هر چی از خدا بخوای میده
حالم خوبه شکر خدا.
دیروز رفتم خوابگاه شهید بهشتی پیش دکترها!
امروز برگشتم. موقع برگشت سری هم به کتابفروشیهای انقلاب زدم و طبق معمول چند تا کتاب خریدم. امشب میشینم یکیشو تموم میکنم!
تو راه اتفاقی یه جای آشنا رو دیدم. بعدش به صورت اتفاقیتر یک آدم آشنا رو دیدم. داشتم فالوده بستنی میخوردم دیدم یه نفری که اتفاقن قیافش هم آشنا به نظر میرسه عجیب خیره شده به من. خلاصه اونا پاشدن برن منم فالودهم هنوز تموم نشده افتادم دنبالشون ،تو پله برقی رسیدم بهش. آره خودش بود. همون آدمی که یک موقعی میاندوآب با هم تو کتابخونه سلام علیکی داشتیم!!!!
بعدش هم که با مامانم صحبت کردم. سپردم که امشب هم خودش دعام کنه و هم بسپاره بابام و خواهرم دعام کنن. میگم دعام کن میگه آخه میترسم یه دعایی کنم بعدن بیایی بگی این چه دعایی بود کردی!؟! :) . گفت دعام میکنم دعاهات مستجاب بشن! (آی کلک!)
اول از هر آرزویی خدایا شکرت به خاطر همه نعمتهایی که حتی نمیتونم توی ذهنم یه جا جمعشون بکنم. به خاطر خانواده خوب و سالمی که دارم. به خاطر سلامتی. به خاطر دوستانم. به خاطر خودت .
/////////////
شب آرزوها آرزو میکنم همیشه کلی آرزو داشته باشید. برای یک آدم به نظرم بدتر از مرگ اینه که آرزوهاش تموم بشن.
آرزوی خیلیهامون ،حداقل طبق عادت، اینه که منتَظَر ظهور کنه. ولی به نظرم درست آرزو نمیکنیم. یعنی واقعن منتَظِر نیستیم. ببین وقتی منتظِر تماس یه نفر هستی، وقتی منتظری "یکنفر" بهت پیامک یا ایمیل بزنه ،(هر چند میدونی که غیرممکنه حتی!) ولی با چه احساسی انباکستو چک میکنی؟ وقتی نصف شب بهت پیامک میاد و با این که میدونی این موقع شب فقط تو و جغد شب و اپراتور موبایل بیدارن چهجوری میری سراغ گوشیت؟ به اینا میگن انتظار. معنی انتظار رو مادری میدونه که بعد بیست و چند سال هنوز هم که هنوزه چشمشو به در دوخته. با هر صدای در دلش میریزه با این که سعی میکنه به روی خودش نیاره. معنی انتظار رو خیلیا میدونن. و به نظرم منتَظِر واقعی از شوق جمعه باید مثه همون عاشق پرپر بزنه. باید به خورشید التماس کنه که زود باش طلوع کن.
همون شعری که از شهریار گذاشته بودم چند پست پیش. عاشق منتَظِر میگه که چشمام به ستاره ی صبح التماس میکنن که طلوع نکن، بلکه این معشوق من بیاد. من به نظرم انتظار یعنی این و با این حساب من منتظر محسوب نمیشم و آرزو میکنم بتونم منتَظِر ِ منتَظَر بشم.
////
آرزوی دیگهم اینه که خدایا آزادیمو ازم بگیر. من آزادی نمیخوام. من آزادی رو دوست ندارم. نمیخواد در برابر تو آزاد باشم. میخوام در برابر تو بنده باشم. آرزو میکنم در برابر دنیا آزاده باشم و در برابر خدا بنده.
///////
خدایا آرزوی آخرم اینه که همه ی اونایی که هنوز نور و علاقه ای توی دلشون مونده رو خودت راهنمایی کنی.
/////
همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و البته تموم شده بود( )
////
راستی امروز (پنجشنبه ۲۶ اردیبهشت) مثه این که من امتحان تنظیم خانواده داشتم و بیخبر پاشدم رفتم مهمون. شب بچهها در مورد امتحان صحبت میکردن منم فهمیدم بهبه :) :)
اگه یه روزی به جایی رسیدی که احساس کردی دیگه هیچ چی آرومت نمیکنه ، دیگه نه دوستات ، نه آهنگات ، نه فیلم و سریال و نه سیگار ، نه بیرون گشتن ، نه اینترنت ، ... .
یه لحظه این غل و زنجیر الکی رو بکن و ژست روشن فکری و غیره رو بذار کنار ، بگو قدیما یه چیزایی بود که باهاشون زندگی شیرینتر بود. حداقل این یه لحظه یه یادی بکن از اونا.
شاید پریشونی این روزهات به خاطر همین فاصله ی خودساخته س! (هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش)
برگرد پیش خدا. حتی شده برای همون یه لحظه . حتی شده فقط به خاطر آرامش خودت.
یادت بیار اون روزا چقدر آرامتر بودی. حداقل برای یک لحظه قبول کن همه اون چیزای قشنگ رو که زمانی بهشون باور داشتی و الان ... .
این احتمال رو هم بده که شاید همه اون چیزا درست بودن . دست بردار از این تریپ ِ ... .
أَلَا بِذِکْرِ اللَّـهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
البته من کی باشم بخوام توصیه بکنم. بیشتر جنبه ی یادآوری داشت برای خودم و شاید کسی که احساس میکنم اونم مثه منه.
خدایا شکرت حالم خوبه. احساس میکنم روزهای خوبی پیش رومه. درسته در ظاهر مشکلاتی هس. ( این آتل های دست و حساسیت دارویی و داروهای جدید برای اون و آمپول و میانترم ها و حذف کردن معماری و عقب موندن از برنامه شرکت و ... ) ولی با وجود همه اینها خوشحالم که حالم خوبه.
وقتی حال آدم خوب باشه وقتی روانت آرام باشه بقیه چیزا خیلی راحت حل میشه یا حتی تحملشون راحت تر میشه.
به سکوت نیاز دارم. این مدتی که خیلی با طبیعت خو گرفتم خیلی روی اعصابم اثر داشته. هر روز یه وقتایی احساس میکنم که هیچ صدایی نباشه. حتی صدای نفس کشیدنم رو هم کم میکنم.
یه دوست بزرگواری داریم ما که گاهن یه حرفایی میزنه که من یکی که زیادی ازشون استفاده میکنم و کردم. از این دوست بزرگوار کمال تشکر رو به عمل می آورم و چند تا از جملات گهر بار ایشون ... مٌردم!!!:
"از تنهاییت لذت ببر ، با تنهاییت حال کن"
' برای یک "انسان" بدترین جمله اینه که بگم "عادت کردم" '
"حرکت های انقلابی خوب نیستند. حرکت بایستی پشتش خوب دلیل باشد. براش باید برنامه ریخت. با تدریج و استمرار باید رفت جلو"
"برای بیرون کردن بدی ها حباب خوبی هاتو بزرگ کن تا حباب بدی ها خوش مجبور بشه بره بیرون"
البته احتمالن اون دوست بزرگوار خودش همچین جملاتی یادش نباشه کی گفته. یا حتی شاید بعضیاشو نگفته. یا این که فقط برداشت من بوده!!!
ولی هر کدوم از این جمله ها کلی حرف پشتشه. اگه وقت کنم در مورد هر کدوم مینویسم تا شاید یکی دیگه هم پیدا بشه که از اینا استفاده کنه. یا این که خودم مرور میکنم هر از چندگاهی.
تصمیم باید پشتش دلایل خوب باشه تا بتونی عملیش کنی. تا بتونی بر تنبلی غلبه کنی. این دلایل باید انگیزه ایجاد کنن. همچنان که برای نفس کشیدن ذوقی داری که حتی نمیتونی نبودشو تصور کنی.
خوشم نمیاد از اینایی که فقط بلدن منفی صحبت کنن و غر بزنن و وقتی هم که حالشون خوبه خبری نباشه ازشون. من خیلی خوب میگم الان خدارو شکر حالم خوبه.
حرف باز هم زیاده و وقت برای گفتن کم. با این کله ی کچل و این ریش هایی که از موی کلم بلندتر شدن و این جوشهای حساسیت میگم حالم خوبه!
عیدی های خاصم:
یه نگین فیروزه از خاله ام. خیلی خوشم اومد. وقتی اون سکه ی عتیقه که بهم داده بودن رو نشون دادم بهش که چند ساله نگهش داشتم ، منظورمو فهمید و یه نگین فیروزه ی خالص داد. ان شاء الله میدم یه رکاب میسازم براش. خاله م هرچی چیز با ارزش بوده تو خونه ی مادر بزرگم اینا خودش برداشته!!! و الان هر از چندگاهی یه چیزایی هم به ما میرسه!!! :)
یه نفر هم یه چاقو بهم عیدی داد. من عاشق این عیدی های غیرنقدی ام!
حرف برای زدن زیاده حیف که ... .
راستی فعلن عید همگی هم مبارک. سال خوبی داشته باشید.
باز چند روزه که شب خوابهای عجیب میبینم. خدا به خیر بکنه.
///
به نظر من به هیچ وجه درست نیست که آدم بخواد دقیقن مثه یه نفر دیگه باشه. به نظرم من در بهترین حالت میتونم خودم باشم.
بهتره آدم روی دامنه ی خودش و با ضابطه ی تابع خودش دنبال نقطه ی بهینه ی خودش باشه.
////
نوشتن یه پست چه قدر وقت برد. و آخرش هم ناتموم موند!! اینه دیگه . ما این جوری پست میذاریم.
این پست فکر کنم به مدت بیش از ۸ ساعت در حالت ویرایش بوده.
!!!!
به دلایلی انگیزه م برای نوشتن کم شده. (از جمله پابلیک شدن ناخواسته وبلاگم توسط دوستم!)
امروز بیست و دوم بهمن.
عصر یادم افتاد پارسال در چنین روزی رفته بودم برنامه فرصت برابر!
و چند روز قبل از من هم آروین رفته بودم. همون دوستم که دیروز در موردش نوشتم و دیروز با هم بودیم.
یادش به خیر.
یادم باشه میخوام در مورد علاقه مند ساختن خودم به فوتبال بنویسم. البته اگه انگیزه پیدا کنم.
این تعطیلی چند روزه هم بالاخره فردا تموم میشه . ۵روز تعطیل بودم و نرفتم خونه! عجیب بود یه کم .
///
از آن طرز فکرت خوشم نیامد. از تو بعید بود. از تو انتظار دارم. من برای دچار نشدن به همین طرز فکر این همه به خودم سختی دادم. این همه بقیه را از خودم ناخواسته ناراحت کردم. و این همه راه رفته برگشتم که دقیقن به اینجایی که تو رسیدی نرسم. به نقطه ای نرسم که انکار هویتم افتخار کنم. شاید راست میگی اگر به قول تو حماقت و عجله نمیکردم الان آن اتفاقها هم افتاده بود ولی من به همین به قول تو "حماقت"م افتخار میکنم. تا باشد از این حماقت ها. چون اگر همین حماقت نبود شاید ... . و امیدوارم دیگر از این زرنگ بازیها که تو انتظارش را داشتی نکنم توی زندگیم.
//
شاد بودن خیلی ساده است گاهی و آنقدر ساده که بعضیا قدرشو نمیدونن!!