جمعه خیلی روز دلگیری بود برام. نه به خاطر ولنتیاین ملنتاین کوفتی.

روز جمعه مامان و بابام خواهرم رو بردند دانشگاه. ارومیه قبول شده ولی انگار یک سالی رو باید توی خوی بخونن ... .

بی‌ هیچ دلیلی دلم آشوب بود. دلم تنگ بود. برای من که میاندوآب و خوی از نظر فاصله فرقی نمی‌کرد ولی ... .

جمعه شب ساعت از ۱۲ هم گذشته بود که زنگ زدم خونه. بنده خدا مادرم با نگرانی گوشی رو برداشت. گفتم هیچی میخواستم ببینم رسیدید خونه! (با اینکه توی راه هم صحبت کرده بودم باهاشون!)

شنبه رفتم دانشگاه. احوال خواهرم رو با پیامک جویا می‌شدم. شب ساعت ۸ بابام بهم زنگ زد. یه کمی صحبت کردیم. حرف از خواهرم شد. گوشی رو داد به مادرم. یه گریه‌ی سه‌نفره!!!‌ برای اولین بار توی زندگیم این نوع دلتنگی رو تجربه کردم. هنوز هم الکی الکی اشکم سرازیر میشه.

بعدش هم زنگ زدم به خواهرم. یه کمی صحبت کردم. این بار یک گریه‌ی یک‌نفره! (به زور خودمو نگه داشتم.)

خیلی الکیه‌ها!

مردم چقدر راحت می‌تونن دور از خانواده زندگی کنن. مثلن یارو پا میشه چندسال میره یه‌ ور دنیا.

 

///

حالا این دلتنگی دلیلش هم خیلی منطقیه. و نباید ناشکری کرد. شکر خدا به خاطر همه‌ی نعمت‌هاش. خدا به اونایی کمک کنه که مجبور دوری ظالمانه رو تحمل کنن. اونایی که هیچ‌وسیله‌ای ندارن که حتی خبر بگیرن از وضع عزیزاشون. اونایی که حتی نمیدونن عزیزشون زنده‌س. اونایی که با ظلم و ستم از عزیزشون دور افتادند و ... .

 

//

به اپلای فکر کنم؟ با این اوضاع؟ چند سال؟ کجا؟ چه‌جوری؟

 

/

و توی این دو و نیم سالی که تهران بودم.این چند روز شاید شاید تازه گوشه‌ای از دلتنگی مامان و بابام رو درک کرده‌باشم.