گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ب.ظ چوپان
دایره‌ها (تولدم)

دایره‌ها (تولدم)

۱۲۰ که خیلی خوشبینانه‌س. اونقدری که آدم خودش هم باورش نمیشه، اونم با این سبک‌های زندگی ما. ولی ۹۰ هم خوش‌بینانه‌س هم یه کمی قابل باور. اولین باری که با Wait But Why آشنا شدم با همین پستش بود. کل چیزی که این پست به آدم می‌فهمونه اینه که اتفاقات زندگیمون تعدادشون بی‌نهایت نیستن. محدودن. حتی تعداد روزهای زندگی. این عکس که گذاشتم یک نمونه‌ش. اگه نود سال عمر کنم اینقدر ماه توی زندگیم هست. اونایی که رنگ شدن گذشتن و دایره‌های سفید محدود همون ماه‌های مونده از عمرم هستن. همون‌هایی که تا چشم به هم می‌زنیم آخرش میرسه و منتظر حقوق میشیم! اصلا انگار دی‌ماه دیروز شروع شد. امروز ۲۹امش بود. بهتون قول میدم بهمنی که شروع نشده هم تا چشم به بزنیم می‌رسیم به ۲۹‌امش. ۲۹ هر ماه می‌خوام یکی از اینارو پر کنم. خوبی ۲۹ اینه که آخرین روز ماهه که همه‌ی ماها دارنش.

توی اون پست مثال‌های زیادی آورده از اتفاقات زندگی.میاندوآب که بودم، رفته‌بودم پیش پسرعموم، گفتم این پست رو بیار و اون نمودارهای خالی‌شو پرینت رنگی گرفتیم(اجازه داده). کلا به هرکس نشون دادیم این نمودار‌هارو یه حال عجیبی پیدا کرد. بعضیا ناامید میشن. بعضیا به فکر فرو می‌رن. فکر‌های عجیب. اینکه بعضی دیدارها هر چقدر هم که فکر کنی نامحدود باشن، محدودن. شاید این باری که یک کاری رو می‌کنی یا یک آدمی رو میبینی یکی از پنج‌دایره‌ی سفید باقی‌مونده رنگی میشه. بعضی دوستاتون رو مگه سالی چند بار می‌بینید؟ یا تا آخر عمرتون جمعا چند بار قراره ببینید؟(چند بار شام با هم بخورید؟) 

سالی چندبار دلمه می‌خورید؟ چند وقت یک بار برف‌بازی می‌کنید؟ چند سال یکبار توی دریا شنا می‌کنید؟ بعضی از فامیل‌هارو سالی چند بار می‌بینید؟ چندتا دایره سفید مونده؟

مثلا از وقتی دانشگاه‌هامون شروع شده من شاید سالی ۱۰ بار خواهرم رو می‌بینم. وقتایی که میرم خونه بعضی‌وقتا اون نیست بعضی‌وقتا من. اصلا سالی چندبار میرم خونه؟

وقتی داشتم این دایره‌هارو پر می‌کردم سعی می‌کردم یادم بیاد هر کدومش چطور گذشته. برای همین کنار بعضیاشون علامت‌هایی زدم. مثلا نوروز هر سال. اطلاعات بعدی که اضافه شدند سال‌های تحصیلی بودند. این که اول مهر هر سال چه پایه‌ای شروع شده، معلمامون کیا بودن؟ دوستام؟ کی رفتم مدرسه،‌ کی رفتم راهنمایی، دبیرستان،‌ کنکور، دانشگاه و … . چیزی که برام عجیب بود این بود از نظر خاطرات ۸۳ تا ۹۰ خیلی پُرتر از این ۴-۵ سال دانشگاه بودند. برای این ۴-۵ سال اخیر واقعا نقطه‌ی خاصی نذاشتم. فوقش چند اتفاق شغلی یا خانوادگی. 

به آینده فکر می‌کنم که مثلا توی کدوم یک از این دایره‌ها قراره فلان اتفاق خوب بیفته؟ 

به گذشته فکر می‌کنم، سال ۸۴ کلاس دوم راهنمایی بودیم. 

تا یک مدت خوبی هم انگار فراداده‌ی(metadata) کنار این دایره‌ها تحصیلی باشن، بعدش شاید بشه بیشتر شغلی، بعدش خانوادگی ( تولد بچه‌ها و … :)) ) و بعدش هم می‌رسیم به دایره‌ای که خودم نیستم و شاید قراره توسط یک نفر دیگه پر بشه. 

همین. 

من تا حالا برای دوستام تولدی نگرفتم،‌ کسی هم برای من از این تولد‌ها که جمع بشن و کیک و … نگرفته. ولی همیشه توی ذهنم مطمئن هستم که اگه یک روز قرار باشه کسی رو با جشن تولدش غافلگیر کنم این کار رو خیلی خوب انجام خواهم داد. ولی خب گفتم که تا حالا انگار قرار نشده. 

امروز عصر شانسی عرفان رو دیدم و رفتیم بیرون و کمی گشتیم. مثل قدیم انقلاب-ولی‌عصر. کتابفروشی افق. نوشت‌افزارها. خیابون ولی‌عصر، بلوار کشاورز … . 

یکی از دایره‌ها پر شد. اون دایره یادته که کلی گشتیم بعدش توی راه یک دسته گل نرگس گرفتیم. توی اتاق بچه‌ها شک کرده بودند.

امروز برگشتی کمی شیرینی و نوشیدنی گرفتم و آوردم اتاق با بچه‌ها جشن بگیریم. گفتم که چون تا حالا برای کسی جشن نگرفتم نمی‌دونم کیک و شیرینی رو کی میگیره!

معمولا تولد‌هام برای خودم کادو هم می‌گیرم. امسال هم گرفتم.

خلاصه قدر دایره‌هامون رو بدونیم. خوب رنگشون کنیم.

۲۹ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۶ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
چوپان

دیزی‌سرای طرشت با فهیم

انگار این ۳۰۰امین پست این وبلاگه. چند وقتیه سرم شلوغه وقت نکردم پست بذارم. چهارشنبه‌ی هفته‌ی قبل رفتم خونه. جاده یخی بود و ترسناک. خلاصه پنجشنبه صبح ۹:۳۰ رسیدم.

جمعه صبح خواهرم رو راهی دانشگاه کردیم. بعدش با پسرعمو و پسردایی و پدرم رفتیم باغ. بساط بخاری ذغالی و کباب و ... . رفتیم توی برف قدم زدیم و بازی کردیم و از دور روباه دیدیم و یه ردپا که هرچی تلاش کردیم نفهمیدیم مال چیه. حدس زدیم شاید گراز باشه. عصر هم چندتایی تیر در کردیم و برگشتیم خونه. شنبه و یکشنبه هم خونه بودم. چندروزی هوای پاک استنشاق کردیم! (یادم نیست تا حالا از این کلمه استفاده کرده باشم!)

چون وضع‌ جاده‌ها بد بود گفتن بلیط قطار بگیر و برای اولین بار توی این ۵ سال با قطار اومدم. قطارش خوب بود، از این چهارتخته‌ها. همسفرهامون یک زوج مسن بودند و یک آقای میانسال. این زوج مسن خیلی خنده‌دار بودن. یه داستان قدیمی ترکی هست که شخصیت‌هاش آدی و بیدی! هستند، دقیقا شبیه اونا بودن.

رسیدم تهران. از دوشنبه تا پنجشنبه توی اتاق تنها بودم. من از تنهایی خوشم میاد. ولی این اواخر دیگه دلم برای آدمیزاد تنگ شده بود! :)

بچه‌ها امروز برگشتند. امروز صبح آزمون داشتم. بعدش هم قرار بود با فهیم(علی فهیم‌نیا) بریم دیزی. رفتیم.

این دیزی‌سرای طرشت خیلی باحاله. چند روز پیش توی یه برنامه‌ی تلویزیونی ناصرخان قهرمانی رو آورده بودند. با نوه‌ش. خیلی آدم باحالیه این ناصرخان. من توی این ۴-۵ سال دیگه باهاش رفیق شدم. خیلی در موردش فکر می‌کنم. در مورد سبک زندگی و کارش. به نظرم به جای نمونه‌های خارجی آدم‌های موفق بهتره بریم سراغ همین وطنی‌ها. همین خودمونی‌ها. همین ناصرخان‌ها.

این دیزی‌سرا شاید ۴۰ متر مساحتش باشه ولی توی همین فضا به ۲۰ نفر به صورت کاملا منظم و شیک غذا میده و ۴-۵ نفر هم مشغول به کار هستند. توی اون برنامه می‌گفت که روزی ۱۳۰ تا آبگوشت می‌ذاره و آبگوشتی که شما امروز ظهر می‌خوری فرآیند آماده شدنش از دیروز ساعت ۱۶ شروع شده. و چقدر با عشق و علاقه توضیح می‌داد مراحل تهیه آبگوشتشو. به قول خودش می‌گفت من چیزی برای مخفی کردن ندارم چون می‌دونم کسی نمی‌تونه اینقدر کار بکنه برای آبگوشت. 

به نظر باید آدم بشینه پای این یه مورد و کلی درس بیزینس و زندگی و کار یاد بگیره. باید برندینگ و مارکتینگ رو از اینا یاد بگیری که هیچ مدرک دانشگاهی ندارن ولی تلویزیون ملی یک کشور میاد نیم ساعت براشون تبلیغ میکنه این شکلی!

توی این چند وقته به معنای واقعی کلمه دیدم که پول برای ناصر قهرمانی در درجه‌ی آخر اهمیته. رضایت مشتری براش از هرچیزی مهمتره! حتی سر این قضیه ممکنه سر مشتری داد هم بزنه! :))) که آقا ما اینجا دیزی رو تکی سرو می‌کنیم و دوتا یکی نداریم! 

کلا آدم جالبیه و جون میده برای مورد مطالعاتی(خواستم بگم case study) خوب. این که منوش ده قلم غذا توش نداره و هر روز آبگوشت و یکی از دو غذای برنجی ارائه میشه. یا اینکه آبگوشتش آپشن نداره و تو فقط یک انتخاب داری. یه بار یکی گفت یه مخصوصشو بده! ناراحت شد گفت مخصوص چیه؟ اینجا هر آبگوشت تو یه ظرفه و همه‌ش هم عین همه! مگه دیگه که برات مخصوص بکشم؟ :)) 

من خیلی وقتا‌ صبحونه رو اونجا می‌خوردم. املتی، نیمرویی، سرشیر عسل و … . کلا با دانشجوهای شریف هم یه جور دیگه تا می‌کنه. گفتم به من که میگه مشتری خودمون! از دانشجوها پول چایی نمیگیره و ماست رایگان میده بهشون. میگه من خودم هم نباشم ماستتو بگیر. 

خلاصه از دیزی‌سرای طرشت زیاد میشه نوشت. 

بعد از دیزی هم با علی توی کوچه‌های طرشت قدم زدیم. حرف‌های خوبی زدیم. بعد از مدت‌ها واقعا خوش گذشت. 

۱۸ دی ۹۴ ، ۱۷:۴۶ ۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
چوپان

تهران

دیروز پریروز حداقل دو تا مطلب پیش‌نویس رو فقط عنوانشونو نوشتم که یادم نره و ملزم باشم به نوشتنشون. 

هوای تهران آلوده‌س. داره اذیتم می‌کنه. من آدم جون‌سخت یا حتی پوست‌کلفتی هستم ولی دیگه دارم اذیت می‌شم. هر روز دارم به این فکر می‌کنم که چرا باید تحمل کنیم این هوای آلوده رو؟ یکی نوشته بود بلا که همیشه به صورت غیرمنطقی سر یک قوم نازل نمیشه، بعضی وقتا همینقدر طبیعی و فیزیکی و علمی میتونه باشه. میتونه اسمش باشه وارونگی هوا و آلودگی ناشی از خودرو‌ها و ... و نازل بشه بر سر یک قوم و نابود کنه اون قوم رو.

روزایی که میام بیرون، شب‌ها ساعت ۷ به بعد چشم‌هام و جلوی سرم درد می‌کنه و عملا هیچ‌کاری نمی‌تونم بکنم. بدنم میره تو حالت (NOP (No Operation. مفید‌ترین کاری که به نظرم می‌رسه اونموقع انجام بدم خوابیدنه. تلاش می‌کنم یه چیزی بذارم که نور اتاق و سر و صدای  بچه‌ها اذینم نکنه و بتونم یه کمی بخوابم. یکی دو ساعت می‌خوابم و بعدش یه کمی درد کم میشه ولی بازم کار خاصی نمیشه انجام داد و همین میشه که دیگه برای شب‌هام نمی‌تونم انجام کار مهمی رو در نظر بگیرم. 

چرا باید بمونیم تهران؟ چرا باید این سبک زندگی رو پیش بگیریم؟ میخوام بمونم تهران؟ همیشه گفتم تهران برای «زندگی» اصلا خوب نیست. تهران فوقش یک «کارگاه» یا «تحصیل‌گاه»ه. نمیشه توش خانواده داشت، نمیشه توش بچه تربیت کرد. نمیشه توش زندگی کرد. برای زندگی زیادی بزرگ و شلوغه.  

من توی خانواده‌ای بزرگ شدم که همه موقع ناهار جمع می‌شدند و می‌نشستند سر سفره. پدرم همیشه تاکید داره که حتی اگه گرسنه نیستی بیا بشین سر سفره. میگه خوشم نمیاد هر کی برای خودش ناهار بخوره.

شما بگو که این چیزا سنتی هست و دیگه با دنیای مدرن هم‌خونی نداره. توی تهران یا حتی شهرهای بزرگ دیگه میشه این چیزا رو داشت؟ اینجا شما صبحانه و ناهار و عصرانه رو بیرونی. فوقش اینه که شب همه خسته و کوفته برگردن خونه که شام بخورن. این شد خونواده؟ 

به اینا خیلی فکر می‌کنم. قبلا هم گفتم یه ندای رفاه‌طلبی و خودخواهی بهم میگه که سبک زندگی خوب اینه که ساعت کاری مثلا ۷ تا ۱۵ باشه و بقیه‌ش با خانواده باشی و برای خودت باشی. بعضی وقتا واقعا دوست دارم یک زندگی به قول مردم معمولی داشته باشم. توی یک شهر کوچیک. 

ولی عادت کردن اونقدر تدریجی اتفاق میفته که می‌ترسم چند وقت دیگه زندگی توی تهران رو هم برای خودم توجیه کنم. 

راه‌حل‌ موقتم این بود که امروز ماسک زدم. من که نمیرم خودم ماسک بخرم! دیجی‌کالا به عنوان هدیه یه دونه از این فیلتردار داده بود منم گفتم حیفه استفاده نکنم. امروز زدمش و انگار درد کمتری احساس می‌کنم. فقط کمی چشمام می‌سوزه. فکر کنم عینک شنا نمیشه زد!

راه‌حل بعدیم هم اینه که آخر هفته رو برم خونه. یه کمی با خیال راحت نفس عمیق بکشم. برم کنار رودخونه و نفس بکشم.

تازگی خیلی کم گلایه می‌کنم. ولی دیگه هوا رو نمی‌تونستم کاری کنم. شاد باشید. قدر هوای پاکتون رو بدونید.

۰۷ دی ۹۴ ، ۱۹:۲۹ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

حال خوب زمستانی

زمستان رو دوست دارم. سرده. شب‌هاش می‌تونی کلی بیدار بمونی. عصراش کوتاهه و وقتی نیست که بخوای با بقیه بری بیرون. زمستون فصل تنهاییه. فصل خزیدن توی غار و رفتن به خواب زمستانی، ولی راستش بهار خوابش زمستونی‌تره! 

شب یلدا نوشتم که توی اتاق جشن گرفتیم. و منظورم از جشن خوردنه! مهمون هم داشتیم. توی این چندسال شب‌های یلدای عجیبی داشتم. سال اول دانشگاه شب یلدا رو توی اتوبوس داشتم میومدم تهران. فرداش هم امتحان ریاضی۱ داشتیم! سال دوم تنها توی اتاق بودم. هم‌اتاقی‌هام رفته بودن. سال سوم و چهارم خونه بودم. و امسال هم با بچه‌های اتاق.    

توی یکی از گروه‌های تلگرام آقای نوری‌زاده برامون فال حافظ می‌گرفت و خودش هم تعبیر می‌کرد! تعبیرهاشون هم به قول خودشون تفسیر به رای بود!‌ یعنی با شناختی که از ما داشتند تعبیر می‌کردند. برای من این شعر اومد:

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم    بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق    که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود    آدم آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض    به هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست    چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت    یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق    هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست    که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک    ور نه این سیل دمادم ببرد بنیاد

تعبیرش هم اشاره داشت به این که حسرت یک گذشته‌ی خوب رو می‌خورم که به خاطر بعضی انتخاب‌های الانم از دستش دادم. 

دیدم راست میگه. به نظرم مهمترین و سخت‌ترین کار آدم توی زندگی بخشیدن خودشه. خیلی وقت‌ها حتی خودمون هم متوجه نیستیم ولی خودمون رو نبخشیدیم. به خاطر اشتباهاتمون یا حتی تصمیماتی که فکر می‌کنیم اشتباه بودن یا کارهای گذشته‌مون. توی ناخودآگاهمون خودمون رو باید ببخشیم. بخشیدن دیگران کاری نداره. وقتی نمی‌بخشیش فکر می‌کنی کسی اذیت میشه؟ این فقط تویی که اذیت میشی. ببخش. اول خودتو بعدش بقیه رو. 

۰۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۶ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان