ظهر عاشورا توی مهدقرآن مقتلخوانی بود. صبح که از خونه میومدم بیرون به خونواده گفتم که برنامه اینه و خواستید شما هم بیایید. حاج باقر خیلی با سوز میگفت.
وسطهای برنامه خبر نداشتم که مادرم هم اومده مهد یا نه. ولی همهش با خودم میگفتم کاش نمیومد! کاش اصلن نمیگفتم! کاش مثل هر سال برن سر مزار! چون میترسیدم مادرم از شنیدن مقتل حالش بد بشه! ناراحتی قلبیش دوباره برگرده! یه لحظه به خودم اومدم دیدم حاضر نیستم "نقل یک مصیبت" رو مادرم بشنوه! که مبادا نتونه تحمل کنه، مصیبتی که برای یکی "اتفاق افتاده".
و چقدر حال اون آدم بد شده! و چه بر سر قلب اون بانو اومده!
همین.