گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باغ» ثبت شده است

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۴ ب.ظ چوپان
سلامتی باغبونی که زمستونشو از بهار بیشتر دوست داره

سلامتی باغبونی که زمستونشو از بهار بیشتر دوست داره

«صلوات برای سلامتی امیرعلی... ما کاری به حکم نداریم. حکم رو کاغذ مال محکمه است. اصلیت حکم مال خداست؛ که ما و منش ریخته و گلریزون می‌کنیم واسه کسی که داره آزاد می‌شه از این چاردیواری... که همه دنیا چاردیواریه... کرم مرتضی علی یه مرد که واسه شرف و ناموسش دوازده سالو کشیده،‌ وجدانش بالاتر از این پولاست که کاغذه. سلامتی سه تن: ناموس و رفیق و وطن. سلامتی سه کس: ‌زندونی و سرباز و بی‌کس. سلامتی باغبونی که زمستونشو از بهار بیشتر دوست داره. سلامتی آزادی. سلامتی زندونیای بی‌ملاقاتی»

این سکانس قشنگ فیلم اعتراض مسعود کیمیاییه. 

دیروز با پدرم و پسرداییم و پسرعموم رفتیم باغ. یکی از موتورهای آب رو گذاشتیم پشت ماشین که بیاریم. یک مقدار هم تیراندازی کردیم. برف بود روی زمین. گلوله درست می‌کردیم و مثل این پلیت‌ها پرتاب می‌کردیم و می‌زدیم! :) ناهار رو هم اومدیم این جمعه‌بازار. در واقع جمعه‌بازار روی اون جاده‌ی باغمونه. کباب جمعه‌بازار خوشمزه‌ترین و غیربهداشتی‌ترین کباب دنیاست! :)

شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد/ جدا ز دامن مادر به دام دانه بیفتد

امشب باید راه بیفتم. برگردم تهران. هفته‌های شلوغی پیش رو دارم. برم خداحافظی کنم.

۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

آتش خرمن

صبح رفتم سنگک و ماست گرفتم. بعدش ظهر گفتیم یه سر بریم باغ. تو مسیر باغ هم از جمعه‌بازار گوشت تازه خریدیم و رفتیم و با بخاری هیزمی کاستومایزد! یه کباب درست کردیم! بابام داده بود کنار بخاری یه دریچه درست کرده بودن که باز بشه و بشه سیخ‌های کباب رو گذاشت رو آتیش بخاری! 

یه کمی رفتم کنار روخونه. یه مقدار آروم گرفتم. عصر هم یه کمی نفت و گازوئیل برداشتم و گیاه‌های هرزی که روی سیب‌زمینی‌ها و گوجه‌فرنگی‌ها رشد کرده بودند و الان خشک شده بودند رو آتیش زدم. عصری آتیش خفنی درست شده بود. از اینا که با باد شروع به حرکت می‌کنه و پشت سرش سیاه میشه. بعضی وقتا آدم دلش می‌خواد یه چیزی رو خراب کنه! آتیش بزنه! 

I want to destroy something beautiful!

 خلاصه که توییتر هم نیست. بیشتر پست میذاریم.

برگشتیم خونه. باز رفتم سنگک بگیرم. داشتم با خودم فکر می‌کردم هرچی مد و تیپ ضایع که ما یه موقع داشتیم بعدن مد شد. فقط منتظرم ببینم شلوار پارچه‌ای و گشاد با کفش اسپورت کی قراره مد بشه! آی ببینم اون روز رو. (آخه همینجوری رفته بودم بیرون.) شاید شروع کنم به مد کردنش.

:)

حالم هم به کمک خدا خوب میشه.

۱۲ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

خستگی فیزیکی!

امروز:

قبل از ظهر با حامد رفتیم شهرگردی. کلی صحبت کردیم. امسال میخواد کنکوری بشه. یاد گذشته.

بعد نماز هم با پدرش(مدیرسابقمون) حدود ۱-۲ ساعت صحبت کردم. خوشحالم.

برگشتم خونه. ایرانسل قطع بود امروز. رفتم سیمکارت دائمیمو پیدا کردم. به یه نفر باید زنگ میزدم.

با بابام میریم باغ. میرسیم. بیل‌رو برمیدارم ،‌میرم چندتایی کرم خاکی پیدا میکنم!! میذارم تو جیبم!

لنسر رو برمیدارم میرم کنار رودخونه. فکر نمیکردیم روزی کرم خاکی رو بذارم توی جیبم و مثل کباب به قلاب بکشمش! بعد بندازم تو آب و ماهی‌ها بیان بخورن و به ریش من بخندن!!!!

فکر نمیکردم روزی با دستم کرم خاکی نصف کنم!!

میشینم یه کناری و قلابم توی آب. سه تا سگ بهم حمله میکنن. با لنسر میخوام از خودم دفاع کنم! نترسیدم ،فقط یه کمی جا میخورم، آخه به همین سگا دیروز غذا دادیم! ولی خداییش سگ هم عجب موجودیه! یارو با این که چوپانش گفته بشین، چشم از من برنمیداشت و زیر لب غرغر میکرد!

برمیگردم پیش بابام.

میریم لوله‌ی موتور آب رو درست میکنیم میندازیمش تو رودخونه.(چسب میچسبه به دستم.

*یاد یکی از تفریحات قدیمم میفتم! عاشق این بودم که چسب ‌PVC بچسبه به دستم،‌ بعد سفت بشه،‌بعد آروم بکنمش،‌دستم احساس خنکی بکنه!!!! احساس اینکه داری پوست خودتو میکنی!)

 این‌بار تفنگ بادی رو برمیدارم و توی آب قورباغه میزنم!!!

همه‌ش تو ذهنم به این فکر میکنم که فرق قورباغه و وزغ چیه؟ قبلن فکر کنم خونده بودم فرق دارن این دوتا!

زندگی یه جورایی شبیهه تیراندازیه. با خیال راحت و تنفس آروم، هدف رو پیدا کن، تصمیم بگیر چی‌رو، چه‌جوری و کی میخوای  بزنی. بعدش نباید زیاد معطلش کنی ممکنه هدف جاشو عوض کنه،‌حالا نوبت حبس نفسه. اینجاس که باید برای چند لحظه نفستو حبس کنی، دقیق نشونه بری و شلیک کنی، بدون کمترین معطلی، چون اگه یه ذره معطل کنی ، دست و دلت شروع میکنن به لرزیدن و خودت هم اضطراب میگیری و به خطا میزنی!(عجب تشبیهی!)

فکر کنم یکی رو زدم. آخه بدجور رو اعصاب بود. ده تا گلوله زدم بافاصله یکی دو سانتیش میخورد به آب. اصلن به روی خودش نمیاورد. ولی بالاخره یه بار دیگه محو شد. ناراحت شدم! گفتم الانه که یه بلایی سرم بیاد!!

هوا تاریک شده. وسایلو جمع میکنیم. برمیگردیم. 

این چند روزه که میرم باغ کلی احساسات عجیب دارم. از نظر فیزیکی خیلی خسته میشم. خستگیش خیلی باحاله. مغزت میخواد کار کنه ولی بدنت یاری نمیکنه! حتی نمیتونی تایپ کنی.

فردا هم قراره از صبح زود بریم یه حوض بسازیم!

نمیدونم تنوعی که اونجا میبینم برام خیلی جذابه. بوی گیاه، صدای قورباغه‌ها و پرنده‌‌ها، نور آفتاب، وزوز پشه‌ها. این که توی آب ماهی میبینی، بچه ماهی میبینی، حتی یه مار زنده‌ی آبی میبینی که روی آب داره میره به سمت یه قورباغه، یه کمی میری نزدیک‌تر، بعد دیگه نمیبینیش، یه جورایی میترسی ولی آروم برمیگردی عقب! :) همه‌ی این‌ها در مقابل با زندگی دانشجویی تنوع محسوب میشن.

/////////////

وَمَا أُبَرِّىءُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ

اینو پیامبر خدا میگه. اونوقت ما آدمای عادی خیلی با تواضع میگیم که "نه بابا حواسم هست، مواظبم، خیالت راحت، و ..." اینو پیامبر برای تواضع نمیگه‌ها! چون جایی دیگه به فرعون میگه که من توانایی این رو دارم که کشور رو از این بحران نجات بدم. 

حالا حساب کنید اگه اون این حرفو زده، ما باید چی بگیم؟‌

 

//////////

یک زمانی به یه عده میگفتم بابا فوقش بیخیال بشید. دست از عقیده‌تون بردارید. ولی حالا میفهمم اگه یه ذره احساس مورد ظلم واقع شدن بکنی نمیتونی راحت بشینی! سخته. خدا کمک کنه.

 

۰۲ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۵۵ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان