روز یکشنبه ساعت ۲۳:۱۵ یکی گفت که کاری که دوشنبه داشتم و برای اون مونده بودم تهران کنسل شده. کلی از این قضیه شاکی شدم که آدم ناحسابی اینو باید این موقع شب بگی؟ من اگه از ظهر میدونستم پامیشدم میرفتم خونه.
ولی گفت باید این تهدید رو به فرصت تبدیل کنم. زد به کلهم که پاشم برم تبریز! ساعت ۱۲ از اتاق زدم بیرون. خلاصه ساعت یک بامداد سوار اتوبوس بودم. دوتا کوله پشتی برداشته بودم که توشون لباس و کتاب بود.
شب تقریبن نخوابیدم. کمی از کتاب "تاریکترین زندان" خواندم. به دو نفر از دوستانی که تبریز بودند پیامک فرستادم که دارم میام. البته قبل حرکت تو فیسبوک استتوس گذاشته بودم که میام تبریز.
خلاصه حدود ساعت ۹ رسیدم ترمینال و با تاکسی رفتم فلکه آبرسان. هی داشتم میگفتم خیلی وقته تبریز نرفتم. بعد یادم افتاد آخرین باری که زیاد تبریز بودم سه سال پیش بود!!!
خلاصه دوستم امیر ایمانی اومد دنبالم و رفتیم دانشگاه تبریز. نسبت به شریف خیلی خیلی بزرگه! با سرویس داخل دانشگاه رفتیم دانشکدهی برق-کامپیوتر. اینا دانشکدههاشون هر کدوم واسه خودش دانشگاهیه! چون خیلی عجلهای راه افتاده بودم وسایل همراهم شارژ کاملی نداشتند. رسیدیم به پریز و شروع کردیم به تغذیه وسایل همراه!
خلاصه سینا هم اومد و چندنفر دوست دیگه هم دیدیم. نهار خوردیم! رفتیم جلوی دانشکده داروسازی و سعید هم به ما پیوست. امیر رفت سر کلاس. کمی صحبت کردیم و با راهنمایی دوستان رفتیم دانشکده داروسازی رو دیدیم.
بعد رفتیم دانشکده دندانپزشکی و با فرشاد سر کلاس روانشناسیشون نشستم!!
و آخرش هم رفتیم دانشکده پزشکی. کمی نشستیم. به صورت اتفاقی فرزاد و خانمش رو دیدیم. بعد هم باز از همشهریا دیدیم.
آخر سر من و سینا و فرشاد و سعید قرار شد بین مقبرهالشعرا و ائلگلی یکی رو انتخاب کنیم. رفتیم ائلگلی. وسط راه تو تاکسی بارون شدیدی گرفت. بارون به صورت تناوبی شدت میگرفت و بند میاومد. هوای ائلگلی خیلی عالی بود به خاطر این بارون.
از دوستان خداحافظی کردیم و اومدم ترمینال. تو صف خرید بلیط بودم که امیر رو هم دیدم. با هم اومدیم میاندوآب. تو راه هم ادامهی "تاریکترین زندان" رو میخوندم. یه ۷۰ صفحه مونده ازش.
قرار قبلی با خونواده این بود که سه شنبه صبح برسم خونه. ولی دوشنبه عصر ساعت ۹-۱۰ رسیدم! کمی تا قسمتی سورپرایزشون کردم و کادوهای روز پدر و روز مادر و تقدیم کردم! دوربین شکاری دوچشمی و کلیاتِ تعبیر خواب! :))
شکر خدا!