سلام

شنبه صبح(دیروز) پدرم با قطار میرسن تهران. منم میرم سمت میدون انقلاب و از اونجا میریم سمت لویزان برای یک کار اداری. کارمون تا ساعت ۱۱ تموم میشه و بعدش میگم چیکار کنیم؟

میاییم میدون ولیعصر و ناهار می‌خوریم و بعدش هم تا میدون انقلاب پیاده‌روی می‌کنیم. از تهران می‌گم. میگه چقدر شلوغه! اصلا برای زندگی خوب نیست! میاییم خوابگاه. میوه و چایی می‌خوریم و یه کمی استراحت می‌کنیم. میگه شب نخوابیدم ولی هر چقدر اصرار می‌کنم میگه نه خوابم نمیاد. ولی یه چرتی می‌زنیم و متوجه می‌شم که یه کمی خستگیش در رفت. میگم خب چیکار کنیم؟ میگه پاشو بریم بلیط قطار بگیریم. میاییم بلیط میگیریم. ساعت حدود ۶ عصره. بازم اطراف راه‌آهن قدم می‌زنیم و یه جایی پیدا می‌کنیم یه آبگوشت می‌خوریم. ۷:۳۰ از گیت راه‌آهن میره و من بدرقه‌ش میکنم میام سمت خوابگاه.

می‌رسم خوابگاه و خوابم میگیره تا صبح. 

خب تا اینجا که فقط یک خاطره بود. توصیف یک روز. ولی حرفی که می‌خواستم بزنم:

شاید اگه منطقی نگاه کنی اومدنِ دیروز پدرم خیلی ضروری نبود. یعنی در واقع یه سری مدرک بود که باید تحویل می‌دادیم به جایی و اونا هم جواب دادن که برید ۲۰ روز دیگه بیایید ولی من نخواستم اصرار کنم که نیایید. خیلی وقت‌ها اصرار نمی‌کنم سر این مسائل. چون احساس می‌کنم یک لذتِ خوبی کردن و یک لذت پدری کردن رو ازش می‌گیرم. مثل همه‌ی دفعات این چهار سال دانشگاه که پدرم تا دم در اتوبوس همراهیم کرد و من می‌تونستم بگم که لازم نیست زحمت بکشید و خودم می‌تونم برم.

یا همه‌ی سال‌های دبیرستان که می‌رفتیم مسابقه‌ای یا مراسمی و پدرم اصرار داشت که خودش همراهی کنه حتی وقتی خودشون وسیله‌ی ایاب و ذهاب فراهم کرده بودن. یا مثل خیلی خیلی وقت‌های دیگه که من می‌دونستم زحمتی که می‌کشن فقط اون کمکی نیست که به من می‌کنن بلکه از این کمک لذت می‌برن.

گاهی احساس می‌کنم بعضیا فرصت این لذت رو می‌گیرن از بقیه مخصولا از افراد خانواده. یک زمانی یک شعاری داشتم که کمک کردن به دیگران خودخواهانه‌ترین کار دنیاست! یعنی آدم بیشتر از اونی که به دیگران کمک رسونده باشه به خوب کردن حال خودش کمک کرده! 

برای همین هم هست که وقتایی که میخوام بیام سمت تهران، و آماده میشم با بابام بیام دنبال اتوبوس به مادرم هم می‌گم که تو نمیخوای بیای؟ و خیلی وقتا خودش حاضر میشه و می‌دونم که دوست داره. یا وقتایی که میری خونه و یک نوشیدنی یا خوردنی میاره برات؟ میدونم چقدر لذت می‌بره از این کار. خیلی وقتا خوبی کردن به همیناست. به این نیست که یادت باشه به مادرت زنگ بزنی شاید به اینه که به مادرت بسپاری یه روز صبح زود بیدارت کنه! 

باید یادم باشه این لذت‌های پدری و مادری رو نگیرم ازشون و خودم از فرزندی و پسری براشون لذت ببرم. از این که یک لیوان آب خنک براشون میارم لذت ببرم. فکر می‌کنم آدمی به خاطر همین لذت‌ها و مسئولیت‌هاست که تشکیل خانواده میره.

 

پ.ن: توضیح عکس مطلب. این پرنده رو پنجشنبه عصر شروع کردم به ساختنش. چوبش رو از یه نجاری تو محله خریدم و با چاقوی ویکتورینوکس که تازه خریده بودم شروع کردم به ساختنش. بعدش هم با سمباده صیقل دادم. بعدش هم عکسو گذاشتم تو اینستاگرام. یک احساسی بهم دست داد که برمیگرده با سالهای آخر دبستان و اوایل راهنمایی. اون موقع‌ها من اصلا اهل درس خوندن تو خونه نبودم! یعنی تو خونه فوقش نوشتنی‌هارو انجام می‌دادم!(البته اکثر اونهارو هم به لطف مبصر بودن و نورچشمی معلم بودن نمی‌نوشتم!) برای همین توی خونه وقتم آزاد بود برای کار با چوب! یادمه که چطور مثلا چند روز کار می‌کردم روی یک طرحی و یه روز می‌بردمش مدرسه و از تعریف و تعجب بقیه چقدر به وجد می‌اومدم. اینجوری هم بود که برای زنگ هنر همیشه یه چیزی داشتم! یک کاردستی چوبی مثلا هواپیمای کوچولویی یا خونه‌ی چوبی و ... . امروز هم همین حس رو داشتم. پرنده رو گذاشتم تو جیبم و رفتم دانشگاه و شرکت! به هرکی رسیدم نشونش دادم و از تعریف بقیه از ظرافتش لذت بردم! :) (حالا مطمئن باشید که از تعریف شما هم لذت خواهم برد!) مثل تعاریف اینستاگرام. توی این همه مدت تقریبا هیچ کدوم از کارایی که ساختم رو برای خودم نگه نداشتم! یه مدت که از تعاریف لذت بردم! نصیب یکی میشه و فقط میتونم امیدوار باشم که طرف گمش نکنه! معلوم نیست شاید یکی هم نصیب شما بشه.