تولدم مبارک!
امسال هم مثل پارسال تولدمو خونه نیستم.
بابام زنگ زد تبریک گفت!!
دیروزم مامانم تبریک گفت .
هی روزگار!
این هم از ۲۰ سالگی!
فعلن که نمیتونم برم خونه. وقتی که ما این رشته رو انتخاب کردیم با تعطیلات بین ترم و تعطیلات تابستان خداحافظی کردیم.
پیر شدیم رفت پی کارش. دل ِمون جوون مونده ولی!
یاد این شعر زیبا افتادم:
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند
بلبل شوقم هوای نغمهخوانی میکندهمتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکندبلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گلفشانی میکندما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمکپرانی میکندنای ما خاموش ولی این زهرهی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی میکندگر زمین دود هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی میکندسالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکندبا همه نسیان تو گویی کز پی آزار من
خاطرم با خاطرات خود تبانی میکندبیثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکندطفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکندمیرسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی میکندشهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکندشهریار
اینم لینک شعر با صدای خود استاد خیلی زیباست . http://tarabestan.com/?p=2671