گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فکر» ثبت شده است

بخواهیم که نخواهیم

میای ناراحتی انسان رو بررسی کنی میبینی ریشه‌ی مشترکشون میرسه به «خواستن»

این که وقتی «میخوای» همه‌چی شروع میشه، تازه فکرت از حال جدا میشه و میره به آینده‌ای که «رسیدی و داریش» و همه‌ی لذت بردن‌ها رو مشروط میکنه به اون لحظه. برای خودش خیالبافی میکنه که اگه برسه چی میشه و چقدر ایده‌آل و ... . 

حالا یا میرسی یا نمیرسی.

اگه برسی که به گواهی تاریخ مشکلات تازه‌ای شروع میشه و تازه میفهمی که اون همه خیالی که بافته بودی پوچ بود و واهی. تازه می‌فهمی که بعد از رسیدن اتفاق خاصی نیفتاد و تابع پله‌ای در میزان رضایت و خوشبختی تو به وجود نیاد. فوقش یه تابع ضربه‌ی گذرا. یعنی دقیقا اون لحظه‌ی رسیدن رو تصور کنید(تصور کنید خب) اون لحظه‌ای که یه چیزی درون آدم میگه «همین؟!» و دقیقا هنوز اون لحظه تموم نشده یه نگاهی به دور و برش میکنه و میگه «خب حالا چی می‌خوام؟!» «حالا چیکار کنم با این؟»

اگه نرسی هم که دو حالت داره. یا دیگه نمیتونی برسی که باید حسرتشو بخوری و ناراحت باشی که چرا نرسیدم و اگه میرسیدم چی می‌شد و این بار ذهنت دوباره هر وقت بیکار میشه از حال فرار میکنه و میره سراغ گذشته. گذشته‌ی قبل از رسیدن که اگه فلان می‌شد میرسیدی و اگه میرسیدی اوضاع چقدر بهتر می‌شد و ... .

یا اینکه نه امکان رسیدن هنوز از بین نرفته ولی دیگه خیلی کم شده. اینجا هم خیلی بده! اینجا هم یه حالت بدتر ممکنه رخ بده. این که «فکر» دیگه از این وضعیت خوشش بیاد. یعنی فکر یه جورایی دوست داشته باشه تا ابد نرسه. اینجوری نه اون پتک بعد از رسیدن رو میخوره و نه حسرت بعد از نرسیدن رو. میتونه تا ابد مشغولت نگه داره که آره اگه برسی چی میشه. در مقابل این هم که احتمال کمه میگه «می‌دونم نمیشه ولی اگه بشه چی میشه!» و بلافاصله میره به قسمت «اگه بشه چی میشه» و یک آینده‌ی تخیلی رو برات به تصویر میکشه. یه جایی که دیگه خواب رو بر بیداری ترجیح میدی. مثل اون صبح‌هایی که میدونی خوابیا ولی ترجیح میدی چشمتو ببندی تا ادامه‌ی خوابت رو ببینی به جای واقعیت. و این حالت خیلی ترسناکه شبیه اون یارو توی ماتریکس که میگه من لذت این خواب رو بر درد اون بیداری ترجیح میدم.

آدم میبینه یه سری چیزارو قبلا هم بهش فکر کرده و گذر زمان بازم درسشو تکرار میکنه براش. مثلا قبلا دو تا پست حسرت و پشیمانی نوشتم. مثالی هم که زدم قرقیه. من عاشق قرقی هستم. هر تابستون که گذرم به روستا میفته و کسی رو میبنم بهش میسپارم که برا من میتونی یه قرقی پیدا کنی؟ اونم یا میگن هنوز زوده و ... یا اینکه میگن ای بابا دو روز دیر گفتی یه جوجه قرقی داشتم همین دیروز دادمش رفت یا ولش کردم! :| یا چند بار تا حالا شده که تفنگ دستم بوده و نشونه رفتم روش و درست لحظه‌ی کشیدن ماشه تردید پیدا کردم که اگه بمیره چی؟ چرا میخوای زخمیش کنی؟ 

باید بگذریم از این خواستن برای داشتن. ما قرار نیست اینجا مالک چیزی باشیم. قرار نیست چیزی رو جذب یا دفع کنیم. باید رد بشیم بریم.

پیوسته شحنه طالب دزدان باشد که ایشان را بگیرد و دزدان از او گریزان باشند. این طرفه افتاده است که دزدی طالب شحنه است و خواهد که شحنه را بگیرد و بدست آورد. حق تعالی با بایزید گفت که: یا بایزید چه خواهی؟ 
گفت: خواهم که نخواهم، اُرِیْدُ اَنْ لَا اُرِیْدُ 

اکنون آدمی را دو حالت بیش نیست، یا خواهد یا نخواهد. اینکه همه نخواهد این صفت آدمی نیست. این آنست که از خود تهی شده است و کلی نمانده است که اگر او مانده بودی آن صفت آدمیتی درو بودی که خواهد و نخواهد. اکنون حق تعالی می خواست که او را کامل کند و شیخ تمام گرداند تا بعد از آن او را حالتی حاصل شود که آنجا دوی و فراق نگنجد، وصل کلی باشد و اتحاد. زیرا همه رنجها از آن می خیزد که چیزی خواهی و آن میسر نشود. چون نخواهی رنج نماند.

این همه زور میزنیم که یه چیزی رو بگیم بعد یه توییت میبینی و میری میبینی مولانا چقدر بهتر گفته. بعضی وقتا فکر میکنم واقعا ماها نباید چیزی بگیم خاموش باشیم چقدر بهتره. 

امروز اومدم یه چیزی بنویسم دیدم اینو قبلا نوشتم همینو کمی تغییر دادم منتشر کنم. روز جالبی بود امروز. یک مثال از نخواستن.

۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۳ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

مشاغل

خب نمی‌دونم می‌دونید یا نه که چند وقتیه دارم به مشاغل فکر می‌کنم. 

دیروز پریروز بود که یهو توی تلگرام چشمم افتاد به عکس یک دوست قدیمی. گفتم حالی ازش بپرسم. معمولا این کار از من بعیده! یعنی خیلی بعیده که همینجوری ابتدا به ساکن حال دوستی رو بپرسم. (اون طرفش هم بعید شده) خلاصه پرسیدم حالشو. بعد وسط حال و احوالپرسی داشتم فکر می‌کردم چرا «دکتر» خطابش کردم. چرا مثل قدیم با اسم کوچیکش خطاب نکردم؟ بعد دیگه فکرم از احوالپرسی پر کشید دوباره رفت سمت مشاغل. چرا باید من برای یک احوالپرسی از یک دوست به شغلش اشاره کنم؟

البته ناگفته نماند که این وسط دکترها به طرز خنده‌داری!(حتی مفتضحی) شور این قضیه رو در آوردن. مثلا ماها بعیده تو دانشگاه همدیگرو مهندس! صدا بزنیم ولی به عینه دیدم که تقریبا از سال دوم به بعد حتی برای کوچیکترین کار هم همدیگرو با عنوان آقا یا خانم دکتر صدا میزنن! مثلا دکتر این فایل رو برام تو تلگرام می‌فرستی؟ یا مثلا با تشکر از دکتر فلانی که جزوه رو تمیز نوشتن! حالا اوناییشون که توی شبکه‌های اجتماعی از ترم اول دانشگاه به نام‌کاربریشون Dr اضافه می‌کنند رو من کاری ندارم! 

- واقعا چرا؟

+ چرا چی؟

- چرا چندتا چیز. اولیش شاید این باشه که به همین دکترا گیر بدیم. ولی دومیش کلی‌تره. چرا من باید یک آدم رو با شغلش جایگزین کنم؟ چرا باید دوست‌های من یک سری شغل باشن؟ مثلا دکتر و مهندس و معلم و استاد و ... . 

+ خب بالاخره این عناوین باید یک جایی استفاده بشن دیگه. 

- درست. من هر وقت رفتم بیمارستان، حتی اگه برادرم(که ندارم) اونجا دکتر باشه و کاری مرتبط باهاش داشته باشم، بهتره به جای اینکه صداش بزنم عقیل(خیلی دوست داشتم) داداش! صداش بزنم آقای دکتر! یا اگه مثلا توی مدرسه پدرم معلمم باشه به جای «بابا» بهش بگم «آقای معلم». ولی دیگه توی خونه یا مثلا سیزده‌بدر، آیا درسته مثلا صدا بزنم آقای دکتر میشه اون دیس برنج رو بدید به خانم مهندس بدن به بنده‌ی دانشجو؟! درسته؟!

+ دردت چیه؟ حسودیت میشه به دکترا و مهندسا؟

- نه والا! ماشالله الان دیگه چیزی که کم نیست دکتر و مهندسه! ولی خب بحثم اینه اولا دکتر و مهندس و استاد چه فرقی با بقال و نجار و بنا و راننده و کارمند و ... دارن؟ ثانیا حتی اگر فرقی هم نداشته باشن چرا یک آدم باید خلاصه بشه به یک عنوان شغلی؟

+ خب ببین از قدیم گفتن، در متون دینی و ... هم هست که جایگاه علم بالاست و باید به همون نسبت برای عالم هم جایگاه والایی در نظر گرفت. دکتر و مهندس و ... هم کلی از عمرشون رو گذاشتن در جهت تحصیل علم. و این حداقل کاریه که میشه براشون کرد.

- علم؟ بیخیال بابا. علم رو که از هر کی بپرسی فقط زمینه‌ی تحصیل خودشو قبول داره و بقیه رو اگه چرت و پرت قلمداد نکنه یه سری امور مباح میدونه! مثلا شما برو از یک عالم دینی بپرس علم چیه؟ میگه علم همین علم دینه. چرا چون در نهایت قراره این علم بگه که توی زندگی چیکار باید بکنی؟ وقتی ندونی کجا بری چه فرقی داره چه جوری بری؟(خداوکیلی من با این نظر موافق‌ترم)

-برو سراغ پزشک بپرس علم چیه؟ میگه علم یعنی همین پزشکی. اگه زنده نباشی که اصلا ... .

-برو سراغ یه استاد ریاضی بپرس علم چیه؟ میگه همین ریاضی. و ... .

-حالا مثلا اگه یکی یک سوم از عمرش (یه بار حساب کنید ببینید حداقل چقدر از عمرتون رو قراره درس بخونید!) رو بشینه در مورد یک زمینه (هر چیزی که به ذهنتون میرسه!) بخونه و پژوهش کنه و ... میشه عالم والا؟!

- بعدشم به نظرت وقتی دوستت رو که قبلا با اسم کوچیک صدا میزدی حالا با عنوان شغلش صدا میزنی جایگاهشو بالا میبری؟ پیش ِ کی؟ پیش خودت؟ یعنی فلانی که قبلا دوست بودیم و اون موقع هر دومون دانش‌آموز بودیم و من به خاطر خودت دوستت داشتم، الان به خاطر شغلت بهت احترام قائلم! 

...

(این مکالمه می‌تواند تا مدت‌ها ادامه داشته باشد.)

خلاصه که فعلا تصمیم ‌گرفتم از خطاب‌کردن دوستان و آشنایانم(خصوصا اونایی که برای «خود»شون بیشتر ارزش قائلم) با عنوان شغلی‌شون پرهیز کنم. 

در مورد شغل بازم فکرامو خواهم نوشت. ولی خب این فکرا توی لحظات عجیبی به سراغم میان. نمیدونم بقیه هم اینجوری هستن یا نه. ولی من معمولا توی یه لحظه‌هایی یه فکرایی به ذهنم میاد که ... . مثلا تصور می‌کنم اگه یه روز از یه ساختمون خیلی بلند در حال سقوط باشم(به هر دلیل) با دیدن یه ماشین اون پایین، این فکر بیاد تو ذهنم که طبق قوانین راهنمایی و رانندگی همیشه حق تقدم با پیاده‌س. و در تصادف با پیاده همیشه ماشین مقصره حتی اگه پیاده از آسمون بیفته رو ماشین، ولی بعد یادم بیفته که نه دیگه در بعضی بزرگراه‌ها اگه زیر پل عابر پیاده تصادف کنی خونت پای خودته و احتمالا این دنباله‌ی فکر به آخرش نرسیده که صدای برخورد یه جسم با زمین به گوش برسه!

حالا شما خوبی دکتر؟

شما چطوری مهندس؟

۰۲ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۴۲ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان