تا حالا شده از این خوابها ببینید که مثلا داییتون هم توی خوابتون هست و کلی صحبت و حرکت و ... و یه جایی از خواب، یه لحظه دقت میکنید به قیافهی داییتون و متوجه میشید که عه قیافه کلی فرق داره. مثلا میگید عه پسردایی تویی؟ دایی قیافهت چقدر عوض شده! یا عمو شما بودی دو ساعته تو خواب ما؟! بعدش هم دچار شک میشید که از اول نکنه اشتباه کرده بودم!
توی بیداری هم حکایت همینه. چند سال با یه نفر دوستی و کلی باهاش بودی و هستی و یه روز که روبروی هم نشستید و داره یه چیزی میگه، یهو صداشو کمتر میشنوی و دقت میکنی توی چهرهش و میگی: فلانی چقدر عوض شدی؟ قیافهت چرا اینجوری شده؟ بعد هی تلاش میکنی که یادت بیاد که فلانی چه شکلی بود قیافهش! یعنی انگار این همه مدت با یه تصور زندگی میکردی و نگاه نمیکردی.
حالا اونور ماجرا هم هست. یه روز که دوستت میگه دارم میرم پیش محرّم، نمیای؟ پا میشی میری. بعد کلی پیادهروی یه جا میشینید و زل میزنه توی چهرهت و میگه قیافهت عوض شده؟ چی شده؟ میگی هیچی نشده بذار بگم. موهامو کوتاه نکردم. یه کمی هم به ریشام رسیدم! همین! اونجاست که مثل اون خواب به خودت میای و میگی همین؟ فقط موهاتو دیگه ۲۴ شهریور کوتاه(کچل) نکردی؟ آهان یه شونهای هم به موهات کشیدی! تویی که یه مدت توییت چسبیدهت(pinned) این بود که «دو ساله شونهای به موهام نخورده!»
بعد براش میگی که آره رضا دلم برای خودم تنگ شده. برای خودم که تا چیزی میشد میرفتم کچل میکردم کلهمو. دیگه فقط به سنت کچلی ۱۴ فروردین بسنده میکنم. منی که شلوار پارچهای گشاد با کفش کتونی میپوشیدم دیگه حواسم هست که تا اون کفش چرمیهارو از خونه نیاوردم اینور، شلوار پارچهای رو هم نپوشم! میدونی الان حتی وقتایی که کاپشن میپوشم حواسم هست که پیرهنمو نندازم رو شلوارم!(یادته قدیم؟!) صبحها هم وقتی میرم بیرون ۱۰-۲۰ ثانیه جلوی آیینه خودمو نگاه میکنم که یه وقت موهام نشکسته باشن. امسال حتی بعد از ۴ سال شونه خریدم برای خودم. هر چند ماهی یه بار هم استفاده نمیکنم ازش. راستی رضا حالا که گفتی اینو چقدر دلم برای اون خودم تنگتر شد. چقدر مهم بود برام اینا. چقدر مهم بود برام بیاهمیت بودن اینا. از آخرای دبیرستان دیگه عادت کرده بودم که ازم بپرسن سربازی؟
مهمترین چیز برام راحتیم بود. از اردیبهشت تا شهریور دیگه جوراب نمیپوشیدم. کفش تابستونی میپوشیدم بدون جوراب! پاهام هوا میخوردن ۵ ماه. ولی از پارسال تیرماه دیگه یادم نمیاد بدون جوراب بیرون رفته باشم! :|
میگه بابا چقدر جدی گرفتی!؟ شبیه صوفیها حرف میزنی! میگم بابا باور کن اینا برای من شبیه باور بود. اصلا هر وقت میخواستم تغییری توی زندگیم بدم یا تصمیمی رو عملی کنم اولین نشانهش کچل کردن بود! وقتی کچل میکردم هر لحظه یادم بود که هدفی دارم. من با اینا خودمو ساخته بودم. من با اینا خودمو تنبیه میکردم. با اینا خودمو میشکستم. من اینجوری بودم که شعارهای فایتکلاب به دلم مینشست. که فقط وقتی میتونی هر کاری بکنی که دیگه چیزی برای از دست دادن نداشته باشی. اینا برای من نماد بریدن از تعلقات بود.
چهارشنبه شب بود که با رضا بیرون بودم. امروز هم باز رفتیم. من و رضا رازهای زیادی بین خودمون داریم. رضا هم یکی از معدود چاههاییه که من حرفامو توش میزنم و من هیچ وقت همهی حرفامو به یه چاه نزدم. هر چاهی حرفهای خاص خودشو داره. هر چاهی هم پژواک خاص خودشو داره(آخ آخ خیلی وقت بود از پژواک به این شکل استفاده نکرده بودم!) حرفام با رضا جنسشون فرق داره.
امروز عصر هم پیام داد. پاشدیم رفتیم پیش محرم. املت خوردم. بازم صحبت کردیم. ما حداقل ۷-۸ سال خاطره از دورهی راهنمایی و دبیرستان و حتی ابتدایی داریم. بازم یاد خودم میافتم و دلم برای بعضی کارام تنگ میشه. البته بعدتر که تو راه تنهایی فکر میکنم به این نتیجه میرسم که خوب شده بعضی از اون خصلتهام رو دیگه ندارم! (یا کمتر دارم)
نصف خاطراتم برمیگشت به لجبازیهام. به نوعی گستاخیهام. به اینکه یادته فلان جا زدم زیر همهچی و فلان کار رو کردم؟ It realy took guts!
بعد به الانم نگاه میکنم که چقدر محتاط دارم برخورد میکنم که چیزی نگم که به کسی بربخوره! که آسه بیام و آسه برم که نشکنه چینی نازک احساس بعضیا.
دیدم چقدر آرومتر شدم. چقدر کمتر لج میکنم! یه زمانی یکی از موتورهای محرکهی اصلیم همین لج و لجبازی بود! یه بار به اون یکی رضا گفتم بیا هر عیب و ایراد از من میدونی بنویس بده بهم۱. اونم یه حدیث نوشته بود که لجبازی بده! راست میگفت. کینه میگرفتم در حد شتر. یعنی اگه با کسی لج میکردم عمرا کوتاه میاومدم! با کلی آدم قهر بودم به خاطر این قضیه. یعنی اگه الان اون لجبازی قدیم رو داشتم باید با نصف دانشکده حرف نمیزدم یا هیچوقت برنمیگشتم سراغ بعضی دوستیهام! یا حتی دیگه جواب خیلیهارو نمیدادم.
گاهی شیطنت میکردم. ولی دیگه خیلی وقته زندگیم هیجان خاصی نداره.در یک کلمه بگم «محافظهکارتر» شدم. دیگه آدم کمتر ریسک میکنه خریت کنه! کمتر ریسک میکنه چیزی که توی دلش هست رو به زبون بیاره. دلم برای اون علی تنگ شده و اینو وقتایی میفهمم که یاد کاراش میافتم! آهان این زندگی کم هیجان جدید باعث شده میزان خجالت و شرمندگی پس از کارها هم کمتر بشه به نسبت! نمیدونم خوبه یا نه!
میبینی چقدر عوض شدم؟ آدم بعضی وقتا حتی دلش برای شرارتهاش هم تنگ میشه! شاید بعضی از این شرارتها خوب بودن! شاید باید برای اونا هم باید یه فکری بکنی.
۱-یه بار میخواستم بگم اینجا هم از این جلفبازیا بکنیم! هر عیب و ایرادی که سراغ دارید بگید! رک و صریح هم بگید. حتی اغراق هم بکنید(کاریکاتور). میتونید ناشناس هم بگید! قول میدم که دفاعی نکنم! و البته انتظار بهبود عاجل هم نداشته باشید! :) میتونید ناشناس هم نظر بذارید که راحتتر باشید.
مطلب (یا بهتر بگم ... دلنوشتت) رو با دقت خوندم ...
زیبا و صمیمی می نویسی دوست من ... و باید بگم با اینکه نمیشناسمت ولی از نوشته هات معلومه عاقل تر و مردتر از قبل شدی :-)
برات بهترین آرزوها رو دارم مرد ...