- فکر اول: چندتا پست قبلی نوشتم که دکتر گفت این یه افسردگی فصلیه، اولش به نظرم خیلی حرفش زننده اومد، یعنی چی؟ من این همه تحلیل کردم، این همه روح و روان خودم رو کاویدم تا بفهمم چه مرگمه، تو به این سادگی میگی فصلیه؟ مگه سرماخوردگیه آقای دکتر؟ ولی دکتر گفت عزیزم تو ممکنه یه تحلیلهایی هم واسه خودت کرده باشی ولی برای منِ روانپزشک اونا حاشیهس! اولش نمیخواستم قبول کنم، ولی بعدش دیدم چقدر میتونه محتمل و منطقی باشه! همین قرصهای ۲۵ میلیگرمی که میتونن حال و احوالت رو دگرگون کنن، چرا نباید میزان نور خورشید، دمای هوا، غلظت اکسیژن، تغییر خوراکیها و هزار تا متغیر فیزیکی دیگه که با فصلها عوض میشه روی مود و حال تو اثری نداشته باشه؟
- فکر دوم: چند روز پیش که برای شب یلدا رفته بودم خونه، به صورت اتفاقی توی تلویزیون یه مستندی داشت پخش میکرد در مورد حیات وحش در زمستان، یه جایی از مستند لونهی یک سنجاب زمینی رو نشون میداد که یه سنجابی خیلی شیرین خوابیده بود، میگفت که آره این سنجاب نمیدونم چند ماه زمسون رو با ذخیرهی چربیش به خواب زمستونی میره! حیوانات دیگه رو هم نشون میداد که هر کدوم برای کنار اومدن با زمستون یه کاری میکردن، خواب زمستانی، تحرک و فعالیت کم، مهاجرت و ... .
- فکر سوم: شاید ما انسانها هم به عنوان یکی از این حیوانات طبیعت برای این ساخته نشدیم که ۴ فصل سال رو هر ماه و هر هفته و هر روز مثل یک ماشین زندگی و کار کنیم، شاید ما هم مثل همون سنجاب درختی نیاز داریم که چند ماه خواب زمستانی داشته باشیم، شاید اصلا تا مدتها زندگی انسانها هم همینجور بوده، مثلا یک کشاورز تقریبا برای زمستان کار خاصی نداشته به جز احتمالا نگهداری از دامهاش و فعالیتش کم میشد و بیشتر توی خونه میموند و از آذوقهای که جمع کرده بود استفاده میکرد، احتمالا اون آدم توی زمستون خواب بیشتری هم داشت، نیازی نداشت که مثل تابستون تلاش خاصی بکنه، به این آدم کسی هم خورده نمیگرفت که داری تنبلی میکنی، خودش هم عذاب وجدان نداشت، احتمالا هیچ وقت هم حرفی از افسردگی و این چیزها به میون نمیاومد! شاید این تغییرات فصلی فرصتی بود که کمی خلوت کنه با خودش، کمی به گردش روزگار فکر کنه، کمی به پوچی زندگی حیوانی فکر کنه، کمی آسمون رو نگاه کنه، کمی بیشتر با نزدیکانش صحبت کنه، کمی بیشتر قصه بگه، شاید افسانهها و داستانها توی همین شبهای بلند زمستون متولد شدند. شاید این زمستون یادآور مرگ بود، یادآور «نبودنِ» زندگی، «نبودن» سبزی، «نبودن» گرما، «نبودن» نور. شاید چشیدن مزهی همین «نبودنها»، باعث میشد همین آدم بیشتر قدر «بودنها» رو بدونه.
- فکر چهارم: شب یلدا داشتم فکر میکردم چقدر ما دیگه زمستون رو درک نمیکنیم، تقریبا به جز هلو و چندتا میوهی دیگه، خیلی از میوهها و سبزیها و خوراکیها رو هر روز از سال میتونی تهیه کنی، انگار همیشه هستند، مثلا چند وقت پیش ملت از این شاکی بودند که چرا گوجهفرنگی شده ۱۵تومن، با خودم گفتم خب زمستونه، گوجه نخوریم میمیریم؟ هزاران سال آدمیزاد چیزی به اسم گوجهفرنگی نمیخورد چی میشد؟ چند ده سال پیش، مردم توی زمستون به جای گوجه رب و گوجه خشک استفاده میکردند چی میشد؟ احتمالا همین تغییر توی غذاها باعث میشد فصلها برای مردم مزهی متفاوتی داشته باشه. بقیهی زندگی هم همینه، فصلهامون نه مزهی خیلی متفاوتی دارن، نه دما، نه رنگ، هیچی فقط یه اسم که وای زمستون شد. زمستون که به جز خیابون و فضای باز متوجه سرمای هوا نمیشی، تابستون هم ممکنه از شدت خنکی کولر ماشین سرما بخوری، درختها؟ همهش همیشهبهار. حالا توی این زندگی یکنواختِ یکرنگِ بیمزهیِ گلخونهای انتظار داریم خودمون هم مثل همون خیار گلخونهای هر فصلی از سال میوه بدیم، مثل همون مرغهای مرغداری ۳۶۵ روز سال تخم بذاریم، ۳۶۵ روز، روزی فلان ساعت بریم سر کار، کار کنیم، تلاش کنیم، بجنگیم، بریم بیرون، خرید کنیم، کتاب بخونیم، تفریح کنیم، بخندیم، میوه بخوریم و ورزش کنیم و ... . هر وقت هم که یکی احساس کرد حال این کارا رو نداره، بهش بگیم که چی شده؟ حالت خوب نیست؟ برو حالت رو خوب کن، یا به فکر درمانش بیفتیم یا یه جوری منزویش کنیم که مبادا این «بیماری» مسری باشه و به مرغ ببخشید آدمهای دیگه هم سرایت کنه! شاید هم خودمون مرغهایی شدیم که هر وقت میبینیم مثل بقیهی مرغها دون نمیخوریم و تخم نمیذاریم و لبخند نمیزنیم و تلاش نمیکنیم به خودمون میگیم وای من چم شده؟ چیکار کنم؟ برم پیش دکتر؟
- فکر پنجم: دنبال نتیجهای؟ نتیجهای نیست، من هم یه مرغم که دارم زور میزنم تخم بذارم، ما انتخاب کردیم که مرغ باشیم، که لازم نباشه زمستونا نصفمون از سرما تلف بشیم، که از سرما یخ نزنیم، که غذای کافی داشته باشیم، کمتر رنج بکشیم، بیشتر لذت ببریم، خوب هم هست دیگه، نیست؟ کی حوصلهی خواب زمستونی رو داره؟ مگه چند سال زندهایم که بخوایم بخشی از اون رو هم به خواب زمستونی و فعالیت با بازدهی کم تلف کنیم؟ چرا نباید همیشه گوجه و خیار داشته باشیم؟ ما همهی اون زمستونهای سخت رو فکر کردیم تا امروز بتونیم توی رفاه زندگی کنیم، تا امروز برگردیم فکر کنیم که چرا دیگه زمستون نداریم؟! که چه فرقی با مرغ داریم، چه فرقی با گوجه داریم.
- فکر ششم: خوشحالم که دارم وبلاگ رو دوباره مینویسم، البته نمیخوام صرفا تبدیل به وبلاگ کارگاه بشه، میخوام مثل قدیم فکرهایی که چند روز توی ذهنم تلنبار میشن رو خالی کنم، مثل همیشه دنبال ویرایش و دوباره خوندن متن نیستم، حتی اگه غلط املایی داره، لابد میتونید بخونید، من وقتی که حرف میزنم هم کلی تپق میزنم ولی ویرایش نمیکنم! خیلی وقتا حتی نمیدونم ته نوشته قراره چی بشه، صرفا یه فکر شروعکنندهی پست میشه و فکرهای بعدی خودشون میان. خوبیش اینه که فکرها دیگه توی ذهنم کپک نمیزنن، ذهنم سنگین نمیشه، یه جایی میریزمشون و ذهنم خالی میشه.