از هفتهی قبل برنامه ریخته بودم دوشنبه حرکت کنم، که بتونم چهار روز خونه باشم و سه شب. دوشنبه پسرعموم اومده بود تهران ماشین بخره. خرید و عصر گفتیم با هم بریم. از خونه گفتن نیایید بمونید صبح حرکت کنید، ساعت ۱۱ شب حرکت کردیم و ساعت ۳ رسیدیم زنجان. کنار یه پمپ بزنین گفتیم کمی استراحت کنیم، خوابیدیم تا ۶ صبح. حرکت کردیم و ۹ رسیدیم مراغه. صبحانه خوردیم. اومدم خونه.
عصر با قاسم رفتم بیرون، گشتیم و صحبت کردیم. شب ساعت ۱۱ تازه از خستگی کل روز روی کاناپه داشت خوابم میبرد که تلفن خونه زنگ زد، تلاش کردم به خوابم ادامه بدم ولی بیدار شدم و تلفن رو دادم به مادرم، نیمهبیدار شنیدم که پسرعموم انگار چیزیش شده، بیدار شدم، گفتن موقع خوردن شام استخون پریده تو گلوش. پا شدیم رفتیم بیمارستان، چند روزی بود ماشینمون رو فروختیم با تاکسی تلفنی رفتیم.
شب بستریش کردن، من موندم کنارش! تا صبح روی صندلی نشستم، البته حدود یک ربع روی تخت کناری دراز کشیدم، ولی یه مریض دیگه هم آوردن، اتاق دو تخته بود. خلاصه تا صبح بیدار بودم و هر حرکتی یا صدایی شنیدم گفتم چی شده؟ مجید هم خوب خوابش برده بود. البته صبح ساعت ۷ تا ۸ یه کمی سرم رو گذاشتم روی کمد کناری و یه کمی خوابیدم.
صبح ساعت ۹:۳۰ بردنش اتاق عمل و یک دانه استخوان جناغ مرغ رو از گلوش در آوردن! :)
برگشتم خونه و یه کمی خوابیدم.
امروز ظهر رفتیم جادهی جمعهبازار و کباب خوردیم.
این چند روزه نفهمیدم چطوری گذشت. ولی خب خاطرات جالبی بودن. یک ربع دیگه باید سوار اتوبوس بشم!