گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۱۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

سه خواب جالب

دیشب (البته بهتره بگم امروز) سه تا خواب جالب دیدم.(حداقل این سه تارو یادمه!)

 

اولیش این بود که مهمون اومده بود برام. بعد نمیدونم من چرا هول هولکی پذیرایی میکردم! مهمون هم یه جورایی ناشناس بود.

 

دومیش این بود که زمین رو میکندیم یه چیزی بیاریم بیرون. یه جای قدیمی و مخروبه بود.

 

سومیش: یه خونواده قرقی گرفته بودم!! بعد اینا خودشونو زده بودن به موش‌مردگی . بعد من بردم حیاط و یکیشون پرید رفت!

۱۱ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۳۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

دسته گلی دیگر از صدا و سیما

فکر میکنم در این چند ساله هیچ دشمن داخلی و خارجی به اندازه ی صدا و سیما به این مملکت ضربه نزده باشه.

اون از گندکاریهای چهار سال پیش و این هم از مناظره ی انتخابات ۹۲.

من که به شخصه هیچ گونه سودی از این مناظره نبردم. به هیچ وجه اطلاعات خوبی از نامزدها به دست نیاوردم و فقط ۴ ساعت خندیدم.

خندیدم به این که چه‌گونه شخص اول ِ اجرایی یک کشور به سخره گرفته شده. چه جور یک عده نشون دادن مصلحت بینی ِ شورای نگهبان رو . و این که چه‌جور یه عده توهین میکنن به شعور خودشون و مردم.

ولی مهمتر از همه ی اینها :

 

سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی / به عمل کار برآید به سخندانی نیست

 

یا حتی:

بزرگی سراسر به گفتار نیست / دو صد گفته چون نیم کردار نیست

 

اینو بیشتر برای خودم میگم. خیلی وقتا شده ایده‌های واقعن جالبی به ذهن آدم میرسه. بعد هی میری جلو و ایده رو هی گسترش میدی. بهبودش میدی و ... .و آخرش هم یه جایی ،یه گوشه ای از ذهنت چالش میکنی. یا مثلن یه کاری رو شروع میکنی . بعد خیلی کمال‌گرایی میکنی و خیلی میخوای کار رو گنده برداری. بعد به خاطر همین گنده‌گرایی(بخوانید کمال گرایی!) حتی مینیمم کار ممکن رو هم به زحمت انجام میدی.

من یکی که به خاطر این مساله خیلی ضربه دیدم. موقع پروژه نوشتن. موقع کار. موقع تدریس یا درس خوندن و ... .

 

ای کاش یک مینیمم منطقی تعریف کنیم و سعی کنیم اول حتمن به اون برسیم بعد به دنبال کمال باشیم.

 

۱۱ خرداد ۹۲ ، ۰۲:۱۲ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

چرتکه

گاهی وقتا لازمه بشینی یه حساب کتابی بکنی با خودت.

مثلن دهم هر ماه . یه نهم یا یازدم هر ماه. بشینی بگی یه ماه که گذشت، من چی شدم.

اصلن یه ایده ای چند وقته زده به ذهنم. اسمشو گذاشتم life_git . یه سیستم مدیریت نسخه برای زندگی.

بعد مثلن چند تا branch داشته باشی. یه master branch. 

بعد تغییراتتو کامیت کنی. یا نه اصلن قبل کامیت کردن تصمیم بگیری که کدوم تغییرات خوب هستن و باید stage بشن. یا اصلن شاید یه سری چیزهای جدید لازم باشه add کنی.

گاهی وقتا یه دوستی رو ببینی و یه branchی رو از مخزن زندگی اون pull کنی.

گاهی وقتا لازم باشه rebase کنی. با این که هنوز دقیق نمیدونم چیه.

ولی گاهی وقتا لازمه که بشینی دفترچه(notebooks)ها تو ورق بزنی. یه جمع و تفریقی بکنی و ... .

اگه این کارو نکنی یه وقتی به خودت میای(تازه اگه به خودت بیای!) و میبینی که ای داد ... .

 

۱۰ خرداد ۹۲ ، ۰۳:۲۹ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

است!

گاهی آدم باید خودشو بالا بیاره!

وقتی مزاجت به هم ریخته و حالت بده ، باید خودتو استفراغ کنی.

گاهی اونقدر حالت بد میشه که چند روز فقط میمونی تو کار ِ خودت!

نمیدونی به خاطر کسلی ِ ایام امتحاناته یا نه دلیل دیگه ای داره!

حتی حوصله ای برای چرت و پرت نوشتن هم نداری. 

حالم خوب نیس. شکر خدا!

۰۹ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۴۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

جمعه ۴ خرداد، روز پدر

امروز جمعه ،۴خرداد ، روز مرد و روز پدر بود. 

از صبح زود با پدرم رفتیم باغ. 

...

ساعت ۲۲ با پدرم برگشتیم خونه.

 

/////

... 

(اینجا یه چیزی در مورد روز پدر میخواستم بنویسم!)

مبارک!

 

////

.

اینجا هم یه کمی در مورد انتخابات نوشته بودم!!!

هاشمی نشون داد که مرد بزرگیه!   به نظرم خیلی‌ها در موردش اشتباه فکر میکنن، حتی طرفداراش!

 

خسته‌م . همین.

۰۳ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۱۵ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

خستگی فیزیکی!

امروز:

قبل از ظهر با حامد رفتیم شهرگردی. کلی صحبت کردیم. امسال میخواد کنکوری بشه. یاد گذشته.

بعد نماز هم با پدرش(مدیرسابقمون) حدود ۱-۲ ساعت صحبت کردم. خوشحالم.

برگشتم خونه. ایرانسل قطع بود امروز. رفتم سیمکارت دائمیمو پیدا کردم. به یه نفر باید زنگ میزدم.

با بابام میریم باغ. میرسیم. بیل‌رو برمیدارم ،‌میرم چندتایی کرم خاکی پیدا میکنم!! میذارم تو جیبم!

لنسر رو برمیدارم میرم کنار رودخونه. فکر نمیکردیم روزی کرم خاکی رو بذارم توی جیبم و مثل کباب به قلاب بکشمش! بعد بندازم تو آب و ماهی‌ها بیان بخورن و به ریش من بخندن!!!!

فکر نمیکردم روزی با دستم کرم خاکی نصف کنم!!

میشینم یه کناری و قلابم توی آب. سه تا سگ بهم حمله میکنن. با لنسر میخوام از خودم دفاع کنم! نترسیدم ،فقط یه کمی جا میخورم، آخه به همین سگا دیروز غذا دادیم! ولی خداییش سگ هم عجب موجودیه! یارو با این که چوپانش گفته بشین، چشم از من برنمیداشت و زیر لب غرغر میکرد!

برمیگردم پیش بابام.

میریم لوله‌ی موتور آب رو درست میکنیم میندازیمش تو رودخونه.(چسب میچسبه به دستم.

*یاد یکی از تفریحات قدیمم میفتم! عاشق این بودم که چسب ‌PVC بچسبه به دستم،‌ بعد سفت بشه،‌بعد آروم بکنمش،‌دستم احساس خنکی بکنه!!!! احساس اینکه داری پوست خودتو میکنی!)

 این‌بار تفنگ بادی رو برمیدارم و توی آب قورباغه میزنم!!!

همه‌ش تو ذهنم به این فکر میکنم که فرق قورباغه و وزغ چیه؟ قبلن فکر کنم خونده بودم فرق دارن این دوتا!

زندگی یه جورایی شبیهه تیراندازیه. با خیال راحت و تنفس آروم، هدف رو پیدا کن، تصمیم بگیر چی‌رو، چه‌جوری و کی میخوای  بزنی. بعدش نباید زیاد معطلش کنی ممکنه هدف جاشو عوض کنه،‌حالا نوبت حبس نفسه. اینجاس که باید برای چند لحظه نفستو حبس کنی، دقیق نشونه بری و شلیک کنی، بدون کمترین معطلی، چون اگه یه ذره معطل کنی ، دست و دلت شروع میکنن به لرزیدن و خودت هم اضطراب میگیری و به خطا میزنی!(عجب تشبیهی!)

فکر کنم یکی رو زدم. آخه بدجور رو اعصاب بود. ده تا گلوله زدم بافاصله یکی دو سانتیش میخورد به آب. اصلن به روی خودش نمیاورد. ولی بالاخره یه بار دیگه محو شد. ناراحت شدم! گفتم الانه که یه بلایی سرم بیاد!!

هوا تاریک شده. وسایلو جمع میکنیم. برمیگردیم. 

این چند روزه که میرم باغ کلی احساسات عجیب دارم. از نظر فیزیکی خیلی خسته میشم. خستگیش خیلی باحاله. مغزت میخواد کار کنه ولی بدنت یاری نمیکنه! حتی نمیتونی تایپ کنی.

فردا هم قراره از صبح زود بریم یه حوض بسازیم!

نمیدونم تنوعی که اونجا میبینم برام خیلی جذابه. بوی گیاه، صدای قورباغه‌ها و پرنده‌‌ها، نور آفتاب، وزوز پشه‌ها. این که توی آب ماهی میبینی، بچه ماهی میبینی، حتی یه مار زنده‌ی آبی میبینی که روی آب داره میره به سمت یه قورباغه، یه کمی میری نزدیک‌تر، بعد دیگه نمیبینیش، یه جورایی میترسی ولی آروم برمیگردی عقب! :) همه‌ی این‌ها در مقابل با زندگی دانشجویی تنوع محسوب میشن.

/////////////

وَمَا أُبَرِّىءُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ

اینو پیامبر خدا میگه. اونوقت ما آدمای عادی خیلی با تواضع میگیم که "نه بابا حواسم هست، مواظبم، خیالت راحت، و ..." اینو پیامبر برای تواضع نمیگه‌ها! چون جایی دیگه به فرعون میگه که من توانایی این رو دارم که کشور رو از این بحران نجات بدم. 

حالا حساب کنید اگه اون این حرفو زده، ما باید چی بگیم؟‌

 

//////////

یک زمانی به یه عده میگفتم بابا فوقش بیخیال بشید. دست از عقیده‌تون بردارید. ولی حالا میفهمم اگه یه ذره احساس مورد ظلم واقع شدن بکنی نمیتونی راحت بشینی! سخته. خدا کمک کنه.

 

۰۲ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۵۵ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان