دیروز (یعنی سهشنبه) بعد از ظهر، اکران فیلم «اعتراض»(ساختهی مسعود کیمیایی) بود تو دانشگاه به مناسب روز دانشجو!. اولین بار یادمه ۳-۴ سال قبل بخشی از این فیلم رو توی اتوبوس دیدم و به نظرم جالب اومد و بعدا پیداش کردم و کامل دیدمش. عجیب بود از اتوبوس که همچین فیلمی پخش کنه. معمولا اتوبوسها یک سری از این فیلمهای زرد طنز با چندتا بازیگر بزک کرده پخش میکنن. خلاصه آقای نوریزاده پیشنهاد کردن که بریم برای دیدن این فیلم. منم بلیط گرفتم. بعد از فیلم هم خود کیمیایی اومد. بماند که بنده خدا میگفتن کسالت داشته و وقتی پشت میکروفن نشست گفت که من وقتی شمارو دیدم حالم خوب شد! ولی به نظرم آخر مصاحبه با سوالات چرت بچهها! نظرش عوض شد!!
قرار بود با دوستی بیاییم میاندوآب. اون گفت که بلیط پیدا نکرده. منم زنگ زدم به چندتا رانندهای که میشناختم و همهشون گفتن به خاطر راهبندون دیروز ماشینامون نیومدن سمت تهران و الان به سمت این طرف سرویس نداریم. ولی جاده باز شده، بمون فردا بیا. کلی کلنجار رفتم که برم یا بمونم. خلاصه تصمیم گرفتم برم ترمینال تا ببینم چه زاید. گفتم فوقش میرم تبریز. خواهرم هم قرار بود از خوی بیاد میاندوآب. به خاطر من. آخه اگه این بار هم همدیگرو نمیدیدیم شاید میموند برای حداقل یک ماه دیگه و میشد ۳ ماه دوری! خلاصه زنگ زدم به خواهرم که برنامهی شما چیه؟ گفتن بعد از ظهر حرکت میکنیم. راستش با خودم میگفتم خوب میشه که برم ارومیه و منتظر اونا بمونم. حتی میخواستم اگه وقت شد و شانس یاری کرد اون حماقت فانتزیم رو هم عملی کنم. ولی خب برنامهها خیلی جور نشد. با دوست آقای نوریزاده که اتفاقا اون هم میخواست بره تبریز، عازم شدیم.
پشت صندلیای که ما نشسته بودیم پلهی وسط اتوبوس بود. و یک مسافر هم برای اونجا سوار کرده بودند. مصیبتی داشتیم با این مسافر. طرف معتاد بود. تازه هم از کربلا اومده بود. اصلا معلوم نبود دیوونهس یا چیه. هذیون میگفت. کل کیفشو خالی کرد رو پله. انگار که دنبال جنسش باشه. با ناخنگیر! با چراغای پله ور میرفت. یا دکمهی درب اتوبوس رو میخواست از جاش در بیاره. شدید مشکوک شده بودیم بهش. انگار که خمار باشه و ندونه چیکار داره میکنه. همسفر من خواب بود و کیفهای ما هم زیر پاهامون و در دسترس جناب مسافر مشکوک. برای همین نمیتونستم بخوابم. داشتم کشیک میدادم که ببینم چیکار میکنه. نمیدونم چیکار کرد که از پایین ِدر باد سردی اومد. همسفر بیدار شد و گفت که برو به کمکراننده بگو که چرا یهو این سرما اومد؟ «فقط دقت کن جدی بگی!». همین تک جمله برام کافی بود.
من عاشق نقش بازی کردنم. اصلا یه بار برای یکی میگفتم که مگه زندگی غیر از نقش بازی کردنه؟ گفتم باشه. یک جدیتی نشون شما بدم که ... . خلاصه از اینجا به بعد داشتم به صورت تعمدی خشم رو در درونم تولید میکردم و میریختم رو سر شاگرد راننده. بعد یه جاهایی احساس میکردم خیلی دارم تو نقشم فرو میرم به خودم یادآوری میکردم که این خشم نباید وارد من بشه و یه لبخند درونی میزدم. این خشم رو فقط باید خالی کنم. «چه خبره تا سقف اتوبوس مسافر سوار کردید؟» «ما که قرار نیست تا صبح مواظب مسافر شما باشیم» «ببر بنشون کنار راننده حواستون بهش باشه می اینجا میخوایم بخوابیم» و ... . خلاصه یه جایی دیدم این همسفر ما داره منو به آرامش فرامیخونه! سر اولین ایست بازرسی جناب مسافر مشکوک رو بردن پیش راننده و از ما هم معذرتخواهی کردن!
خیلی وقتا باید خشممون رو کنترل کنیم نه اینکه سرکوب کنیم. کنترل خشم هم یعنی اینکه در عین رعایت اصول اخلاقی ناراحتی درونیتو خالی کنی. بدون این که فحش بدی یا از لفظ بدی استفاده کنی با تحکم حرفتو بزنی. دیشب یه فرصت بود این رو تمرین بکنم.
من شاید در اکثر مواقع آدم شوخ و غیرجدی به نظر برسم. راستش انتخاب خودم اینه. یعنی نقشیه که دوست دارم. ولی خوشم میاد نشون بدم که تو نقشهای دیگه هم میتونم به همین اندازه بازی کنم! نقش آدم بیتفاوت. نقش آدم سنگدل. نقش آدم مغرور. نقش آدم ساده. نقش آدم احمق، نقش آدم مهربون و فداکار نقش آدم عاشق. نقش آدم دلسوز. آدم فراموشکار، آدم صبور، عجول، آدمی که سرش شلوغه! و هزاران هزار نقش دیگه.
برای همین هم معمولا توی زندگی هر اتفاقی بیفته، حتی اگه تو ظاهر تلخ باشه به این فکر میکنم که الان فرصت تجربه کردن کدوم نقشه؟ چه استفادهای از این موقعیت میتونم بکنم؟
What's good about this?