گمشدن، پیدا نشدن، دیدهنشدن، ندیدن، فرار
چندتا فکر:
سگها:
ما که سگ نداشتیم ولی از بزرگترامون چیزای زیادی در مورد سگها شنیدیم. از خاطرات پدرم که میگفت سگی داشتن که هر روز صبح تا کنار جاده باهاش میومده و بعد اینکه پدرم سوار اتوبوس شد برمیگشته خونه، یا خاطرات مادرم از سگهای چوپانهاشون وقتی که برمیگشتن روستا. خلاصه از همین خاطرات شنیدم که سگِ خوب اگه بر اثر حادثهای نمیمرد(کشته نمیشد) مرگش رو کسی نمیدید. یعنی اینجوری نبود که یه روز صبح بیدار بشی ببینی این سگ پیری که داشتیم مرده و جنازهش افتاده گوشهی حیاط و الان باید یه جوری اینو برداریم ببریم بندازیم بیرون. سگ وقتی پیر میشد یه روز گم میشد. میرفت دیگه برنمیگشت. میرفت بیرون روستا و ... . میرفت که دیگه سربار نباشه. میرفت که با جسدش برای کسی اذیت نباشه، شاید جنازهش به درد گرگها بیشتر میخورد تا آدمها. میرفت ولی شاید همون شب کارش تموم نمیشد و چند روز دیگه هم زنده میموند و چقدر سخت بوده اون چند روز اضافه! فکر کن چهجوری تصمیم میگرفته که کدوم روز بره. هر روز با خودش میگفته امروز برم؟ نکنه اگه امروز بمونم اتفاقی بیفته شرمنده بشم؟ نکنه بفهمن که رفتم؟ نکنه ... . بعد هر روز باید به این سوالا فکر میکرده ... . باید یه کمی هم زودتر میرفت. باید آروم و یواشکی میرفت.
گمشدن، پیدانشدن، دیدهنشدن:
آدم بعضی وقتا دیده نمیشه، یعنی در عین حالی که فکر میکنه هست، برای بقیه و محیطش نیست، شایدم محیطش چون دیگه نیازی بهش ندارن و سودی براشون نداره نمیبیننش. شاید اگه روزی کارش داشته باشن بتونن "پیداش کنن" همون جای همیشگی. گاهی آدم هست ولی بقیه از بودنش اذیت هم میشن بنابراین بقیه سعی میکنن نبیننش.
آدم گاهی وقتا نمیخواد بقیه رو ببینه برای همین فرار میکنه از بقیه. به هر کجا که باشه. فرار میکنه که گم بشه که نتونن پیداش کنن.
قدیما گمشدن سادهتر بوده. کافی بود از شهری که توش هستی بزنی بیرون و بری مثلن چند صدکیلومتر اون طرفتر. مثل همون عموی پدر من که میگفتن رفته. ولی الان گمشدن هم سخت شده. بعضی وقتا دوست داری گمکنی بعضیارو که نتونی پیداشون کنی. یا گمبشی از بعضیا که نتونن پیدات کنن ولی هر جور حساب میکنی میبینی که اگه یه روزی "بخوای" یا "بخوان" میشه پیدا کرد، یعنی اگه "خواستن" اتفاق بیفته پیدا کردن سخت نیست.
یه نسخهی سادهتر «از جلوی چشم گمشدنه»، که بر اصل «از دل برود هر آنکه از دیده برفت» استواره. یعنی اگه در حال حاضر توسط آدما «دیده نمیشی» میتونی چنان «گم بشی» که دیگه اصلا یادشون نیاد که «تویی» بودی و بخوان که فعل «خواستن» رو برای «پیدا کردنت» صرف کنن. چون انسان اساسا فراموشکاره «ناسی»ه. نسیان میکنه! اصلن برا همین بهش میگن «انسان» فراموش میکنه بودنِ آدمارو. تو هم اگه میخوای بعضیا از زندگیت گم بشن، باید اول سعی کنی «نبینیشون» بعد که دیگه رفتن و گمشدن چون قبلا هم نمیدیدیشون شاخکهات چیزی رو احساس نمیکنن و از این به بعد اگه بچهی خوبی باشی و سرت رو خوب با چیزای دیگه گرم کنی احتمال به یاد آوردن اونایی که بودن خیلی ناچیز میشه! احتمالش میشه دیدن تصادفی یک عکس یا خاطره یا ردپا از اون قدیما. درست مثل اون خاطرات پدرم. فکر کنم بعدش راحت باشه کنار اومدن با این خاطرات. اینی که میگم فرض گندهایه.
باید کمکم آماده بشیم برای گمشدن از زندگی هم. باید گم بشیم از جمعیت قبل از اینکه گم بشیم توی جمعیت.
راستی گور رو چه جوری میشه گم کرد؟
بعد از مدتهای مدید یه پست که خیلی خوشم اومد.
ولی سوالی که به ذهنم اومد اینه که آدم چطوری میتونه از خودش گم بشه؟ یا شاید اگر جور دیگهای بهش نگاه کنیم، آدم چطوری میتونه خودِ گمشدهاش رو پیدا کنه؟
گمکردن دیگران شاید سخت باشه، ولی بالاخره ممکنه. ولی وقتی به خودِ آدم میرسه، قضیه فرق میکنه.