گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب‌خوانی» ثبت شده است

کتاب-تاریک‌ترین زندان-ایوان اولبراخت- محمد قاضی

خب این کتاب رو هم از نمایشگاه کتاب خریدم. البته قبلن هیچ وقت اسمشو نشنیده بودم. ولی به پیشنهاد مسئول غرفه‌ی انتشارات امیرکبیر خریدمش. (این مسئول غرفه خیلی آدم خوبی بود و کلی با هم صحبت کردیم!)

 

تاریک‌ترین زندان

نویسنده: ایوان اولبراخت - نویسنده‌ی اهل "چک".

مترجم: محمد قاضی

نشر: امیرکبیر

۲۲۵ صفحه

 

کتاب رو تقریبن اواخر اردیبشهت ۹۳ تموم کردم. یادم که رفته بودیم باغ و من نشسته‌ بودم توی خونه‌باغ و داشتم این کتاب رو می‌خوندم. امروز که داشتم این پست رو می‌نوشتم اون حال و هوای باغ برام زنده شد.

نمی‌خوام داستان رو کامل بگم. فقط یه قسمت از مکالمه‌ی مستشار ماخ(نقش اول داستان) و جوانی رو اینجا نقل کنم که بعد از کوری مستشار قرار شده کمکش کنه و براش کتاب و ... بخونه.

 

مستشار ماخ سیگاری روشن کرد و مانند اینکه حرف دانشجو را نشنیده باشد گفت: پس شما هم بهاصطلاح آدم حسودی هستید،و این به هیچ وجه ارزش ندارد. من نیز زمانی از این بیماری نفرتانگیز رنج میبردم. باز خوب است که شما بحمدالله کور نشدهاید. اگر بدانید کوری چه نقص بزرگی است.

-آقای مستشار، حالا شما میخواهید از کوری خود صحبت کنید؟

-خیر، من میخواهم از سه چیز صحبت کنم.

در سکوت دانشجو، حالت استفهامی وجود داشت که مستشار ماخ با کمال میل به جواب دادن به آن پرداخت و گفت: برای ختم بحث و کلام خوب است که در همین خصوص صحبت کنیم. من نیز اگر شما حاضر به گوش دادن باشید شمهای از شرح حال خود حکایت میکنم. در شهر ما گدای کوری بود که همیشه این جملات را بر زبان میراند: کوری تاریکترین زندان است، ای نکوکاران به من رحم کنید!” بعضی نوحهخوانیها هست که خواب و آسایش بر شما حرام میکند. مرا نیز عبارت تاریکترین زندان از خواب بازمیدارد. این عبارت از آن زمان به بعد همچنان در مغز من مانده است. ابتدا من با آن گدای کور همداستان بودم و قبول داشتم که در حقیقت کوری تاریکترین زندان است، اما زندانهایی از آن تاریکتر وجود دارد. کوری فینفسه آنقدر هم که شما ممکن است تصور کنید تاریک نیست. کوری برای کسی وحشتناک است که قبلا از حس بینایی برخوردار بوده است، اما ممکن است که انسان به مرور با کوری خو بگیرد و با آن زندگی کند، همچنان که با یک دوست میتوان خو گرفت و با اون زیست. یکنواختی زندگی کوران گاهگاه به لطف پرتو خورشید درخشان و گرمکننده و به روشنی افکاری که در مغزشان میتابد از میان میرود، و چه بسا که تاریکیهای بیرونی عالم کوری با روشناییهای درونی زایل میگردد. آه اگر بدانید حسد تا چه اندازه از کوری بدتر است! حسد تنها یک ظلمت بیرونی نیست بلکه تاریکی درونی نیز هست. در آن بههیچوجه هماهنگی و گرمی و لطف و صفا راه ندارد و توفانی که از افکار حسدآلود برخیزد جز غریدن و کوبیدن و زیر و زبر کردن کاری ندارد، زیرا نور نجاتبخش برق در آن فضای تیره و تار تا ابد در چنگ ابرهای قیرگون خفه و خاموش گردیدهاست. بیشک شما این مههای تیره و این ابرهای قیرگون را که نزدیک به سطح زمین پهن میشوند و میخزند، این ابرهای سیاه که آسمان را میپوشانند و میغلتند و میدوند دیدهاید. برقی که در سینهی این ابرهای میزند به چشم نمیخورد، فقط غرش رعد و انعکاس نعرهی گنگ و خفهی آنها به گوش میرسد و ترس و وحشتی در دل شنونده میریزد. این ابرهای قیرگون را شما به چشم  میبینید و من فقط وصف آن را بیان میکنم، و البته، دوست عزیز، این توصیف، فیالبداهه و بدون سابقهی ذهنی نیست. من گاهی این ابرهای قیرگون را بر فراز صخرههای سواحل ییزرا تماشا کردهام و خاطرهی آنها با یاد آن نوحهخوانی گدای کور که هماکنون از آن سخن گفتم در ضمیرم نقش میبندد. لیکن باور کنید که این توصیف باز سطحی و نارساست. کلماتی که آن گدای کور به نوحه میخواند معنایی بسیار عمیقتر دارند. باید مانند مفسرین کتاب خدا که در آیات تورات غور میکنند و به شرح و تفسیر آنها میپردازند در کلمات آن گدای کور دقیق شد تا معلوم گردد که تاریکترین زندان نه کوری است و نه حسد، بلکه عشق است.

مستشار ماخ این جملهی آخر را با قطع و یقین یک قانون فیزیکی و بهعنوان نتیجهی مسلم و تردیدناپذیر تجارب و نظرات سالیان دراز عمر خویش بیان کرد. و سپس گفت: چرا ساکت ماندید. حیف که من قیافهی شما را نمیتوانم ببینم. اگر به حرفهای من بهدقت گوش فرا داده باشید حتما با چشمان خیره از تعجب به من نگاه میکنید.

-بلی آقای مستشار، من با کمال دقت به سخنان شما گوش میدهم ولی افسوس که چنان که باید خوب نمیفهمم.

-با این وصف آنچه من گفتم عین حقیقت است و جز این نیست.آری دوست جوان من، عشق نقص بزرگی است. هر فکر و خیال ثابتی که آدمی را ضعیف سازد نقص است و عشق هزار بار بیش از سایر عوامل ضعیفکنندهی دیگر نقص به شمار میرود. این شاعران و رماننویسان یعنی سرایتدهندگان حرفهای زیانبخشترین هوسهای بشری هستند که افکار ما را مشوب ساختهاند. ما نیز میخواهیم به تقلید از ایشان در عشق به چشم یک راز الهی، یک موهبت آسمانی، یک معجزهی ملکوتی و نمیدانم چه و چه بنگریم و آن را هرچیزی جز آنچه واقعا هست بدانیم، و حال آنکه عشق چیزی جز غریزهی حفظ نسل بشر نیست. حال اگر واقعا یک غریزهی سادهی طبیعی راز الهی باشد از شما میپرسم که چرا سایر غرایز را راز الهی نداریم؟ منظور من به هیچ وجه این نیست که نمیتوان در عشق هیچگونه جنبهی زیبایی یافت و دید، بلکه نباید بندهی عشق شد، باید او را نیز مانند هر غریزهی دیگری تابع قوانین تمدن ساخت و مثلا مانند غریزهی کوشش در بقای وجود یعنی نیاز به خوردن و آشامیدن محدود و مهار کرد. زمام اختیار خویشتن به دست دلگی و کثافتخوارگی و بدمستی سپردن در چشم همگان عمل زشت و شرمآوری است که هیچ شاعری حاضر نیست برای تبلیغ آن شعر بسراید، و حال آنکه این عمل در نفس امر با زمام اختیار خویش به دست عشق سپردن یکسان است. باید مفهوم عشق را که به صورت تصنعی نقش و نگار شده و برخلاف واقع در ذهن ما جا داده شده است، نابود سازیم. این عشق ساختگی ما را خودپسند و متفرعن و حسود و متعدی و تندخو و خیالپرست و خامطمع و بالنتیجه تنبل و تنپرور میکند. تازه رذایل عشق به همین صفات قبیحه ختم نمیشود و عیبی بدتر از همهی اینها در پی دارد و آن اینکه آزادی ما را از ما سلب میکند. ببینید چه عیب بزرگی! انسان زنده است و فکر میکند و احساس میکند و زندگی را دوست میدارد. دارای آزادی کامل درونی است و در عالم خارج نیز سهمی از آزادی دارد. در این میان ناگاه عشق فرامیرسد. این عشق میتواند هم یکباره بر شما چیره شود و هم مانند ظلمت شب کمکم دامن افشاند و گسترش یابد و آهسته آهسته شما را در بر گیرد و شما اصلا احساس نکنید که چگونه چنین شده است. از آن لحظه به بعد دیگر هیچچیز برای شما وجود ندارد. عقل همچون قطعه یخی کوچک در دستی گرم آب شده و رفته است. احساسات، همان احساساتی که آنقدر از نقش و نگار و نغمه و آهنگ غنی و سرشار بود لال و بیحس به گوشهای افتاده، تنها حجابی یکرنگ و ساده به رنگ گلی لوس و خنکی به سر کشیده و آهنگی ملایم و یکنواخت پر شده است. ارادهی فعال و نیرومند که به قدرت فولاد بود نرم شده و به شکل خمیری در آمده است، حتی نام خود را نیز از دست داده و به نام ضعف نفس و هوس خام و عقیم جلوهگر شده است. فاتحهی آزادی به یکباره خوانده شده است. شما قبلا میخواستید فکر بکنید، میخواستید فعالیت بکنید و از خود کوشش و تقلا نشان بدهید، میخواستید زندگی کنید، ولی حالا میبینید که غیر ممکن است. درست مثل این است که در زندانی مخوف و تاریک هستید و نمیتوانید از آن خارج شوید. عشق به یکباره شما را گیج و منگ و کر و کور کرده و عالم هستی شما را بی آنکه چیزی از آن باقی گذاشته باشد پاک مسخر ساخته است. و این است که در واقع عشق سختترین و تاریکترین زندان است! بههرحال دوست جوان من، اگر احساس میکنید که این عشق نابکار در وجود شما رخنه کرده است تا وقت باقی است دمار از روزگارش برآورید و نابودش سازید، تنها مرد آزاده و آزاد از قید هوسهاست که میتواند خوشبخت باشد.

وقتی مستشار ماخ این سخنان را ادا میکرد سرش را اندکی به جلو خم کرده بود و به آهنگی خفه و گرفته حرف میزد. او همهی این سخنان را آرام و عادی بیان میکرد، فقط وقتی میخواست روی مطلبی بیشتر تکیه کند، یا چین بر پیشانی میانداخت یا لبخندی که بهزحمت احساس میشد بر لب میآورد یا کمی شانه بالا میافکند یا با انگشت وسط چنان ضربی خفیف روی میز میگرفت که کف دستش که بر روی سفره قرار داشت اصلا تکان نمیخورد. و در آن آرامش ظاهری مستشار ماخ یک چیز نیرومند و در عینحال وحشتانگیز وجود داشت که با سخنان پرشور و شوق و امیدبخش او مغایر بود.

ماخ خاموش ماند و سکوتی کامل برقرار گردید. ناگهان فرفر چراغ گاز به لحن دیگری بدل شد و صدایی عجیب و غیرعادی از آن برخاست. از ظاهر حال چنین برمیآمد که به غیر از آن دو تن کسی در میکده نمانده بود.

مستشار ماخ در حالی که چانه بر مشت خود تکیه داده بود به روی جوان دانشجو لبخند میزد.

اما جوان دانشجو نیز ساکت بود.

بالاخره پس از سکوتی طولانی به آهنگی مردد و حاکی از اضطراب و دستپاچگی چنین جواب داد:

آقای مستشار، متاسفانه من قادر نیستم به شما جواب بدهم. فقط دربارهی سخنان شما میاندیشم ولی احساس من به من میگوید که با همهی این حرفها، شاید شما در اشتباه باشید. آیا سعادتی که ثمرهی عشق است هزار بار به رنجها و دردهای آن نمیارزد؟

-این حرف را بادهخواران نیز برای نشئهی الکل میگویند، همچنان که معتادین به مرفین و تریاک بدین دستاویز خود را تسلی میدهند. شما داستان عشق خود را به طرزی بسیار جالب به من باز گفتید، ولی اگر مدعی میشدید که این عشقبازی را بیتحمل هیچگونه رنج و عذاب و کوشش و تلاشی میکردید و در آن هنگامهی شوق و عشق و دلدادگی مجال تعمق و فرورفتن در قضایای جبر و مثلثات و تحقیق و تتبع در اشعار هومر نیز مییافتید، هرگز باور نمیکردم. بیشک شما درسهای خود را بسیار بد خواندهاید، ولی باز جای شکرش باقی است که همتی به خرج داده و با همهی این سرگرمیها دیپلمی گرفتهاید. اما بدانید در جهان مردمی هستند که هدفی غیر از گرفتن دیپلم به زندگی خویش دادهاند. خواهش میکنم که از این حرف من بدتان نیاید، برعکس خوشحال باشید، زیرا برای شخصی مثل شما در وضعی که بودید هدف منحصربهفرد میبایستی همین باشد که دیپلمی بگیرید و در سر فرصت در پی هدفهای بلندتر و عالیتر بروید….

توضیح بدهم که در واقع خود مستشار درگیر عشقی عجیب همراه با حسد هست. این واژه‌ی "حسد" رو خیلی دوست دارم به جای چه کلمه‌ی قرار گرفته. چون من خودم خیلی ارتباط برقرار نکردم با این واژه. ولی این قسمت داستان که نوشتم به نظرم یکی از نقاط اوج داستانه و بدون اینکه نظر خودم رو دخالت بدم نظر مستشار رو در مورد عشق نوشتم.

 

پ.ن: برای یک دوست!

۱۳ خرداد ۹۳ ، ۰۲:۳۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

کتاب - قمارباز - داستایِفسکی - جلال آل احمد

کتاب رو چند روز پیش شروع کردم.

من علاقه داشتم کتابی از داستایوسکی بخوانم. برای شروع خوب بود. فکر کنم سبک جلال‌ آل‌احمد هم بی‌تاثیر نبود.

نویسنده: فئودور داستایوسکی

مترجم: جلال آل‌احمد

۲۴۲ صفحه

نشر: هور

پ.ن: تلفظ صحیح اسم نویسنده(البته حداقل صحیح‌ترش) ممنون از آقای نوریزاده بابت تذکر

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/6/64/Ru-Dostoevsky.ogg

 

"... من باید کاری بکنم. اصل، سوئیس است. فردا ... آه، اگر بتوانم فردا حرکت کنم! باید مرد جدیدی شد; باید از میان مرده‌ها برخاست! می‌خواهم به آن‌ها ثابت کنم... پولینا خواهد دانست که من هنوز هم می‌توانم یک انسان باشم. برای این، کافی است که ... امروز دیگر خیلی دیر شده است، ولی فردا ... آه یک احساس قبل از موقع در دلم انگیخته شده است! نه، اشتباه نکرده‌ام! پانزده‌ لویی پول دارم و با پانزده‌ فلورین، شروع به قمار خواهم کرد! اگر آدم در آغاز کار، خودش را محتاط و بزدل نشان بدهد... ممکن است، ممکن است بچه شده باشم، یک بچه کوچک، ولی... چه کسی مرا از این باز‌می‌دارد که خودم را نجات بدهم؟ کافی است که انسان فقط یکبار در زندگی‌اش امید به آینده و شکیبایی داشته باشد. به نیروی سجایای روحی، در عرض یک ساعت می‌توانم سرنوشتم را تغییر بدهم. اصل، داشتن سجایای روحی است. فقط باید آنچه را که هفت ماه پیش، قبل از آنکه پاکباخته و مفلس بشوم. در رولتنبورگ به سرم آمده بود، به یاد بیاورم. آه! این نمونه‌ی جالب توجهی از کار کسی است که گاهی می‌توانسته‌ است تصمیم بگیرد. بعد از آن وقایع، من همه چیز را از دست داده‌ام. درست همه چیز را...

در حالی که از قمارخانه بیرون می‌آمدم، حس کردم که یک فلورین در جیب کوچکم تکان می‌خورد، به خودم گفتم: «خوب، با آن می‌توانم شام بخورم.» ولی پس از اینکه صد قدم رفتم، تغییر رای دادم و راهم را برگردانم و همان فلورین را روی «مانک» گذاشتم. (این بار نوبت «مانک» بود.) راستی انسان، وقتی تنها در مملکت بیگانه، دور از وطن و دوستان خود و بی‌اینکه بداند از کجا برای زندگی همان روز خود پولی به دست آورد، آخرین، درست آخرین فلورین خود را به مخاطره می‌اندازد و به قمار می‌گذارد، راستی احساس عجیبی سراپایش را فرا می‌گیرد! من بُردم و وقتی بیست دقیقه‌ی بعد، قمارخانه را ترک کردم، صد و هفتاد فلورین داشتم.

گاهی،‌ آخرین فلورین آدم، می‌تواند این معنی را بدهد و اگر همان وقت جرات خود را از دست داده‌بودم؟ اگر نتوانسته بودم تصمیم بگیرم؟! فردا، فردا همه‌ی اینها پایان خواهد یافت."

۰۲ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۴۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

کتاب - رشد

امسال از نمایشگاه کتاب کلی کتاب خریدم! (حدودن ۳۰ جلد!) تصمیم دارم همه‌شون رو امسال بخونم.

همون دو روز اول کتاب رشد اثر علی صفایی حائری (عین.صاد) رو خوندم. کتاب خیلی خوبیه. در واقع این نویسنده‌ خیلی کتاباش خوب هستند. بیش از ۱۰ جلد از کارهای ایشون خریدم!

کتاب رشد یه جورایی در مورد سوره‌ی عصره. در مورد رشد و خسران و کمال و نقص و کلی مفهوم دیگه نوشته تو کتاب.

در واقع این کتاب یکی از سری کتاب‌های "دیداری تازه با قرآن" هست.

رشد

علی صفایی حائری

انتشارات لیلة القدر

۷۶صفحه

 

"ما در قرآن به کلمه‌هایی برخورد می‌کنیم. این کلمه‌ها در زبان ما، در گفت‌وگوهای روزمره‌ی ما هم جریان دارند و در نتیجه بحران شروع می‌شود و گره‌های کور سبز می‌شود; چون ما به برداشت‌هایی دست می‌زنیم که از عادت‌های ما مایه می‌گیرد.

ما به هرکس که ساده و جانماز آبکش بود، مومن می‌گفتیم و به هر کس که از ماکنار می‌کشید و لب به جام نمی‌زد، متقی می‌گفتیم و هر کس که دست‌ودل‌باز می‌شد، محسن می‌گفتیم و هر کس که رام می‌گردید، صابر می‌گفتیم و هر کس که دهانش همراه تسبیحش باز و بسته می‌شد، ذاکر و شاکر می‌گفتیم.

ما به این گونه با مومن و متقی و ... عادت کرده بودیم و اکنون که با قرآن و آن کلمه‌های دقیق و تیپ‌های مشخص برخورد می‌کنیم، باز همان‌ها را مطرح می‌کنیم و همان‌ها را می‌فهمیم و یا بهتر بگویم نفهمیده با آن‌ها بازی می‌کنیم و بر آن‌ها ستم می‌نماییم و این ستم از آنجا شروع می‌شود که ما بدون رسیدن به معنا و مقصود، به کلمه‌ها و لفظ‌ها رسیده‌ایم و با الفاظ خالی انس گرفته‌ایم و ..."

 

"ما پیش از آنکه تشنه شده‌ باشیم، نوشیده‌ایم و پیش از آنکه به اشتها آمده باشیم و با سوال‌ها گلاویز شده باشیم، خود را تلنبار کرده‌ایم و پیش از آنکه به معناها دست یافته باشیم، به کلمه‌ها رسیده‌ایم ... و این است که باد کرده‌ایم و با آنکه زیاد داریم، مریض و بی‌رمق هستیم و به امتلای ذهن و پرخوری فکری دچار شده‌ایم..."

 

" وقتی که ما بچه‌تر بودیم، مشتاق بازی و توپ بودیم، در انتظار می‌نشستیم تا ما را به بازی بگیرند، تملق می‌گفتیم تا راه‌مان بدهند و قهر می‌کردیم و دور می‌شدیم تا نزدیکمان کنند، اما همین که هدفی پیدا می‌کردیم دیگر به توپ‌ها و بچه‌ها نگاه نمی‌کردیم، حتی اگر دعوتمان می‌کردند می‌خندیدیم و اگر دستمان را می‌کشیدند، نق می‌زدیم و فرار می‌کردیم. چرا؟

مگر توپ همان توپ نبود و بازی همان بازی محبوب نبود؟ چرا اینها همه‌اش همان بودند، اما ما دیگر آن نبودیم، ما هدفی داشتیم و لباسی به تن کرده بودیم و مهمانی می‌خواستیم برویم..."

 

"﴿و العصر﴾، به تمام این‌ دوره‌ها سوگند، ﴿ان الانسان لفی خسر﴾، که انسان با این همه سرمایه در تمام دوره‌ها در خسارت مدفون است، چرا؟ چون سرمایه‌هایش رشدی نکرده و سودی نیاورده است. درست که به ثروت، که به قدرت، که به علم رسیده‌است، درست است که این‌ها زیاد شده‌اند، اما خود انسان کم شده‌ و اسیر شده و اسارتش علامت حقارت است.

و عامل این خسارت، عصرها و دوره‌ها و محیطها نیستند، عامل خسارت خود انسان، خود اوست. عصرها مقدس هستند به دلیل سوگندی که خدا یاد می‌کند."

 

با عجله نوشتم. کتاب خیلی خوبیه. سعی می‌کنم بارهای دیگری هم بخونمش.

کتاب بعدی که از این نویسنده دارم می‌خونم صراط هست.

۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۳۵ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان