتفاقاتی که زیر خاک میفته برای ما شاید خوشایند نباشه. پس ... بگذریم.
پذیرش:
اتفاقی افتاده، انگشتی شکستی، دستی قطع شده، یکی مُرده، چیزی تموم شده، یکی از آسمون به زمین رانده شده و ... خلاصه یه اتفاقی افتاده که احتمالا اتفاق کوچکی هم نبوده. انکار این اتفاق کمکی به کسی نمیکنه، مثل آدمی میمونه که میدونه انگشتش شکسته ولی انتظار داره با بیتوجهی حل بشه این موضوع. شاید واقعا اگه سرت رو گرم کنی، دردی احساس نکنی ولی هر بار که میای دست به چیزی بزنی، انگشتت درد میکنه. پس قبول کن که اتفاقی افتاده و این اتفاق ممکنه یه سری پیامد هم داشته باشه، ممکنه لازم بشه بستری بشی، عمل بشی، بیهوش بشی، مرخصی بگیری، استراحت کنی، دستتو گچ بگیری، ممکنه دستت قطع بشه، یا اون انگشت قبلی نشه، ممکنه سالها جای زخم بمونه، ممکنه تا ابد بمونه، ممکنه هر وقت یادت بیاد چه اتفاقی افتاده اذیت بشی، همهی اینها ممکنه، ولی انکار کردن اتفاق احتمال اینارو کم نمیکنه، که حتی شاید بیشتر هم بکنه. بعضی وقتها از ترس این هزینه و عواقب و گرفتاریهای عمل و درمان، آدم تلاش میکنه به روی مبارکش نیاره، ولی این کار کمکی نمیکنه و راستش همهی اون زمان و گرفتاریها، تا وقتی که پذیرش رخ نداده اصلا شروع نمیشن. پذیرش یعنی پذیرفتن، و باور کردن و توان بیان اتفاقی که افتاده.
انکار در این مرحله اصلا هم نشان از قویبودن نیست، بیشتر نشان از حماقته، آدمی که دستش شکسته و میخواد تلقین کنه که اتفاقی نیفتاده، یا از درد فریاد نمیکشه که بقیه بهش چیزی نگن اصلا قوی نیست. آدم بهتره واقعگرایانه اتفاقی که افتاده رو بدون کم و کاست قبول کنه، یا حتی با خودش در این حد مهربون باشه که بگه ممکنه به خاطر درد زیاد، یه کمی هذیون بگه و ناله کنه و خجالت هم بکشه. کاش آدم با خودش به اندازهای که نسبت به بقیه مهربونه مهربون باشه.
آدمهای مهربون بعضی وقتها بدترین رفتارها و بیرحمیها رو نسبت به خودشون میکنند. شاید هر آدم دیگهای رو بتونن ببخشن ولی خودشون رو نمیتونن، انگار بقیه رو میتونن به عنوان آدم خطاکار بپذیرن و ببخشند ولی برای خودشون خیلی سخت میگیرن.
دیگه خوابم میاد، خسته شدم.
این پذیرش ممکنه در ظاهر اتفاق افتاده باشه ولی آدم قبول نکنه، تا مدتها، و حتی مطمئن نباشه که پذیرفته یا نه. چیزی که یادم میاد، مربوط به فوت عموم هست. با اینکه وقتی ما خبردار شدیم همهچی تموم شده بود، ولی تو عالم بچگی، همهش خیال میکردم الان از بیمارستان یه خبر دیگه میدن، بعدش حتی موقع نماز میت همهی حواسم به تابوت بود که شاید اتفاقی بیفته و این امید کودکانه همچنان بود. یادم نیست کی پذیرفتم.