خدایا داشتم فکر میکردم یه کمی باهات صحبت کنم و یه کمی بنویسم، بعدش یه حس بدی نسبت به خودم پیدا کردم، دیدم تازگی هر وقت خواستم با خدا حرف بزنم یه بخشی از مغزم همهش دنبال این بوده که از این گفتگو یه توییت، یا پست در بیاره که شاید دو تا لایک گیرش بیاد.
چند روز پیش بعد از انتخابات، یکی از دوستام توی اینستاگرام استوری گذاشته بود که خب دیگه انتخابات تموم شد، دوباره برمیگردیم سراغ عکسهای کافه و سلفی و ...؟ دنبال چی هستیم ما؟ همون لحظه یه جواب خواستم بدم: «لایک»
دیروز سجاد یه توییت کرده بود در مورد حیلههای شبکههای اجتماعی برای معتاد کردن ما به چککردن شبکهها. پست خیلی جالبی بود.
تازگی همهچی برامون شده ابزار برای جلب توجه دیگران یا همون لایک. پست مینویسیم توی وبلاگ که توجه چند نفر جلب بشه نظر بدن، عکس میذاریم توی اینستاگرام و هی میریم چک میکنیم که ببینیم کسی لایک کرده یا نه، توییت میکنیم ببینیم ریتوییت میشه یا نه. اتفاقا این بازی دو طرفه هم شده، ما هم لایک میکنیم، ما هم انگار یه بودجهی توجه روزانه داریم که باید بین کار و زندگی و خودمون و خونواده و ... تقسیمش کنیم و این وسط این شبکههای اجتماعی به صورت کاملا ریز و خرد خرد این بودجه رو خرج میکنن(انگار که هی سکهی ریز بدی بهشون)، البته حسی که ما داریم اینه که این خرج کردن نیست و مثلا پر کردن جای خالی بین سنگهای یک لیوان با دانههای شن هست ولی متاسفانه بعضی وقتا قبل از سنگها این دانههای شن رو میریزیم و دیگه جایی برای سنگها نمیمونه! و اگه یه کمی عقب بمونیم از قافله انگار چه چیز مهمی از دست دادیم، همین استوری اینستاگرام رو ببینید، فقط ۲۴ ساعت میمونه! انگار که موادفروش محل فقط به اندازهی مصرف ۲۴ ساعتت بهت مواد بده تا مجبور باشی هر ۲۴ ساعت حداقل یه بار بهش سر بزنی تا مبادا یکی از عکسهای دوستات از کافه رفتنش از دستت در نره!
و ما در مورد هر چیزی دنبال توجهیم، عید میشه عکس و پست میذاریم که توجه جلب کنیم، انتخابات، ماه رمضون، پلاسکو، روز جهانی زن، همه و همه رو اگه یه کمی انصاف داشته باشیم رگههایی از این اعتیاد به لایک رو میتونیم توش ببینیم. این اعتیاد ما برای عدهای میشه درآمد، ارزشمندترین کالای فعلی نه نفته نه طلا، بلکه توجهه! توجه! و توجه مشتریهای خوبی داره. سادهترینش همین تبلیغات.
خدایا داشتم فکر میکردم که ماها از ارتباطمون با تو هم داریم برای گدایی لایک استفاده میکنیم! کجا رفت غیرتمون؟
الان که ماه رمضون اومده حس آدمی رو دارم که به مهمونی فرد بزرگی دعوت شده و همهی اطرافیانش با بهترین لباسها دارن با عجله به سمت مهمونی میرن و این آدم یه گوشه ایستاده و به این فکر میکنه که کاش یه حموم میرفتم، کاش لباسم تمیزتر بود، کاش خوشبو بودم، کاش، کاش، کاش. از طرف دیگه میدونه که هیچ تضمینی نیست که این آخرین مهمونی نباشه، هیچ تضمینی نیست که بعد این مهمونی دوباره بتونه تمیز بشه. داره فکر میکنه بره مهمونی ولی توی چشم نباشه، بره دورترین نقطهی مجلس بشینه و سرشو بندازه پایین و حرفی نزنه که رسوا بشه. خدایا تو که شبیه آدم بزرگهای این دنیا نیست، تو عزیزی، تو مهربونی، رحیمی، میشه ما هم بیاییم مهمونی؟ با همین لباس چرک؟ با همین سر و وضع شلخته؟ تو که قادر هستی، خیلی از بزرگهای این دنیا آخه قادر نیستن، مثلا قادر نیستن آدمی مثل من رو پاک کنن! ولی تو قادری، از طرف دیگه خیلی از بزرگهای این دنیا حتی اگه قادر هم باشن، مهربون نیستن! میگن اومدی مهمونی من رو به گند کشیدی! ولی خدایا تو که مهربونی! رحیمی! پس ای قادر رحیم، ما خیلی روی این صفاتت حساب باز کردیم!
بسم الله