امسال اولین سالی بود که شب‌های قدر جایی غیر از میاندوآب بودم و جایی غیر از مصلای شهر می‌رفتم احیاء. راستش اولش دلم تنگ شده بود برای اونجا. مخصوصن وقتی که از خوابگاه می‌رفتم سمت دانشگاه. یادم اومد که تو میاندوآب اگه می‌رفتم مصلا یک کیف کوچک داشتم وسایل رو میذاشتم توش و کل اون مسیر کوچه‌ی عمار اومد جلوی چشمام.

خلاصه که نمی‌دونستم قراره چطور باشه. رفتیم. میاندوآب که می‌رفتیم مصلی یه جورایی تجدید دیدار بود با همه. از معلم‌های خوبمون تا دوست‌ها و هم‌کلاسی‌هایی که شاید فقط سالی یکبار می‌دیدیم هم‌دیگرو. ولی اینجا خوبیش این بود که آشنا کم بود. یعنی به نظرم شب قدر باید آدم تنها باشه. باید تنها باشه ولی بین جمعیتی از آدم‌ها. کسی نشناسه آدم رو. شب قدر باید شبیه محشر باشه. خودت باشی و خودت. حتی اگه با دوستات اومدی به نظرم بهتره هر کدوم برن یک طرف مسجد تا بتونن تنها باشن. باید اونقدری تنها باشی که بتونی با خیال راحت گریه کنی، زار بزنی.

وقتی گریه‌ی شش هفت ماه جمع بشه برای یک شب. وقتی نتونی ... .