گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوستان» ثبت شده است

چمدان دست تو و خواب به چشمان من است

فهیم (علی فهیم‌نیا) رفت. البته حدود دو ساعت دیگه پرواز می‌کنه. اولین باری که دیدمش تابستون سوم راهنمایی بود. مسابقات آزمایشگاهی علوم رفته بودیم نقده. من از میاندوآب(جنوب استان) اون از خوی(شمال استان) اومده بودیم. توی یک کلاسی ما رو قرنطینه کرده بودن و نوبتی میرفتیم برای آزمون عملی. یه سری آزمایش بود با اسید و باز و ... . 

توی همون کلاس فهیم رو دیدم، یه پسر به قول ترکا گفتنی ن(ر)جیم(همون کوچولو). یادمه دعای «رب اشرح لی صدری ...» رو زیر لب خوند. منم پرسیدم چیه و توضیح داد. بعدش یادمه یه جامدادی داشت که میگفت اینو خواهرم(یا حتی برادرش) برای کنکورش برده و همچین چیزایی. نقده تموم شد. رفتیم روستای حسنلو بستنی خوردیم با شیر گاومیش.

دفعه‌ی بعد سال اول دبیرستان توی سمپادیا یه جایی از بچه‌های خوی پرسیدم که آیا شمارشو دارن.

خلاصه اون آدم شمارشو برام فرستاد و باهاش تماس گرفتم.

سال دوم دبیرستان برای همایش فیزیک اومد میاندوآب. ولی من با معلم فیزیکمون لج کزده بودم و اون همایش رو نرفتم و بعدها فهمیدم که فهیم دوم شده. همون سالی که پژمان(یا پیمان) نوروزی هم اومده بود. فکر کنم خانم صبا نایبی اول شد توی اون مسابقه به خاطر فن بیان خوبش.

عید سال دوم دوره‌ی نوروزی المپیاد توی ارومیه من نرفتم!

سال سوم یه وبلاگ زدیم با حسین به اسم «نهضت علمی میاندوآب» که مثلا حرکتی برای شهرمون بشه. فهیم رو هم به عنوان نویسنده اضافه کردم. سال ۸۸ بود. یه وبلاگ داشت. یه بار ازش پرسیدم واقعا اینایی که بالای وبلاگت هست عقاید خودته؟ چند تا پست هم نوشت توی اون وبلاگ مشترک. برای مسابقه‌ی دانش‌آموزی شریف شرکت کردیم. با هم سوالارو حل کردیم. 

سال سوم دروه‌ی نوروزی عید همدیگرو دیدیم. بعد امتحان‌های مرحله دو هم با هم بودیم. شب روز دوم المپیاد ریاضی اونقدری مافیا زدیم که از مسئول هتل کلی تذکر داد! اونقدر هم دیر خوابیدیم که من فرداش سر جلسه خوابم گرفت.

خبر قبولیش از مرحله‌ی دوی المپیاد نجوم رو یادمه توی اون کافی‌نت بر پارک معلم دیدم و زنگ زدم بهش خبر دادم. گفتم شیرینی باید بدی. 

من المپیاد مرحله دو قبول نشدم. اون وبلاگ رو هم حذف کردم. تابستون باز هم برای مسابقات آزمایشگاهی (این بار فیزیک) رفتیم ارومیه. 

من کنکوری شدم. اون رفت دوره‌ی تیم. عید پیش‌دانشگاهی بود که داشتیم صحبت می‌کردیم چه رشته‌ای بریم، اتفاقا جفتمون میخواستیم بریم نرم‌افزار. 

روز همایش آشنایی با رشته‌های دانشگاه شریف بود(مثل همین دیروز پریروز که دانشگاه پر بود از بچه مچه). با امیر از دانشگاه رفتیم سمت صادقیه. رفتیم کنار خوابگاه باشگاه. قدم زدیم و در مورد دانشگاه و ... صحبت کردیم. این پیاده‌رو کنار اون رود(نهر، جوب) بین فلکه و مترو صادقیه رو قدم ‌می‌زدیم، گفت می‌رم نرم‌افزار چون بهتر میشه اپلای کرد برای دانشگاه‌های خوب مثل ام‌آی‌تی. بعدش میرم فیزیک!

اردوی اول دانشگاه رفتیم مشهد. بعدشم چهارسال هم‌اتاق بودیم.

و الان که به اینجای پست رسیدیم یک ساعت دیگه پرواز داره. همون جایی که پنج سال پیش همچین روزهایی در موردش صحبت می‌کرد.

عنوان از این مصرع *چمدان دست تو و ترس به چشمان من است.

همین.

۳۱ مرداد ۹۵ ، ۰۴:۲۶ ۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان
سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ب.ظ چوپان
دایره‌ها (تولدم)

دایره‌ها (تولدم)

۱۲۰ که خیلی خوشبینانه‌س. اونقدری که آدم خودش هم باورش نمیشه، اونم با این سبک‌های زندگی ما. ولی ۹۰ هم خوش‌بینانه‌س هم یه کمی قابل باور. اولین باری که با Wait But Why آشنا شدم با همین پستش بود. کل چیزی که این پست به آدم می‌فهمونه اینه که اتفاقات زندگیمون تعدادشون بی‌نهایت نیستن. محدودن. حتی تعداد روزهای زندگی. این عکس که گذاشتم یک نمونه‌ش. اگه نود سال عمر کنم اینقدر ماه توی زندگیم هست. اونایی که رنگ شدن گذشتن و دایره‌های سفید محدود همون ماه‌های مونده از عمرم هستن. همون‌هایی که تا چشم به هم می‌زنیم آخرش میرسه و منتظر حقوق میشیم! اصلا انگار دی‌ماه دیروز شروع شد. امروز ۲۹امش بود. بهتون قول میدم بهمنی که شروع نشده هم تا چشم به بزنیم می‌رسیم به ۲۹‌امش. ۲۹ هر ماه می‌خوام یکی از اینارو پر کنم. خوبی ۲۹ اینه که آخرین روز ماهه که همه‌ی ماها دارنش.

توی اون پست مثال‌های زیادی آورده از اتفاقات زندگی.میاندوآب که بودم، رفته‌بودم پیش پسرعموم، گفتم این پست رو بیار و اون نمودارهای خالی‌شو پرینت رنگی گرفتیم(اجازه داده). کلا به هرکس نشون دادیم این نمودار‌هارو یه حال عجیبی پیدا کرد. بعضیا ناامید میشن. بعضیا به فکر فرو می‌رن. فکر‌های عجیب. اینکه بعضی دیدارها هر چقدر هم که فکر کنی نامحدود باشن، محدودن. شاید این باری که یک کاری رو می‌کنی یا یک آدمی رو میبینی یکی از پنج‌دایره‌ی سفید باقی‌مونده رنگی میشه. بعضی دوستاتون رو مگه سالی چند بار می‌بینید؟ یا تا آخر عمرتون جمعا چند بار قراره ببینید؟(چند بار شام با هم بخورید؟) 

سالی چندبار دلمه می‌خورید؟ چند وقت یک بار برف‌بازی می‌کنید؟ چند سال یکبار توی دریا شنا می‌کنید؟ بعضی از فامیل‌هارو سالی چند بار می‌بینید؟ چندتا دایره سفید مونده؟

مثلا از وقتی دانشگاه‌هامون شروع شده من شاید سالی ۱۰ بار خواهرم رو می‌بینم. وقتایی که میرم خونه بعضی‌وقتا اون نیست بعضی‌وقتا من. اصلا سالی چندبار میرم خونه؟

وقتی داشتم این دایره‌هارو پر می‌کردم سعی می‌کردم یادم بیاد هر کدومش چطور گذشته. برای همین کنار بعضیاشون علامت‌هایی زدم. مثلا نوروز هر سال. اطلاعات بعدی که اضافه شدند سال‌های تحصیلی بودند. این که اول مهر هر سال چه پایه‌ای شروع شده، معلمامون کیا بودن؟ دوستام؟ کی رفتم مدرسه،‌ کی رفتم راهنمایی، دبیرستان،‌ کنکور، دانشگاه و … . چیزی که برام عجیب بود این بود از نظر خاطرات ۸۳ تا ۹۰ خیلی پُرتر از این ۴-۵ سال دانشگاه بودند. برای این ۴-۵ سال اخیر واقعا نقطه‌ی خاصی نذاشتم. فوقش چند اتفاق شغلی یا خانوادگی. 

به آینده فکر می‌کنم که مثلا توی کدوم یک از این دایره‌ها قراره فلان اتفاق خوب بیفته؟ 

به گذشته فکر می‌کنم، سال ۸۴ کلاس دوم راهنمایی بودیم. 

تا یک مدت خوبی هم انگار فراداده‌ی(metadata) کنار این دایره‌ها تحصیلی باشن، بعدش شاید بشه بیشتر شغلی، بعدش خانوادگی ( تولد بچه‌ها و … :)) ) و بعدش هم می‌رسیم به دایره‌ای که خودم نیستم و شاید قراره توسط یک نفر دیگه پر بشه. 

همین. 

من تا حالا برای دوستام تولدی نگرفتم،‌ کسی هم برای من از این تولد‌ها که جمع بشن و کیک و … نگرفته. ولی همیشه توی ذهنم مطمئن هستم که اگه یک روز قرار باشه کسی رو با جشن تولدش غافلگیر کنم این کار رو خیلی خوب انجام خواهم داد. ولی خب گفتم که تا حالا انگار قرار نشده. 

امروز عصر شانسی عرفان رو دیدم و رفتیم بیرون و کمی گشتیم. مثل قدیم انقلاب-ولی‌عصر. کتابفروشی افق. نوشت‌افزارها. خیابون ولی‌عصر، بلوار کشاورز … . 

یکی از دایره‌ها پر شد. اون دایره یادته که کلی گشتیم بعدش توی راه یک دسته گل نرگس گرفتیم. توی اتاق بچه‌ها شک کرده بودند.

امروز برگشتی کمی شیرینی و نوشیدنی گرفتم و آوردم اتاق با بچه‌ها جشن بگیریم. گفتم که چون تا حالا برای کسی جشن نگرفتم نمی‌دونم کیک و شیرینی رو کی میگیره!

معمولا تولد‌هام برای خودم کادو هم می‌گیرم. امسال هم گرفتم.

خلاصه قدر دایره‌هامون رو بدونیم. خوب رنگشون کنیم.

۲۹ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۶ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
چوپان

دیزی‌سرای طرشت با فهیم

انگار این ۳۰۰امین پست این وبلاگه. چند وقتیه سرم شلوغه وقت نکردم پست بذارم. چهارشنبه‌ی هفته‌ی قبل رفتم خونه. جاده یخی بود و ترسناک. خلاصه پنجشنبه صبح ۹:۳۰ رسیدم.

جمعه صبح خواهرم رو راهی دانشگاه کردیم. بعدش با پسرعمو و پسردایی و پدرم رفتیم باغ. بساط بخاری ذغالی و کباب و ... . رفتیم توی برف قدم زدیم و بازی کردیم و از دور روباه دیدیم و یه ردپا که هرچی تلاش کردیم نفهمیدیم مال چیه. حدس زدیم شاید گراز باشه. عصر هم چندتایی تیر در کردیم و برگشتیم خونه. شنبه و یکشنبه هم خونه بودم. چندروزی هوای پاک استنشاق کردیم! (یادم نیست تا حالا از این کلمه استفاده کرده باشم!)

چون وضع‌ جاده‌ها بد بود گفتن بلیط قطار بگیر و برای اولین بار توی این ۵ سال با قطار اومدم. قطارش خوب بود، از این چهارتخته‌ها. همسفرهامون یک زوج مسن بودند و یک آقای میانسال. این زوج مسن خیلی خنده‌دار بودن. یه داستان قدیمی ترکی هست که شخصیت‌هاش آدی و بیدی! هستند، دقیقا شبیه اونا بودن.

رسیدم تهران. از دوشنبه تا پنجشنبه توی اتاق تنها بودم. من از تنهایی خوشم میاد. ولی این اواخر دیگه دلم برای آدمیزاد تنگ شده بود! :)

بچه‌ها امروز برگشتند. امروز صبح آزمون داشتم. بعدش هم قرار بود با فهیم(علی فهیم‌نیا) بریم دیزی. رفتیم.

این دیزی‌سرای طرشت خیلی باحاله. چند روز پیش توی یه برنامه‌ی تلویزیونی ناصرخان قهرمانی رو آورده بودند. با نوه‌ش. خیلی آدم باحالیه این ناصرخان. من توی این ۴-۵ سال دیگه باهاش رفیق شدم. خیلی در موردش فکر می‌کنم. در مورد سبک زندگی و کارش. به نظرم به جای نمونه‌های خارجی آدم‌های موفق بهتره بریم سراغ همین وطنی‌ها. همین خودمونی‌ها. همین ناصرخان‌ها.

این دیزی‌سرا شاید ۴۰ متر مساحتش باشه ولی توی همین فضا به ۲۰ نفر به صورت کاملا منظم و شیک غذا میده و ۴-۵ نفر هم مشغول به کار هستند. توی اون برنامه می‌گفت که روزی ۱۳۰ تا آبگوشت می‌ذاره و آبگوشتی که شما امروز ظهر می‌خوری فرآیند آماده شدنش از دیروز ساعت ۱۶ شروع شده. و چقدر با عشق و علاقه توضیح می‌داد مراحل تهیه آبگوشتشو. به قول خودش می‌گفت من چیزی برای مخفی کردن ندارم چون می‌دونم کسی نمی‌تونه اینقدر کار بکنه برای آبگوشت. 

به نظر باید آدم بشینه پای این یه مورد و کلی درس بیزینس و زندگی و کار یاد بگیره. باید برندینگ و مارکتینگ رو از اینا یاد بگیری که هیچ مدرک دانشگاهی ندارن ولی تلویزیون ملی یک کشور میاد نیم ساعت براشون تبلیغ میکنه این شکلی!

توی این چند وقته به معنای واقعی کلمه دیدم که پول برای ناصر قهرمانی در درجه‌ی آخر اهمیته. رضایت مشتری براش از هرچیزی مهمتره! حتی سر این قضیه ممکنه سر مشتری داد هم بزنه! :))) که آقا ما اینجا دیزی رو تکی سرو می‌کنیم و دوتا یکی نداریم! 

کلا آدم جالبیه و جون میده برای مورد مطالعاتی(خواستم بگم case study) خوب. این که منوش ده قلم غذا توش نداره و هر روز آبگوشت و یکی از دو غذای برنجی ارائه میشه. یا اینکه آبگوشتش آپشن نداره و تو فقط یک انتخاب داری. یه بار یکی گفت یه مخصوصشو بده! ناراحت شد گفت مخصوص چیه؟ اینجا هر آبگوشت تو یه ظرفه و همه‌ش هم عین همه! مگه دیگه که برات مخصوص بکشم؟ :)) 

من خیلی وقتا‌ صبحونه رو اونجا می‌خوردم. املتی، نیمرویی، سرشیر عسل و … . کلا با دانشجوهای شریف هم یه جور دیگه تا می‌کنه. گفتم به من که میگه مشتری خودمون! از دانشجوها پول چایی نمیگیره و ماست رایگان میده بهشون. میگه من خودم هم نباشم ماستتو بگیر. 

خلاصه از دیزی‌سرای طرشت زیاد میشه نوشت. 

بعد از دیزی هم با علی توی کوچه‌های طرشت قدم زدیم. حرف‌های خوبی زدیم. بعد از مدت‌ها واقعا خوش گذشت. 

۱۸ دی ۹۴ ، ۱۷:۴۶ ۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان

تکرار سالیانه

داشتم فکر می‌کردم چقدر دلم می‌خواد کچل کنم دوباره! رفتم یه سر به آرشیو پست‌هام زدم. خواستم ببینم پارسال این موقع چیکار می‌کردم. بعضی از اتفاقات انگار برنامه‌ریزی میشن که هر سال یه موقعی تکرار بشن. مثلن سال پیش این‌موقع‌ها:

بایگانی دی ۱۳۹۲

یا پیارسال این موقع‌ها:

بایگانی دی ۱۳۹۱

فکر کنم اگه یه کمی بگردم می‌تونم بایگانی دی ۱۳۹۰ رو هم پیدا کنم. البته یه مقدار پراکنده‌س. مثلن رفتم وبلاگ قبلیم تو پرشین‌بلاگ و دیدم که دی‌ماه خالیه! آهان اونموقع تو فیسبوک هم زیاد می‌نوشتم و همچنین توی "حرف بزن"ِ سمپادیا.

مثلن سال ۱۴۰۰ زنده باشم و برگردم این پست‌ها رو بخونم! :)

 

پ.ن.: من برای دنبال کردن وبلاگ‌ها از فیدلی استفاده می‌کنم. یکی از پوشه‌هاش که مربوط به وبلاگ‌های شخصیه ۴۷تا وبلاگ هست توش. - برای همین خودم به شخصه به ظاهر وبلاگ‌ها اهمیت نمی‌دم! فقط موقعی که مثلن میخوام نظری بذارم متوجه میشم که قالب وبلاگ چیه!

- وقتی آدرس وبلاگ عوض میشه من دیگه متوجه نمی‌شم و فکر می‌کنم که دیگه پستی گذاشته نمیشه. خب نکنید این کارو! چه دلیلی داره هر ماه! آدرس وبلاگ عوض کنید!

 

پ.پ.ن.: من توی وبلاگم سابقه نداره زیاد عکس گذاشته باشم. راستش اصلن یه مدته بدجور طبقه‌بندی کردم مطالب ذهنیم رو که مثلن عکس مال اینستاگرامه! متن کوتاه مال توییتره و پست بلند برای وبلاگ و پست چرت و پرت عمومی برای فیسبوک! همینه که دلم نمیاد پست کوتاه بذارم اینجا ... .

 

۱۳ دی ۹۳ ، ۱۹:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان