خب راستش با توجه به این که هفته ی بعد هم نمی‌توانستم بروم تصمیم گرفتم قید همایش امسال را هم بزنم و بروم ولایتمان.

هفته هایی که قرار است آخرش بروم خانه اصلا یک جور دیگر می‌گذرند . هر روز روزشماری میکنی که چه قدر به آخر هفته مانده و همین اتفاق در این طرف (یعنی در خانه) هم اتفاق می افتد . هر روز را به امید آخر هفته شب می کنند . و بالاخره سوار اتوبوس میشوی و صبح پدر می آید دنبالت. البته دیگر گواهینامه گرفته ای و ماشین را خودت میرانی. میرسی خانه . روبوسی . بعد انگار که آن جایی که تو از آن آمده ای هیچ چیز پیدا نمیشود!! از هر طرف خوردنی و لوازم راحتی برایت فراهم میکنند . مادر است دیگر چه میتوان گفت در وصفش. جز این که .... .

امسال در راستای تصمیماتم کمتر میتوانم به خانه بیایم. خودم که سعی میکنم کتار بیایم با این قضیه ولی برای خانواده یک مقدار احساس میکنم سخت است. این بار آمدنم هم بیشتر برای همین بود .

حالا که کمتر از دو روز این جایی باید از لحظه لحظه ی این مدت استفاده کنی . برنامه ات چیست؟

1- میروم دایی ام را ببینم . به سلامتی دومین نوه شان نیز به دنیا آمده .

2- خیلی دلم میخواهد چند ساعت از این حدود 40 ساعت را بروم ماهیگیری!!!

3- کمی خرید و البته شهرگردی!!

4- دیدن دوست ، فامیل ، آشنا و غریبه!

دیروز در وقت های اضافه کتاب را تحویل گرفتم . فعلا حدود 140 صفحه . نمیدانم این را کدام گوشه ی دلم بگذارم . هنوز حتی صحبت نکردم که کی باید تحویل بدهیم . تحویل تمرین هم دارم . ولی این ها نمیتوانند تاثیری در لذت "کمتر از دو روز خانه بودن" بگذارند.