یکی از خوبیهای بدی اینه که توش استعداد خاصی دارم! یعنی برخلاف خوبی که کلی دهن آدم سرویس میشه، در بدی آدم کلی استعداد داره و با اندکی تلاشی آدم کلی پیشرفت میکنه توش! و این من رو میترسونه.
گاهی از اینکه میبینی یک نفر چقدر «قدر» خودشو ندونسته، ناراحت میشی. همین. و مشکل اینجاست که چه جوری قدر واقعیشو بهش نشون بدی؟ شاید برگرده بگه داری اشتباه میکنی! اشتباه میکنی در چی؟ در این که قَدرت بیشتر از ایناست؟ حالا این وسط مشکل اینجاست که خودت هم پُخ خاصی نیستی!
بعضی وقتها هر چقدر هم بخوای خودت هم مسلط بر اوضاع نشون بدی و حتی به عنوان ناظر خارجی سعی کنی به بقیه کمک کنی، کم میاری و دوست داری بتونی برای یکی از همهی مشکلات خودت بگی. که این تلقی نشه که مشکلی نداری. و مشکل اینجاست که چه انتظاری داری؟ که مشکلاتت رو بگی که چی بشه؟ که سبکتر بشی؟ خب برو به چاه بگو؟ که چارهای پیدا بشه؟ بعیده. و همین میشه که برای اینکه فکر بقیه هم مشغول نشه، ساکتتر میشی.
چند وقت پیشها فکر میکردم چقدر بازی خفنی میشه وقتی که جوری بازی بکنی که انگار بازی خوردی! ولی بعضی وقتا یه جوری توی نقشم فرومیرم که خودم هم باورم میشه!
همین.