به من میگه دیوونه. بابا من دیوونه نیستم. میگه وسواس خودش یه مشکل روانیه، تو وسواس داری.

میگم بابا وسواس ندارم. من منطقی دارم حرف می‌زنم. من نمی‌تونم قبول کنم که قبل من کسی اینجا بوده.

چرا به خاطر یه کمی دیر رسیدن باید با این همه خاطره بسازم؟ چی میشه یه بار هم اولین نفر باشم ؟ اصلن می‌شه؟ پیدا میشه همچین موردی؟ من وسواسم سر اینه که بگردم. بگردم شاید یکی پیدا بشه که من اولین نفرش باشم. خیلی گشتم. فقط هم اینجا نگشتم. توی سفرها، حتی شهرهای دور، حتی شهر‌های بین راه، غریبه آشنا فرقی نداره.

هر جا رفتم همین بود.

بعد تو به من میگی حساس نباش. یه بار برو جلو عادت می‌کنی. این چیزا که مهم نیست. مهم اینه که تمیز باشه و  مشکل دیگه‌ای نداشته باشه! اصلن چرا الکی گیر میدی؟ بعدش که همه‌چی فراموش میشه.

(می‌خوای همینجا تمومش کنم؟)

-ولی من می‌گم می‌دونی مشکل چیه؟ همین که بوی نفر قبلی،‌ گرمای نفر قبلی هنوز مونده مشکلی نیست؟ (برای اینکه مطمئن بشم توی این قسمت متن رفتم و دوباره فکر کردم در موردش)

-نمی‌تونم آقا! اصلن تو بگو خیسی دستگیره‌ی در یا خیسی شلنگ رو چیکار کنم؟

...

-(صدای سیفون).

-درست می‌شم ‌می‌دونم.