گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کار» ثبت شده است

اولویت‌ها

سه‌شنبه ظهر تحویل پروژه داشتیم و بعدش هم یه سر رفتم شرکت و برای آخر هفته مرخصی گرفتم که بیام خونه.

شب راه افتادم سمت ترمینال و یه اتوبوس پیدا کردم و همین که سوارش شدم حرکت کرد. 

توی راه چهارتا فیلم دیدم! از این مانیتوردار‌ها بود که خودت میتونی انتخاب کنی فیلمشو. ۴ تا فیلم ایرانی دیدم که یکیش «گاو» داریوش مهرجویی بود. همون که فکر کنم توی کتبا‌های دبیرستان هم بود. بعد فکر کنم اولین بار که فیلم بهتر از نوشته بود! البته فکر کنم اونی که ما خوندیم فیلم‌نامه بود! :) خلاصه خواستم بگم که همچین اتوبوس‌هایی هم پیدا میشن! :)

خلاصه کل شب حدود سه ساعت نزدیک صبح خوابیدم و خواب ظهر چهارشنبه حالمو بهتر کرد. 

امروز (یعنی جمعه) صبح با پدرم رفتیم سریع یه سر به باغ زدیم و بعدشم از جمعه‌بازار گوشت تازه خریدیم و برگشتیم. ظهری خواهرم رفت به دانشگاه. قرار بود من هم امشب برگردم تهران. ولی دیدم اینجوری خونه یهو خالی میشه و پدر و مادرم تنها میشن. برای همین گفتم من بمونم فردا برم. فردا اولین روز از آخرین ترم کارشناسیمه! (همین حالا فهمیدما!)(اگه خدا بخواد)(میتونید هر تعداد که میخواید پرانتز استفاده کنید!)

فردا قرار بود بیام روی پروژه‌ی یه درسی کار کنم که کلی با خودم کلنجار رفتم ولی بعدش گفتم که توکل بر خدا که انشاءالله پروژه هم درست میشه. یعنی تصمیم سختی بود برام که امروز برم یا بمونم. موقع اومدن هم دودل بودم که برم یا بمونم پروژه بزنم. ولی خب اومدم و موندم.

خب تا اینجا چه ربطی داشت به عنوان پست. همین دیگه هر چی که به ذهنم میاد مینویسیم همین میشه! به اندازه‌ی یه پست داستان تعریف میکنم که تازه برسم به اینجا! خب الان باید پند و نصیحت کنم که توی زندگی اولویت‌های نقش‌هاتون رو خوب درک کنید. حسابتون با خودتون روشن باشه. مثلا چند وقت پیش فکر می‌کردم که من نقش‌های زندگیم ایناس: خانواده،‌ درس، کار، دوست و ... . بعد توی زمان‌های مختلف این نقش‌ها یا حیطه‌ها ترتیب اولویتشون فرق داشته. مثلا تا قبل از دانشگاه درس، خانواده، دوست و کار بود. نشون به اون نشون که یه بار رفته‌بودیم شیراز و من به خاطر المپیاد سعدیه رفتم ولی حافظیه نرفتم!!! 

ولی از وقتی اومدم دانشگاه دیگه خانواده برام بالاترین اولویت رو داشت. مصداقش هم خونه‌ اومدن‌هام.

تقریبا از سال دوم دانشگاه کار اولویتش برام بیشتر از درس شد. خانواده > کار > درس. مصداقهای بارزش هم قشنگ از جلوی چشمم رژه میرن. مثلا اولین بار یادمه به خاطر ویرایش یه کتاب، سر یک کلاس نرفتم! سر پایان‌ترم همون امتحان هم باز به خاطر کار کم مطالعه کردم و هنوز هم حسرتشو میخورم. یا وقتایی که به خاطر کار موندم تو شرکت و سر کلاس نرفتم یا قید پروژه یا تمرینی رو زدم. یا حتی اسفند پارسال که هفته‌ی آخرش دیگه دانشگاه نمیرفتم و به خاطر کارهای شرکت مونده بودم تهران. 

ولی چند وقتیه جای اولویت‌های کار و درس برام عوض شده. درس دیگه اولویتش کمتر از کار نیست. مثلا این چند وقته که درگیر پروژه‌ها و امتحان‌ها بودم خیلی کم تونستم کار کنم. (خانواده > درس => کار)

راستی این مورد دوستی رو موقع نوشتن این پست به ذهنم رسید! دیگه خودتون حدس بزنید چقدر اولویتش بالاست! من دوستای خوبی دارم ولی شاید دوست خوبی براشون نیستم. یعنی اگه بخوام کارهای روزمره‌م رو به این نقش‌ها اختصاص بدم خیلی بعیده که کاری توی دسته‌ی دوستان قرار بگیره! 

البته خیلی وقتا به خاطر دوست از درس و کار زدم ولی اونم این اواخر کم شده! که البته بیشترش به خاطر اولویت‌های خود اون دوستان بود. ولی در حالت کلی بستگی به دوستش داره. شاید بهتر باشه تلاش کنم که یه کمی دوست بهتری باشم.

مشخص بودن این اولویت‌ها خیلی از تصمیم‌گیریهارو برای آدم آسان میکنه، بعدا هم آدم برای خودش دلیل داره. چون تصمیمتون به خاطر یک احساس لحظه‌ای(مودی) نبوده و از یک قانون و قاعده پیروی کرده، هر چند اون قانون بعدا عوض بشه ولی رفتار شما در اون لحظه قاعده‌مند بوده.

آخرای تابستون بود که دغدغه‌های این چند نقش خیلی با هم قاطی شده بودند. چند جلسه‌ای رفتم مشاوره و درسته که بحثمون به جای دیگه‌ای کشید ولی این سوالش که اولویت‌هات چیه منو به خودم آورد و سعی کردم اولا این حیطه‌هارو از هم جدا کنم و اولویت‌بندی کنم. همینا برای انتخاب شغل و سبک زندگی هم مهم هستن. مثلا به نظرم بهتره شغل آدم از زندگش جدا باشه. حالا بعضیا هم برعکس اینو میگن ولی من فعلا نظرم اینه که شغل قرار نبوده اینقدر مهم باشه که زندگی رو تحت شعاع قرار بده. (حالا بعدا مفصل مینویسم)

راستی اگه خدابخواد دوشنبه میریم مشهد. اردوی بین دو ترم دانشگاه رو برای اولین بار ثبت‌نام کردم. 

خدایا شکرت، خودت کمک کن.

۱۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

کنترل خشم!

دیشب یکهو یادم افتاد که چهارشنبه‌س و پنجشنبه صبح تو مدرسه کلاس المپیاد دارم. ( این تقریبن دو ماهی که خونه بودم، از مدرسه گفتن که با بچه‌ها یه کمی المپیاد کار کنم. منم قبول کردم و هر پنجشنبه دو جلسه کلاس داشتیم.) خلاصه آخر شبی نشستم برای کلاس مطلب آماده کردم و ساعت حدود ۱:۳۰ خوابیدم. صبح یه خواب عجیب می‌دیدم و هی گوشیم رو میذاشتم رو اسنوز! خوابم مربوط به کلاسی بود که پارسال تو تهران داشتم! داشتم از شهرستان می‌رفتم تهران با دوچرخه که برسم به کلاس ساعت هشت. همین موقع بود که مامانم صدام زد. پاشدم دیدم یه کمی دیرم شده. هر هفته میرفتم اول شیر و سنگک می‌گرفتم برای خونه و بعد می‌رفتم مدرسه. خلاصه یه شیرینی گذاشتم دهنم و زدم بیرون. یه تاکسی گرفتم رفتم مدرسه. ماشالله این مدرسه‌ی ما اونقدر بیرون شهره که باید آدرس یه روستا رو بگیم به راننده. به هزار مصیبت رفتم و رسیدم و دیدم که بعله! مدرسه بسته‌س! یکی از بچه‌ها هم اومده بود. زنگ زدم به معاون مدرسه ولی گوشی جواب نداد. خلاصه به اون بنده‌خدا گفتم برگرده که امروز کلاس نیست. عصبانی شدم.

رفتم سمت راهنمایی و بعد کلی گشتن شماره‌ی یک معاون دیگه رو گرفتم و زنگ زدم و یه مقدار هم بدهکار شدم که "آقا فراموش کردیم بگیم دیگه" و برگشتم. در اون لحظه واقعن عصبانی شدم. تنها چیزی که گفتم این بود که "صبحتون به خیر. خداحافظ" برگشتم. 

یکی از موقعیت‌هایی که خیلی عصبانی میشم همچین وقتاییه. وقتی که میشه با یک پیامک! خبر داد که فردا کلاس نیست. ولی آدم برای وقت بقیه، برای اعصاب بقیه که ارزش قائل نیست. و بدتر از اون وقتیه که به جای یه معذرت الکی و به درد‌نخور، آدم "از جلو برآمدگی" هم میبینه.

خلاصه دوباره تاکسی گرفتم برگشتم خونه. سر راه سنگک و پنیر و شیر هم گرفتم و گفتم که کلاس تشکیل نشد. بابام گفت چه بهتر! میریم بناب! ماشین رو نشون میدیم! خلاصه رفتیم بناب و اولین سفر بین‌شهریمون رو هم رانندگی کردیم و نهار رو هم کباب بناب خوردیم و به خاطر پدر ناراحتی صبح رو هم سعی کردیم فراموش کنیم.

ولی از دیروز فکرم درگیره. درگیر این که آیا واقعن درست کار کردن و درست پول در آوردن اینقدر سختی داره؟ منم مجبورم از این بازی‌ها در بیارم؟ نمیشه راست گفت؟ نمیشه؟ مثلن نمیشه خیلی روراست گفت که من از این کار قراره اینقدر سود کنم؟

دیشب یه جایی بودم بین اصطلاحن "بیزینسمن"ها. بعد با هم می‌گفتن و می‌خندیدن به این که فلانی زنگ زد و گفت چکت خالی منم گفتم فردا میریزم و الان دوماهه! که فردا قراره بریزم! اون یکی می‌گفت من چنان سر یارو داد کشیدم که دیگه زنگ نزد! استدلال هم این بود که کار همینه. به جز این نمیشه. قبلا سر این موضوع خیلی اعصابم خورد شد. وقتی یکی با خودم همچین رفتاری داشت. ولی می‌ترسم خودم هم یه روزی اینقدر ساده مارموزبازی در بیارم و افتخار هم بکنم! 

شاید زیادی حساسم یا شاید خیلی ایده‌آل‌گرام. مثل همون بحثی که چند روز پیش توی یه گروه پیش اومد و به ما گفتن زیادی دقت و وسواس به خرج میدی یه کمی واقع‌گرا باش. هععییی. 

فقط داشتم به این فکر می‌کردم که امیدوارم خدا موقعیتی پیش نیاره که آدم عصبانی بشه و نتونه خودشو کنترل کنه. چون ممکنه با یه کار کوچیک بعدا کلی پشیمون بشه.

 

۱۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۲۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان