دستفروش سرچهار از فرصت قرمز شدن چراغ استفاده کرد و اومد کنار شیشهی راننده و التماس کرد که یه دستمال کاغذی بخر. اصرار کرد. اصرار کرد. بعد گذاشت رفت. نمیدونم شاید اگه یک بار دیگه اصرار میکرد راننده یه بسته دستمال ازش میخرید یا شاید دلش به حال بچهی کوچکی که در آغوشش بود میسوخت، شاید فقط کافی بود یک بار دیگه اصرار کنه! بعدش به این فکر میکنم ولی راننده از همون اول تصمیمشو گرفته بود و همون دو بار اصراری هم که کرد بیفایده بود. اضافه بود. وقتشو تلف کرد. عزتش جریحهدار شد.
راننده داد میزد آزادی دو نفر. آزادی دو نفر. گفتم آقا من وسیله دارم میخوام جلو بشینم. گفت خب وسایلتو بذار صندوق عقب. بشین من دوتا مسافر کم دارم ولی این ماشین عقبی طول میکشه پر بشه. نشستم. داد زد آزادی یه نفر. آزادی یه نفر. آقا و خانومی که قبل از من تو ماشین نشسته بودن درهارو باز کردن و گفتن آقای راننده اگه نمیری ما هم پیاده میشیم. راننده بالاجبار سوار شد. داشت حرکت میکرد که اون یکی راننده گفت بیا اینم سوار کن. بازم داشتم فکر میکردم اگه وقتی من سوار شدم حرکت میکرد اون مسافر آخری رو دیگه نمیتونست سوار کنه. یا اگه یه کمی بیشتر اصرار میکرد هر سه تا مسافر رو هم از دست میداد.
زندگی هم همینه. نمیدونی تا کی باید اصرار کنی. شاید این اصرار و سماجت آخری کار خودشو بکنه و حل بشه ماجرا؟ شاید هم اصلا بعد از اون بار اول دیگه باید بیخیال میشدی و چوب حراج به غرورت نمیزدی؟ شاید باید یه کمی بیشتر صبر میکردی! شاید همون لحظه که بیخیالش شدی همه چی درست میشد؟
روزهای سختیه.