دیروز با چندتایی از بچه‌های دانشکده(نودی‌ها) رفتیم بیرون. رفتیم سینما پردیس ملت.فیلم "برف روی کاج‌ها" رو دیدیم.

بعدش رفتیم بالاتر و شامی و افطاری خوردیم.

بعد هم برگشتیم سمت پارک. جدا شدیم از هم. یه عده رفتیم سمت شریعتی آبمیوه بخوریم.

بعد هم برگشتم خوابگاه.

خب تا اینجا بود یه روزنوشت به قول دوستم.

ولی قضیه اینه که خیلی وقته یه چیزی میخوام بگم. من تو جمع‌های بیشتر از دونفره اصلن احساس خوبی پیدا نمیکنم.

یعنی دیروز که رفته بودیم درسته برنامه خوب بود و تقریبن خوش گذشت ولی واقعن اذیت شدم.

نمیدونم چمه. از وقتی که یادمه اینجوری بوده. اگه دو تا دوست صمیمی داشته باشم دوست دارم که هر کدوم رو تنهایی ببینم و اگه مثلن سه تایی با هم بریم بیرون احساس راحتی بهم دست نمیده.

خیلی وقتا شده با یه نفر رفتم بیرون و بعد یه نفر دیگه رو اتفاقی دیدیم و اتفاقن اون هم دوستم بوده ولی واقعن دلم میخواست اون لحظه بگم یا من خداحافظ یا یکی از شما دوتا. خیلی بده این عادت فکر کنم.

برای همین هیچ وقت دور هم جمع شدنهای شلوغ بقیه رو نتونستم درک کنم. نمیتونم مثه بقیه از ته دل بخندم. نمیتونم مثه بقیه اونقدر حرف بزنم. ذوق بکنم و ... .

دیروز هم همینطوری بود. اصلن همیشه همینطوریه. دیروز یه جایی ۱۱ نفر بودیم و تو پیاده رو داشتیم میرفتیم سمت شمال ولیعصر. جالب بود. ۵ نفر جلو میرفتن. من هم تنهایی میرفتم. ۵ نفر هم پشت سر میومدن. صحنه ی جالبی بود . یاد چند باری افتادم که توی جمع های شلوغ بودم و صحنه‌های مشابه برام تداعی شدن. وقتی که سر میز غذا سرمو میذارم رو میز که بخوابم. وقتی که موقع پیادهروی میکشم یه کنار تنهایی راه میرم. وقتی که الکی به همه چی گیر میدم. وقتی که غر میزنم و میگم حوصله ندارم و ... .

وقتی که وسط بازی‌ یا چرت و پرت گفتن بقیه من یه گوشه میخزم و مثه این بچه‌ها انگشت میکنم تو دهنم و هاج و واج بقیه رو نظاره میکنم.

(حالا خوبی جمع دیروز این بود که پسرونه بود. وگرنه مساله تشدید هم میشد)

الان احتمالن یکی کلّ ِ روان منو میکاوه و میگه که به خاطر فلان مشکله روانیه و ... .

نمیدونم از چیه. البته شاید یه مقدار هم به جمعش بستگی داره. خلاصه خیلی خیلی موضوع پیچیده‌ایه. توصیه میکنم در ارتباط با من این موضوع رو همیشه تو ذهن داشته باشید. :)

مثلن شاید همین موضوعه که مرددم کرده برنامه افطاری دانشکده رو بیام یا نه. چون بازم یه جمع شلوغ پیشبینی میشه با کلی عذاب.

اصلن همین چرت و پرت گفتن، وقتی تنهام یا حداکثر با یه نفر دیگه هستم خیلی راحت میتونم چرت بگم و چرت بشنوم ولی وقتی جمع بزرگتر میشه دیگه نمیتونم. 

 

هعیعی!