زندگی در خوابگاه سختیهای خاص خودشو داره و من معمولا نمینویسم از این سختیها. مثلا صبح بیدار شدن. من آدمی هستم که به کمبود خواب حتی در حد نیم الی یک ساعت هم بدنم حساسه و یه ذره کمبود خواب یا کیفیت بدش میتونه روزم رو خراب کنه. از درد جسمانی زانو بگیر تا بیاعصاب بودن و ... . دیگه بقیهشو نگم که امروز به دلایلی ۲-۳ ساعت زودتر از چیزی که قرارم بود بیدار شدم. دیدم نمیتونم بخوابم زدم بیرون. اومدم دیزیسرا املت زدم. داشت بارون قشنگی میبارید. تا املت من تموم شد بارون تبدیل شد به برف.
هوای خوبی بود. اومدم آزمایشگاه. یه دمنوش دم کردم و یک عکس از لیوان چایی و پنجره و ... گرفتم که بذارم اینستاگرام. البته از حیاط دانشگاه هم عکس گرفته بودم. الان هم نشستم پشت همون پنجره و این پست رو مینویسم.
روزهای آخر ساله و من مثل هر سال دارم به مرگ فکر میکنم.
بازم اونقدری کار و درس ریخته روی سرم که این وسط آدم نمیتونه با وجدان راحت بشینه حتی یک پست توی وبلاگش بنویسه و هی افکارش تلنبار میشه و مثل نونی که بمونه توی خونه بدون استفاده و کپک بزنه مجبوری بندازیشون دور. و حتی یادت میره که به چی داشتی فکر میکردی و چی میخواستی بنویسی.
مثلا میخواستم بنویسم در مورد این خداحافظی که یادم نرفته که اسفند بود. پنجشنبه بود. فرداش انتخابات بود.
میخواستم در مورد مرگ بنویسم. یه تصمیمی دارم میگیرم در مورد نوشتن وصیتنامه. من چندسالی میشه که آخر سال یه پست سالنامه مینویسم و کل اون سال رو مرور میکنم. میخوام در کنار این پست یه پست منتشر نشده یا رمزدار هم بنویسم آخر هر سال که وصیتنامهم باشه با این فرض که اگه به آخر سال بعد نرسیدم منتشر بشه!
حتی وقت نمیکنم برم چوب بخرم. ولی خدا رو به خاطر این وقت نکردن هم شاکرم. اگه این پست رو همین الان تمومش نکنم تموم نمیشه. این وسط دو تا چایی هم خوردم و خواب حمله کرده. یه کمی سرم رو بذارم روی میز تا کلاسم شروع نشده!