دلم گریه میخواست و آن شب که رفتم حسینیه ارشاد، بعد از مدتها تونستم گریه بکنم. گریه حیات قلبه و من احساس میکنم قلبم مرده.
اون شب مهد قرآن هم بد نبود. و من از کل محرم فقط دو شب گریه کردم.
تاسوعا پدرم کمی کسالت داشت به خاطر سرماخوردگی و پیشنهاد شد که امسال ناهار روستاشون رو نریم ولی من اصرار کردم که بریم. گفتم میخوام بازم درویش «بایرامعلی» رو ببینم. درویش امسال هم اومده بود. میگفت هفتاد ساله که میام این روستا. فکرشو بکن! پدرم میگه از وقتی یادم میاد هرسال محرم اومده. سر ناهار رفتم نشستم پیشش. گفت ۹۵ سال سن داره. خوب مونده بود.
عاشورا هم رفتیم یکی از روستاهای نزدیک شهر شبیهخوانی. من که توی ماشین نشستم و کتاب «فتح خون» رو خوندم. اهالی این روستا بعد از مراسم مردم رو دعوت میکنن برای ناهار خونههاشون. هر سال ناهار میدن. خیلی جالبه این رسمشون.
http://jorda.ir