کسی تابلوهایش را دوست نداشت. شاید نگاه گذرایی میانداختند به بوم ها ولی همین که متوجه زندگی توی نقاشی هایش میشدند چشم برمیگردوندن و بعضی نیز زیر لب ناسزایی میگفتند. محل نمایش آثارش نه نمایشگاههای مجلل که کنار یک خیابان پایین شهر بود. همان جا هم به زور او را تحمل میکردند. چند تابلوی خیلی ساده. آنقدر ساده که حتی نیاز به فهمیدن نداشتند! رمز یا رازی نداشتند. رنگهای به کار رفته شاد و روشن بود . همین روشنی شاید چشم ره گذران را آزار میداد. بی تکلف کشیده شده بودند.
مردم مدتی بود که دنبال چیزهای مرموز بودند. دنبال رنگهای تیره . دنبال منظره هایی که بایستی چند روز بهشون خیره میشدی تا میفهمیدی کدوم درد یا رنج واقعی یا موهومی را به تصویر کشیده اند.
مردم این تابلوهای نکبت را عزیز میشمردند. توی موزه ها و نمایشگاهها نگهداریشان میکردند. هر چه مرموز تر ، هر چه پیچیده تر، هر چه غیرقابل فهم تر ، باارزش تر.
همه جا پر بود از این نقاشی های مرده. تابلوهایی بدون جان. تابلوهایی سرد.
نمیدانست چه کار کند. آرزویش این بود که بتواند تمام دیوار های تیره و کثیف شهر را با دستان خودش نقاشی کند. نقاشی هایی پر از زندگی. نقاشی هایی ساده و بی آلایش.
ولی حیف که کارش هر روز سخت تر میشد. مردم مسخره اش میکردند. مجبور بود "همرنگ" شود. یا این که ادای همرنگ بودن در بیاورد.
مجبور بود کمی هم از رنگ های تیره استفاده کند.
فکری به ذهنش رسید.
روی نقاشی هایش یک نقاشی "مرده" میکشید. دلش نمیآمد زندگی را نکشد. برای همین اول زندگی را روی بوم میآورد بعد رویش کمی رنگ تیره میریخت. به نظرش الان مردم هم بایستی خوششان میآمد از کارش. چون مرگ را میدیدند. چون مرموز بود. و عمرن کسی میتونست مفهومش رو بفهمه.(کمتر کسی میتونست زندگی زیر رنگهای تیره را ببیند.)
ولی وجدانش هم اینجوری اذیت نمیشد. به روزی امید داشت که مردم گرمی پشت آثارش را بفهمند و از پشت رنگهای سرد ، گرمی زندگی را احساس بکنند.