امروز تولدم بود. صبح زود رفتم شرکت. از چند روز قبل میدونستم که عرفان به فکره! در واقع کلا تولد من رو در این سالها چند نفر بیشتر نمیدونستن. یکیش که همیشه مادرمه. پریروز تلفنی داشتم صحبت میکردم باهاش پیشاپیش هم تبریک گفت. دیروز هم عرفان گفت فردا ناهار بریم یه طرفی! جفتمون هم به روی خودمون نیاوردیم و امروز ظهر رفتیم ناهار.
انتظار داشتم که یک لیوان دمنوش برام بگیره، چون خودم به صورت تابلویی توی توییتر گفته بودم که یه دونه میخوام، و اونم فهمیده بود و پرسید که دیجیکالا داره آیا؟ منم گفتم نه! البته میترسیدم که چیزی بگیره که خوشم نیاد البته راحتتر بودم چون خودم هر چی توی اینترنت گشته بودم به مورد خوبی نرسیده بودم و میگفتم اگه عرفان بگیره دیگه خودم دشواری انتخاب رو نخواهم داشت. ولی خب اونم انگار به همین دلیل ترجیح داده بود کتاب بگیره برام. خب من که همیشه عاشق کتابم. اونم سلیقهی عجیب و جالب عرفان!
بعدش باز برگشتم شرکت و عصر با سالار رفتیم بیرون. البته از یک نفر هم یه سری کتاب امانتی باید میگرفتم. اونارم گرفتم، همون موقع هم یه مغازه دیدم که کلی مدلهای لیوان داشت، رفتم یه پسر خوبی بود با حوصله کلی لیوان نگاه کردم و آخرش یکی برداشتم.
بعدش رفتیم کمی گشتیم و کافه رفتیم و پیاده گز کردیم انقلاب تا ولیعصر و بالعکس رو. بعد برگشتم. آهان چوبفروشی چی بود اسمش اونجا هم رفتیم. یاد دفعهی قبلی افتادم که رفتم اون چوبفروشی. تولد آدم میتونه همینجوری بگذره. بدون اینکه غافلگیر بشه، بدون اینکه از تعجب شاخ در بیاره یا الکی زیاد بخنده.
روز تولد بیشتر برای خود آدم مهمه تا اطرافیان. مهم هم از این نظر که شاید یه کمی به فکر فرو بره که خب میتونه هر روز دیگهای هم به فکر فرو بره ولی ما بعضی روزهارو علامت میزنیم که یادمون نره که به فکر فرو بریم. مثل عیدها، مثل سالگردها، مثل سال خمسی، مثل هر چیز دیگهای.
مثل این یادآورها که ببین، الان ۲۵ سال گذشت! چیکار کردی؟ اگه به جای تو یه درخت میکاشتن توی ۲۵ سال بیشتر به درد نمیخورد؟ یه درخت! میوهش، چوبش، سایهش، ... . فایدهش بیشتر نبود؟ تو چیکار کردی؟ این ۲۵ سال چندتا درخت کاشتی؟
گفتم چند وقت پیش یه فکری زده بود به کلهم که آدم باید یه کاری رو به عنوان معیار در نظر بگیره و هر چند وقت یه بار کار خودشو با اون مقایسه کنه. مثلا کاشتن درخت. مثلا اگه هر روز برید یه جایی درخت بکارید، آیا از این کاری که الان میکنید فایدهش بیشتر نخواهد بود؟ این فکر خامه. خام از این نظر که سوال بعدی که پیش میاد اینه که فایده برای کی؟ برای بشریت؟ فایده در چه جهت؟ ولی خب میشه توجیه کرد. خلاصه که هر چند وقت یه بار آدم باید فکر کنه ببینه مثلا الان اینجا بشین توی دانشگاه درس بخونی و کاغذ هدر بدی بهتره یا بری درخت بکاری؟
ای که ۲۵ گذشت و در خوابی، بقیهش رو هم میخوابی!
یه دید کلی هم به زندگی جدیدا پیدا کردم که یه حس جالبی داده بهم. بعضی وقتا از پنجره حرکتهای یک گربه رو در نظر میگیرم، نحوهی راه رفتنش، مواظب این طرف و اون طرف بودنش، حساب کردن پریدن و راه رفتنش، سرک کشیدنش به سطل زباله و ...، وقتی این قدر جزئی نگاه میکنی، انگار اون گربه مرکز هستیه! یعنی از دید خودش اون گربه مهمترین موجود هستیه! داره میگرده که غذایی، سرپناهی، یا نیمهی گمشدهای پیدا کنه، ولی وقتی کلان نگاه میکنی به قضیه، مثلا از پشت همین پنجره، این گربه هم یک گربهس مثل هزاران هزار گربهای که اومدن و رفتن. ممکنه چند ساعت دیگه بره زیر یه ماشین. یا نه چند سال دیگه همینجوری با همین وسواس زندگی کنه.
راستی مثل دفعهی قبل که گفتم آدم خیالپردازی هستم و از نویز سیگنال میگیرم، یه اپسیلونی احتمال میدادم که امروز غافلگیر بشم. که شاید این کتاب پسدادنها و ... همهش نقشه باشه و من چقدر زرنگم که متوجه نقشه به این پیچیدگی شدم! :)