این چند روزه کلی مطلب توی ذهنم بود ولی حیف که مجال و حوصله نوشتن نداشتم!

دیروز با یکی از دوستان صمیمی بودم . خیلی خوش گذشت. کلی صحبت کردیم. صحبتهامون هم شبیه گذشته بود هم شبیه نبود.

شبیه سالهای دوره راهنمایی. هی یادش به خیر. چه روزهایی بود.

شبیه دوره دبیرستان.

و حالا شبیه دوره دانشگاه. چقدر عوض شده بود. نمیدونم شاید به نظر اون من هم کلی عوض شده ام.

شب هم توی خوابگاه ماند. بعد امروز با هم رفتیم دانشگاه ما. یه بار پارسال من رفته بودم دانشگاهشون. 

البته دانشگاه امروز خلوت بود.

//

چیزی که حدس میزدم واقعیت داشته. خیلی متاسف شدم . خدایا بعضی وقتا قدر چه چیزهای بزرگی رو که نمیدونیم. تا چیزی رو از دست ندیم قدرشو نمیدونیم. اگه بخوایم به خاطر تک تک این چیزهای بزرگ شکرت بکنیم ... .

/// هی بیچاره!. خدا خودش کمکش کنه

 

////

باز هم باید کاری بکنم. راستی کلاسهام تموم شدن. این ترم تصمیم دارم کار مربوط به رشته م رو کمی تجربه بکنم. مثلن وب

/////

دهه ی فجر هم تموم شد. درسته که برخی ها خوب نتونستند این دهه رو به مردم تبریک بگن(در واقع خراب کردن کمی!) ولی دلیل نمیشه مصداق یکی از اشعار ادامه مطلب بشیم!

 

« آنان که فانوسشان را
بر پشت می برند 
سایه هاشان پیش پایشان می افتد...»!

« خدا 
نه برای خورشید
و نه برای زمین ،
بلکه برای گلهایی که برایمان می فرستد
چشم به راه پاسخ است...»


« خدا به انسان می گوید :
" شفایت می دهم 
چرا که آسیبت می رسانم ...
دوستت دارم چرا که مکافاتت می کنم ... " »

 

رابیند رانات تاگور!