الان ساعت 3 نصف شبه و یه برف خیلی خوب داره میباره. یکی از هم اتاقیا که داشت لباس آویزون میکرد با تعجب گفت داره برف میاد. آقا انتظار داشتم یه برف خیلی خفیف بباره. پاشدیم دیدیم عجب برفی. امروز حال و روز خوبی نداشتم خیلی به تلافی همه چیز پاشدم لباس رزم! پوشیدم رفتم حیاط. البته قبلش یه گلوله به طرف هم اتاقیم پرت کردم . 

من تا به امروز هیچ وقت تو برف بازی مهاجم نبودم . راستش هیچ وقت با اراده خودم برف بازی نکرده بودم . همیشه وقتی برف میبارید. همه نمیدونم چرا منو هدف قرار میدادن. و من فقط جاخالی میدادم.

یادمه فکر کنم پیش دانشگاهی بودیم . یه بار دیدم همه میخوان منو بزن رفتم وایسادم کنار یه دیواری گفتم از فلان فاصله کسی حق نداره جلوتر بیاد(میگرفتم با برف شست و شوش میدادم) ولی از همون فاصله اگه میتونید منو بزنید. دیگه بچه ها شروع کردن به برف پرت کردن. یهو دیدم یه چند نفر از این بچه های راهنماییمون هم دارن منو میزنن!!!! خلاصه بعد تموم شدن همه دلخوریهای بچه ها. بیچاره دیوار!!!!!

ولی امشب من هرچی دلخوری داشتم سر گلوله های برف درآوردم.

کسی کار خاصی به من نداشت. 

یه چند تایی از دوستان خواستن بزننم که گرفتم درست حسابی از شرمندگیشون در اومدن. 

//////////////////////////////////

بدجوری دلم تنگ شده . کاش این تمرین لعنتی معماری نبود. از همین الان پا میشدم میرفتم خونه . حداقل تولد خواهرمو خونه باشم.

نمیدونم دلم از اینجا گرفته یا برای اونجا تنگ شده . یا هردو تاش!!!!

نمدونم . بازم بهار اومد . فصلی که زیاد باهاش رابطه ی خوبی ندارم. بهار برای من یه مقدار خواب و خمودی میاره!!! با اینکه فصل زنده شدنه طبیعته ولی برای من نماد خوابه. نماد خاطرات عجیب. (نمیگم تلخ) .

همیشه نزدیکای بهار من میرفتم تو فکر . هر چی فکر بود میومد تو سرم. یادمه پارسال بود یا حتی پیارسال شدید یاد مرگ افتادم . آخه نمیدونم ملت از بهار یاد زندگی و تولد میفتن اونوفت من یاد چه چیزایی میفتم. مخصوصن سر این آخرین پنجشنبه سال که میریم بهشت زهرا.

بهار فصل خوبی نیس برای من. خواب زیاد. فکرهای عجیب غریب. البته همیشه این خوابها به یه بیداری خوب منجر شده خداروشکر.

بهار با همه این حرف ها قشنگه!! بهار یه سنبل برای شروع. و شروع یه بهانه س برای زندگی. برای تغییر. برای ساختن. 

 

خلاصه احتمالن اردوی جنوب رو هم بیخیال بشم پاشم برم خونه . 

بعدن شاید چیزی به اینا اضافه کنم.