گاهی برآیند کارها، فکرها، و زندگی چند روزه ات جمع میشود، متراکم میشود و مثل یک حجم سیاه سنگین پشمآلو، شب هنگام میاد میشینه روی سینهت. جوری که دیگه نفست بالا نمیاد.
چشمات محو این حجم سیاه میشه و درون اون سیاهی فقط سفیدی دوچشم و یک دهان باز با دندانهای سفید هستند که بهت خیره شدن. احساس میکنی در مقابلت یه سگ یا گرگ رو میبینی که زل زده بهت. بخار چرکینش که از پوزهش میاد بیرون میخوره به صورتت. حس کثیف خفگی! بعد همین حجم سیاه مثه ژلهوار از روی سینه میخزه و میاد کل صورتت و در واقع کل کلهتو احاطه میکنه. دیگه نه چیزی میبینی، نه چیزی میشنوی! اون حجم مثه آبی که تو زمین میره، وارد کلهت میشه و تو حتی قادر نیستی تقلا بکنی. و بعد تنها تویی و سفیدی ِ اون چشمهای وحشتناک که پشت چشمات مخفی شده. و نفسی که دیگه حتی بدون اون پشمآلوی سنگین رو سینهت هم بالا نمیاد. نفسی که مشغول شمردنش میشی و بخار چرکینی که هر لحظه توی نفسهات حسش میکنی.
نمیتونی کاریش بکنی. چون ذرهذره ی این سیاهی و بدی رو خودت با دستای خودت ساختی. نمیتونی از خودت دورش کنی و اگر امشب هم نشد بالاخره یک شب دیگه مجبوری بچشی مزهی بد چیزی رو که با زندگیت ساختی.
مثه خوابهای بچگی که میدیدی یه سگی دنبالت میکنه و حتی نمیتونی داد بزنی و داری فرار میکنی و ... . همیشه مادرم میگفت سگ توی خواب یعنی " آشنا" یعنی کسی که بهش اعتماد داری، روش حساب باز کردی. و وقتی توی خواب از سگ صدمه میبینی یعنی اینکه قراره از یه "شناس" زخم ببینی. حالا نمیدونم قراره کدوم یکی از این آدمهایی که دورم جمع کردم این لطف رو در حقم بکنه(شاید هم کرده!)
شاید اصلن اون آدم آشنا "خودم" باشم.
نمیدونم.
بازهم دور و برم زیادی شلوغ شده احساس تنهایی بهم دست داده.