معمولا شبا که با خونه صحبت می‌کنم از اتاق میام بیرون، که صحبت کردنم مزاحم بقیه نباشه، همیشه همینجوری بودم تقریبن، خودم هم راحت‌ترم، بعد یا میرم پشت‌ پنجره‌ی وسط سالن یا میرم حیاط.

امشب رفته بودم حیاط. یعنی راستش همزمان با صحبت کردنم، رفتم بوفه که خوردنی هم بگیرم. برگشتنی رفتم نشستم تو حیاط که بستنی و بیسکویت بخورم( لازمه همینجا اشاره کنم که من در ۱۲ ماه سال فکر نکنم بین بستنی خوردنم بیشتر از یه هفته فاصله بیفته! بستنی رو همیشه باید خورد! زیاد هم باید خورد) خلاصه داشتم معجون و بیسکویت میخوردم که یه بچه گربه اومد. از بیسکویت یه کمی انداختم براش، خورد. منم تو این فاصله می‌خوردم. بازم بیسکویت انداختم. یه کمی خورد. بستنی من تموم شد. یه بیسکویت دیگه هم خریده بودم اونم باز کردم و یه کمی دادم بهش. توی دستم خورد کردم و اومد کمی از دستم هم لیس زد. ولی هر بار دستمو دراز می‌کردم سمتش یک حالت دفاعی به خودش می‌گرفت و دستاش(پاهای جلوش) رو میاورد بالا که انگار دستمو بگیره، حتی نزدیک بود چنگ هم بزنه. 

از این وضعیت چنگ زدن گربه خاطره‌ی خوبی ندارم. اون چهارتا بچه‌ گربه‌ای که بزرگ کرده بودیم تو خوابگاه!!، یه بار داشتم ناهار می‌خوردم یکیش اومد کنار نیمکت.  یه تیکه از گوشت قیمه رو انداختم براش.  ولی فرصت نداد که گوشت از دستم جدا بشه.  پرید که از دستم بگیره و چنگالش رفت تو دستم.  مثل چاقو یه خراش به طول کمتر از یک سانت و عمق ۳ میل تو انگشتم ایجاد شد.  گوشت رو خورد. اونجا بود که فهمیدم یه بچه گربه اگه یه کمی به خودش باور داشته باشه! میتونه در صورت لزوم یه آدم رو هم بکشه!!!

خلاصه این بچه‌ گربه هربار خواست دست منو بگیره سریع کشیدم عقب. ولی بعدش به یاد همون چهارتا بچه گربه دستمو آروم نگه داشتم. دستمو گرفت و با دندوناش گاز گرفت! ولی فهمیدم که این گاز گرفتن یا پنجه زدنش اصلا برای دفاع یا از روی گرسنگی نیست، انگار دنبال بازی بود! منم باهاش بازی کردم. کشتی گرفتم باهاش! هی دستم می‌گرفتم و خیلی سریع و ریز از جاهای مختلف دستم گاز می‌گرفت. بعدش پاشدم بیام اتاق، دیدم رفت یه گوشه کمین کرد مثلا! رفتم اونور حیاط دوید رفت با تور دروازه‌های زمین فوتبال بازی کرد. هی گیر می‌کرد به تور هی می‌اومد بیرون. حتی یه بار تور به چنگش گیر کرد، هر چی رفت عقب تور هم باهاش اومد. یه کمی رفتم جلو دیدم به خاطر من بیشتر رفت عقب و دستش بسته‌س به تور. از پشت رفتم کنارش و از پس گردنش به شیوه‌ای که مادرشون می‌گیردشون گرفتمش و بلندش کردم. وقتی به درستی از پس گردن گربه بگیرید یه جورایی پاهاش از کار میفتن! یعنی جمع میشن زیر شکمش! و بی‌حرکت وایمیسته، (دیدید مادرشون با دندون چه جوری از گردنشون میگیره موقع حمل و نقل؟! البته دقت کنید که باید درست بگیرید نه مثل بعضیا که پوست پس گردن گربه رو می‌گیرن و بنده خدا بیشتر اذیت میشه!). خلاصه نخ تور رو از زیر چنگش در آوردم و ولش کردم. برگشتم اتاق. 

خب اگه تا اینجای پست رو خوندید بریم سراغ ادامه‌ش. آخه چند روز پیش دوستی که جزو اولین(و تنها) خوانندگان وبلاگ بود گفت ثقیل می‌نویسی و البته می‌دونم که منظورش از ثقیل طولانی و حتی «دراز» بود! ولی خب چیکار میشه کرد. 

این بار هم احتمالا با خوندن ابتدای پست میگه که این باز یه پست دراز نوشته در مورد بچه‌ گربه! 

- پارسال این‌ موقع‌ها خونه بودم. داشتم تصمیم می‌گرفتم که ترم رو مرخصی بگیرم.(در حقیقت داشتم تصمیمم رو به بقیه می‌قبولوندم! چون تصمیممو همون روز توی اتوبوس گرفته بودم.) 

- چند وقت پیش گفتم که هیجان زندگیم کم شده. به صورت تجربی بهم ثابت شده که هروقت چیزی رو به این شکل بخوام به صورت ناخودآگاه میرم سراغش. بعد از اون پست هم باز شروع کردم به تکرار بعضی شیطنت‌هام. مثلا ۳-۴ روز پیش رفتم کچل کنم ولی آرایشگاه بسته بود برای همین خودم ریشامو زدم و سیبیلم موند! قیافه‌ی ترسناکی گرفته بودما!! ولی خوش گذشت! 

- به نظرم دیگه کم‌کم کمربندارو ببندیم(سعی کردم اصطلاحی پیدا کنم برای آماده شدن یه چیزی مثل brace yourself) برای فرود. دیگه باید آماده‌ی خداحافظی با ته‌مونده‌های دوست‌های هم‌دوره‌ای دانشکده بشیم. همینقدر الکی پنجمین سال هم تموم میشه و دیگه عملا وقتی نمونده. هر چی بود دیگه تموم شد.

تا یک زمان خوبی که رفتنیا درگیر کارهای اپلای هستن و نمیشه مزاحمشون شد، بعدشم که ما کنکوری‌ها باید درگیر کنکور و درس باشیم. بعدشم امتحانای ترم دوم و شروع تابستون. تابستون هم که دیگه تکلیف همه معلوم شده و فوقش بتونیم چندتا برنامه بذاریم بریم بیرون که اون هم دیگه چون قضیه جدی شده از عمق بحث‌ها کاسته میشه که یه وقت چیزی نگی که کسی به دلش بگیره یا کسی دلش تنگ بشه.  کل برنامه با یک سری حرف متوسط و خنده و خوشی و عکس یادگاری سرهم‌بندی بشه که بعدا با مرور این خاطرات ِساختگی کمی دلتنگ بشن. دیگه نمیشه که نشست بحث عمیق کرد. اون First Impression هست که سعی می‌کنن در اولین برخورد خوب برخورد کنن، این بار هم همه سعی می‌کنن Last Memories خوبی ایجاد کنن. که تلافی کنن این چند سال رو. و اساسا چون خیلی از ماها علاقه‌ی خاصی به نوستالژی(یه معادل خوب فارسی دیده بودم الان یادم نیست چیزی شبیه اندوه‌خواری) داریم (مثل همون پست قبلی من با رضا) برای همین باید از این خاطره‌ها بسازیم که بعدن بتونیم عصرهای جمعه یا یکشنبه! به یادشون بیفتیم و ... . 

- ولی قول می‌دم من یکی از این چیزا ننویسم. سعیم رو می‌کنم. زندگی ادامه داره. مثل هزاران بار قبلی که راه‌هامون جدا شد و هیچ کس نمُرد بازم همه به زندگیشون ادامه میدن. قرار نیست کسی خیلی غمگین بشه یا خیلی شاد. کلا آدما یه سطح رضایت و شادی ثابتی دارن که نمودارش خیلی پایداره و هر اتفاق به ظاهر خوشایند یا ناخوشایندی صرفا یه ضربه وارد میکنه و یه کمی ممکنه اون آدم یه ذره میزان شادیش تغییر بکنه ولی دوباره به حالت پایدارش برمیگرده. این پایداری به این معناست که شیب تغییرات خیلی پایینه و با یه ضربه خیلی تغییر نمیکنه.

- جای چنگ این بچه‌ گربه داره می‌سوزه! ولی ارزششو داشت. بازی با بچه‌ گربه‌هارو دوست دارم! :)