۱- دوستان وبلاگی چرا دیگه کم مینویسید؟ (مینویسیم!)
۲- عصری چند دقیقه به پنج بود که از دور سعی کردم اعلامیه رو بخونم. رفتم جلوتر. "هفتمین روز" "سر مزار" از ساعت ۳تا۵. چیکار کنم حالا؟ تصمیم گرفتم تاکسی بگیرم برم بهشتزهرای شهر. همین موقع مادرم زنگ زد که کجایی و چیکار میکنی و ...؟ گفت میریم بهشتزهرا(والا نمیدونم به قبرستون شهرمون چی بگم!) خلاصه منم دقیقن سر راهشون بودم و سوار شدم و رفتیم. همون موقع ورود دیدم دوستم توی یه ماشین نشسته و داره برمیگرده! مراسمشون تموم شده بود. خلاصه رفتیم و چند فاتحه برای آشنایان رفته و ... .
عصر عجیبی بود اونجا. تنها بودم بین قبرها. بعضی وقتها قطرههای بارون پاییزی. قبرها تاریخ وفاتشون تقریبن ترتیب داشت. یا حداقل یه پیوستگی نسبی وجود داشت بینشون. قبرهای سالهای شصت و خوردهای. هفتاد ، هشتاد و این آخریها هم نود.
۳- راستش نمیدونم چرا با اینکه کلی چیز برای نوشتن دارم ولی نمیتونم بنویسم. چندتا پست ناقص که هنوز منتشر نکردم. چند سری پست که ایدهشون توی ذهنم هستن و کتابهایی که خوندم و دارم میخونم و خیلی دوست دارم در موردشون بنویسم. ولی خب تنبلی و کمالگرایی رو بذارم کنار و بنویسم. حتی اگه کوتاه شد و بی سر و ته!