دیشب رفتم خونه‌ی عرفان که با هم دی‌اس‌دی (طراحی سیستم‌های دیجیتال) بخونیم. مادرم زنگ زد و دیدم که از جای پر سر و صدایی صحبت میکنه و بعد از حال و احوالپرسی و ... گفت که اومدیم روستا و اشی‌عمه رفت. حاج اشرف عمه‌ی مادرم بود. خدا رحمتش کنه. یکی دو سالی بود که مریض می‌شد. ولی آخرش چه روز‌ قشنگی رفت. رفت در حالی که فکر کنم عروسی نتیجه‌هاش! (بچه‌ی نوه‌ش) یا حتی پایین‌تر رو هم دید. 

آخرین باری که دیدمش عید بود. همون موقع هم زمزمه‌ش بود که رفتنیه. با دقت نگاش کردم. یاد اون پست‌ دایره‌ها افتادم. به همین سادگی دیگه وقتی میریم روستا عمه‌اشی نداریم. وقتی از کنار خونه‌ی حاجی‌ننه رد میشیم یاد عمه‌اشی هم می‌افتیم. فوت حاجی‌ننه هم از اون خاطرات عجیب کودکیمه. پنج ساله بودم. حاجی‌ننه مادر حاج اشرف و مادر بزرگ مادرم بود. شیرزنی بود.

چیز خاصی نتونستم بنویسم. خدا رحمتش کنه. زن خوبی بود و خوب هم از دنیا رفت. خدایا کمک کن خوب زندگی کنیم و خوب بریم.