انگار این ۳۰۰امین پست این وبلاگه. چند وقتیه سرم شلوغه وقت نکردم پست بذارم. چهارشنبهی هفتهی قبل رفتم خونه. جاده یخی بود و ترسناک. خلاصه پنجشنبه صبح ۹:۳۰ رسیدم.
جمعه صبح خواهرم رو راهی دانشگاه کردیم. بعدش با پسرعمو و پسردایی و پدرم رفتیم باغ. بساط بخاری ذغالی و کباب و ... . رفتیم توی برف قدم زدیم و بازی کردیم و از دور روباه دیدیم و یه ردپا که هرچی تلاش کردیم نفهمیدیم مال چیه. حدس زدیم شاید گراز باشه. عصر هم چندتایی تیر در کردیم و برگشتیم خونه. شنبه و یکشنبه هم خونه بودم. چندروزی هوای پاک استنشاق کردیم! (یادم نیست تا حالا از این کلمه استفاده کرده باشم!)
چون وضع جادهها بد بود گفتن بلیط قطار بگیر و برای اولین بار توی این ۵ سال با قطار اومدم. قطارش خوب بود، از این چهارتختهها. همسفرهامون یک زوج مسن بودند و یک آقای میانسال. این زوج مسن خیلی خندهدار بودن. یه داستان قدیمی ترکی هست که شخصیتهاش آدی و بیدی! هستند، دقیقا شبیه اونا بودن.
رسیدم تهران. از دوشنبه تا پنجشنبه توی اتاق تنها بودم. من از تنهایی خوشم میاد. ولی این اواخر دیگه دلم برای آدمیزاد تنگ شده بود! :)
بچهها امروز برگشتند. امروز صبح آزمون داشتم. بعدش هم قرار بود با فهیم(علی فهیمنیا) بریم دیزی. رفتیم.
این دیزیسرای طرشت خیلی باحاله. چند روز پیش توی یه برنامهی تلویزیونی ناصرخان قهرمانی رو آورده بودند. با نوهش. خیلی آدم باحالیه این ناصرخان. من توی این ۴-۵ سال دیگه باهاش رفیق شدم. خیلی در موردش فکر میکنم. در مورد سبک زندگی و کارش. به نظرم به جای نمونههای خارجی آدمهای موفق بهتره بریم سراغ همین وطنیها. همین خودمونیها. همین ناصرخانها.
این دیزیسرا شاید ۴۰ متر مساحتش باشه ولی توی همین فضا به ۲۰ نفر به صورت کاملا منظم و شیک غذا میده و ۴-۵ نفر هم مشغول به کار هستند. توی اون برنامه میگفت که روزی ۱۳۰ تا آبگوشت میذاره و آبگوشتی که شما امروز ظهر میخوری فرآیند آماده شدنش از دیروز ساعت ۱۶ شروع شده. و چقدر با عشق و علاقه توضیح میداد مراحل تهیه آبگوشتشو. به قول خودش میگفت من چیزی برای مخفی کردن ندارم چون میدونم کسی نمیتونه اینقدر کار بکنه برای آبگوشت.
به نظر باید آدم بشینه پای این یه مورد و کلی درس بیزینس و زندگی و کار یاد بگیره. باید برندینگ و مارکتینگ رو از اینا یاد بگیری که هیچ مدرک دانشگاهی ندارن ولی تلویزیون ملی یک کشور میاد نیم ساعت براشون تبلیغ میکنه این شکلی!
توی این چند وقته به معنای واقعی کلمه دیدم که پول برای ناصر قهرمانی در درجهی آخر اهمیته. رضایت مشتری براش از هرچیزی مهمتره! حتی سر این قضیه ممکنه سر مشتری داد هم بزنه! :))) که آقا ما اینجا دیزی رو تکی سرو میکنیم و دوتا یکی نداریم!
کلا آدم جالبیه و جون میده برای مورد مطالعاتی(خواستم بگم case study) خوب. این که منوش ده قلم غذا توش نداره و هر روز آبگوشت و یکی از دو غذای برنجی ارائه میشه. یا اینکه آبگوشتش آپشن نداره و تو فقط یک انتخاب داری. یه بار یکی گفت یه مخصوصشو بده! ناراحت شد گفت مخصوص چیه؟ اینجا هر آبگوشت تو یه ظرفه و همهش هم عین همه! مگه دیگه که برات مخصوص بکشم؟ :))
من خیلی وقتا صبحونه رو اونجا میخوردم. املتی، نیمرویی، سرشیر عسل و … . کلا با دانشجوهای شریف هم یه جور دیگه تا میکنه. گفتم به من که میگه مشتری خودمون! از دانشجوها پول چایی نمیگیره و ماست رایگان میده بهشون. میگه من خودم هم نباشم ماستتو بگیر.
خلاصه از دیزیسرای طرشت زیاد میشه نوشت.
بعد از دیزی هم با علی توی کوچههای طرشت قدم زدیم. حرفهای خوبی زدیم. بعد از مدتها واقعا خوش گذشت.