دیروز که خونه بودم تولد پنجاه سالگی پدرمو جشن گرفتیم. البته فقط مادرم یادش بود و به ما گفت.

به حافظه‌ی مادرم خیلی حسودیم میشه. یعنی فکر کنم تاریخی نباشه که فراموش بکنه. شما بپرس فلان اتفاق کی افتاد؟ دقیق میگه. بعد چند باری شده که خواستم ثابت کنم اون تاریخ نبوده ولی قشنگ دلیل و مدرک آورده!

 

آهان میگفتم. داشتم به تولد ۵۰ سالگیم فکر میکردم. تولد پنجاه‌ سالگیم من کجام؟ چیکار میکنم؟ شغلم چیه؟ توی تولدم‌ کیا هستند؟

یه کاری که میخوام بکنم اینه که از الان برای تولد ۵۰ سالگیم نامه بنویسم. البته فعلن که نه. میذارم تولد سی‌سالگیم.

 

به تولد ۳۰سالگی ،‌ ۴۰سالگی و ۵۰ سالگی و آخرین سالگرد تولدتون که زنده‌اید فکر کنید. جالبه.

 

تصمیم گرفتم هر چی که رسید به ذهنم بنویسم. هرچقدر که کوتاه باشه مهم نیست.