خب دیروز رسیدم تهران. صبح رسیدم خوابگاه. وسایلو گذاشتم تو اتاق. رفتم کلاس زبان. ساعت اول رو از دست دادم. آخرین باری که کلاس زبان رفتم کی بود؟

 

کِی بود؟ هم‌کلاسی هایم کیا بودند؟ الان کجا هستند؟ معلممون کی بود؟ الان کجاست؟ چیکار میکنه؟

حدود ۲۰ روز رفتم خونه. رفتم شهرستان. این دو هفته آخر خیلی خیلی سرم گرم بود. اومدیم یه مرکز انتخاب رشته زدیم به کمک دوستان. هر روز صبح از خونه میزدم بیرون. نهار هم معمولن میموندم اونجا و عصر(شب) خسته و کوفته یه جسد متحرک رو به خونه میرسوندم.

با خودم چوب و اره برده بودم که معرق کار کنم. پریروز که چمدونم رو میبستم دیدمشون! حتی وقت نکردم از چمدون بیرونشون بیارم!

دوات و درشت برده بودم که نستعلیق مشق کنم. حتی تو راه قلم تراش هم خریده بودم از زنجان. اون چند روز اول که سرم خلوت بود یه کمی رفتم زیرزمین و قلم‌های قدیمی‌مو پیدا کردم.

قلم‌هایی که شاید ۶-۷ سال بود سرشون به مرکب نخورده بود. شاید ۵-۶ سال بود که همه‌شون نشسته بودن توی یه بطری پلاستیکی نوشابه که بریده‌ شده بود و نقش جا مدادی رو بازی میکرد. بالای کتابخونه.

هر کدوم رو که نگاه میکردم خاطره‌ای برام زنده میشد. رنگشون. مدل تراشیده‌ شدنشون و ... . و این گذشته که همیشه برام عجیب بوده و هست.

 

چهارشنبه بعد از ظهر یه آشنای قدیمی زنگ زد. اومد پیشمون. با هم صحبت کردیم. قرار شد از خانه! اجازه بگیرد که عصر برویم بیرون. عصر رفتیم کنار رودخونه. سنگ انداختیم. اون بلندتر سنگ انداخت. صحبت کردیم. چقدر دنیامون عوض شده. 

 

چهارشنبه شب خسته بودم. رفتم خونه دایی. برگشتنی حواسم نبود. داشتم ماشین رو تو کوچه سروته میکردم که عقب ماشین خورد به دیوار. برگشتم خونه. داشتم فکر میکردم چه جوری به بابام بگم! که دیدم بابام وایساده جلوی در! ماشینو نگه داشتم جایی که به دیوار خورده بود درست وایساد جلوی بابام!! دیگه چیزی بینمون رد و بدل نشد! :) 

 

پنجشنبه کلی کار داشتم. سکانس همیشگی. سوار ماشین میشیم. میایم منتظر اتوبوس وایمیسیم. اتوبوس میاد. با اهل خونه خداحافظی و روبوسی میکنم. سوار اتوبوس میشم و ... .

 

این دو هفته که تو خونه بودم برام خیلی عجیب بود. فرصت سر خاروندن نداشتم.

 

دیگه نمیتونم بنویسم