داشتم فکر میکردم که از چی بنویسم و از کجا بنویسم بعد دیدم که این مدت چقدر حرف برای گفتن داشتم و نزدم!
خلاصه شروع میکنم از اول شهریور. اوایل شهریور ترم تابستونیم تموم شد و پروژهی ترم قبل! رو هم تحویل داده بودیم و حدود یک هفته یک بیمسئولیتی کامل رو تجربه کردم! خواب و سریال و رمان و خلاصه بدون هیچگونه دغدغه و دلمشغولی!!
ولی از اول شهریور با مدیرعامل شرکت صحبت کردم که برم سر کار!(آهان اصلن یادم رفت بگم که با ماجراهایی عجیب من کارمند شرکت بیان شدم! همین شرکتی که بلاگ رو زده) خلاصه رفتیم و شروع به کار کردیم و یه دو هفتهای گذشت. تا آخر هفتهی قبل که مرخصی گرفتم و اومدم خونه. این دو هفته تجربهی خوبی بود از کار. این هفتهی دوم که از صبح زود میرفتم شرکت و عصر برمیگشتم و به اندازهای خسته میشدم که زود خوابم ببره!
و اما از پنجشنبه میاندوآبم. چهارشنبه عصر بدون بلیط و هماهنگی با راننده رفتم ترمینال و ماشین پیدا نکردم و مجبور شدم روی پلهی یه اتوبوس بوکان بشینم! البته با دوستم. و کل شب رو صحبت کردیم و صبح از بوکان پدر دوستم اومد دنبالمون و ... . پنجشنبه عصر + کل جمعه + شنبه و یکشنبه(همین امروز یا دیروز) باغ بودیم. یونجه رو برداشت کردیم(فعل معادل "بیچماخ" چیه؟[دوستان گفتند «درو کردن»]) و امروز هم کمی از دیوار دستشویی رو ساختیم!
این چهار روزی که اینجا بودم تقریبن همهش با خونواده بودم و اصطلاحن برای خودم نبودم! البته این وسط وقت کردم و کتاب "و نیچه گریه کرد" (همون "وقتی نیچه گریست") رو تموم کردم! (قضاوت نکنید! فاز فلسفه ملسفه نگرفتم! این کتابش بیشتر فاز روانشناسیه تا فلسفی) (ای بابا وسواس پیدا کردم که این همه پرانتز رو درست باز و بسته کردم یا نه! :) ) فردا(همین امروز) هم صبح باید انتخاب واحد بکنم که ایدهی خاصی برای ترم بعد ندارم! صبحی بابام بهم طعنه میزد تو که میخوای پنجساله بکنی دیگه واسه چی انتخاب واحد میکنی بگو یه هرچی بود یه چیزی بدن خودشون که بخونی دیگه!! :)) خب باید باز کار کنم روی این قضیهی پنجساله کردن و بعضی قضایای دیگه!
امروز که باغ بودم و به معنای واقعی کلمه عملگی میکردم شدید خسته شدم! در این حد که عصر ۷-۸تا گوجه رو همینجوری چیدم و خوردم!!!!! دستام هم یه جوری زبر شدن که الان که پلکامو میمالیدم از زبریش تعجب کردم!!
تو این چهار روزه که یه وقت پیدا نکردم با مادرم بشینم صحبت کنم و کمی سبک بشم. فعلن که صبر میکنم. امروز صبح وقتی بابام اون طعنهی پنجساله کردن رو زد مادرم برگشت گفت که نه دیگه علی پنجساله نمیکنه. فکر کنم منظورش این بود که بیخیال اپلای شدم و به خاطر اپلای میخواستم پنجساله کنم! ولی فکر کنم شرطمو برای اپلای نکردن فراموش کرده بود! :) باید یه بار دیگه بشینم برنامههامو باهاش هماهنگ کنم!
وای که چقدر حرف زیاده و این پست شد از هر دری سخنی!
داشتم حساب میکردم دوساله که مشهد نتونستم برم! واقعن نتونستم! در این حد که کل بلیط قطار و رزرو هتل برای منم انجام شد پارسال ولی من نتونستم برم! :( خب این یعنی چی؟ وقتی که قسمته یه جوری آدمو میکشی که آدم نمیفهمه چجوری اومده! ولی وقتی نمیخوای آدم هرکاری هم بکنه ... . ولی من میخوام بیام. کمک کن.
دیگه نمیتونم بنویسم! الان سه روزه میخوام یه ایمیل بنویسم برای یه نفر ولی نمیتونم. باید شروع کنم. همین پست رو هنوز اسمی براش انتخاب نکردم دیدم خود همین اسم انتخاب کردن مانع نوشتن میشه گفتم بذار آخرش یه کاری میکنم. کلی پست هست که انتشارشون نکردم و نصفه موندن. و البته خیلی وقته که دیگه نه وقت میکنم و نه میتونم بنویسم.