گاهی به خودم حسودیم میشه به خاطر دوستای خوبی که دارم! و گاهی احساس غبن میکنم از این که از حضور این دوستان خوب استفاده نمیکنم!
:)
گاهی به خودم حسودیم میشه به خاطر دوستای خوبی که دارم! و گاهی احساس غبن میکنم از این که از حضور این دوستان خوب استفاده نمیکنم!
:)
امسال از نمایشگاه کتاب کلی کتاب خریدم! (حدودن ۳۰ جلد!) تصمیم دارم همهشون رو امسال بخونم.
همون دو روز اول کتاب رشد اثر علی صفایی حائری (عین.صاد) رو خوندم. کتاب خیلی خوبیه. در واقع این نویسنده خیلی کتاباش خوب هستند. بیش از ۱۰ جلد از کارهای ایشون خریدم!
کتاب رشد یه جورایی در مورد سورهی عصره. در مورد رشد و خسران و کمال و نقص و کلی مفهوم دیگه نوشته تو کتاب.
در واقع این کتاب یکی از سری کتابهای "دیداری تازه با قرآن" هست.
رشد
علی صفایی حائری
انتشارات لیلة القدر
۷۶صفحه
"ما در قرآن به کلمههایی برخورد میکنیم. این کلمهها در زبان ما، در گفتوگوهای روزمرهی ما هم جریان دارند و در نتیجه بحران شروع میشود و گرههای کور سبز میشود; چون ما به برداشتهایی دست میزنیم که از عادتهای ما مایه میگیرد.
ما به هرکس که ساده و جانماز آبکش بود، مومن میگفتیم و به هر کس که از ماکنار میکشید و لب به جام نمیزد، متقی میگفتیم و هر کس که دستودلباز میشد، محسن میگفتیم و هر کس که رام میگردید، صابر میگفتیم و هر کس که دهانش همراه تسبیحش باز و بسته میشد، ذاکر و شاکر میگفتیم.
ما به این گونه با مومن و متقی و ... عادت کرده بودیم و اکنون که با قرآن و آن کلمههای دقیق و تیپهای مشخص برخورد میکنیم، باز همانها را مطرح میکنیم و همانها را میفهمیم و یا بهتر بگویم نفهمیده با آنها بازی میکنیم و بر آنها ستم مینماییم و این ستم از آنجا شروع میشود که ما بدون رسیدن به معنا و مقصود، به کلمهها و لفظها رسیدهایم و با الفاظ خالی انس گرفتهایم و ..."
"ما پیش از آنکه تشنه شده باشیم، نوشیدهایم و پیش از آنکه به اشتها آمده باشیم و با سوالها گلاویز شده باشیم، خود را تلنبار کردهایم و پیش از آنکه به معناها دست یافته باشیم، به کلمهها رسیدهایم ... و این است که باد کردهایم و با آنکه زیاد داریم، مریض و بیرمق هستیم و به امتلای ذهن و پرخوری فکری دچار شدهایم..."
" وقتی که ما بچهتر بودیم، مشتاق بازی و توپ بودیم، در انتظار مینشستیم تا ما را به بازی بگیرند، تملق میگفتیم تا راهمان بدهند و قهر میکردیم و دور میشدیم تا نزدیکمان کنند، اما همین که هدفی پیدا میکردیم دیگر به توپها و بچهها نگاه نمیکردیم، حتی اگر دعوتمان میکردند میخندیدیم و اگر دستمان را میکشیدند، نق میزدیم و فرار میکردیم. چرا؟
مگر توپ همان توپ نبود و بازی همان بازی محبوب نبود؟ چرا اینها همهاش همان بودند، اما ما دیگر آن نبودیم، ما هدفی داشتیم و لباسی به تن کرده بودیم و مهمانی میخواستیم برویم..."
"﴿و العصر﴾، به تمام این دورهها سوگند، ﴿ان الانسان لفی خسر﴾، که انسان با این همه سرمایه در تمام دورهها در خسارت مدفون است، چرا؟ چون سرمایههایش رشدی نکرده و سودی نیاورده است. درست که به ثروت، که به قدرت، که به علم رسیدهاست، درست است که اینها زیاد شدهاند، اما خود انسان کم شده و اسیر شده و اسارتش علامت حقارت است.
و عامل این خسارت، عصرها و دورهها و محیطها نیستند، عامل خسارت خود انسان، خود اوست. عصرها مقدس هستند به دلیل سوگندی که خدا یاد میکند."
با عجله نوشتم. کتاب خیلی خوبیه. سعی میکنم بارهای دیگری هم بخونمش.
کتاب بعدی که از این نویسنده دارم میخونم صراط هست.
راستش نمیدونم این عنوان چقدر خوبه یا بد. پیرو پستهای فنی! میخوام در مورد یک مشکل صحبت کنم. هدفم این نیست که حل کنیم این مشکل. در وهلهی اول بدونیم این مشکل هست مخصوصن برای کار کردن. و دوم اگر روزی خودمون همچین جایی بودیم یادمون بیفته.
داستان رو از تابستون سال ۹۲ شروع میکنم. دوست داشتم یه کار دانشجویی توی اون شهرستان بکنم. یه کاری به دست خودمون. از اردیبهشت به فکرم زد که مرکز انتخاب رشته دایر کنیم برای کنکوریها. بعد نشستم کلی از بچههای خوب کنکورهای اخیر رو از دانشگاهها و شهرای مختلف پیدا کردم. کلی زنگ و پیامک و ایمیل و هماهنگی و ... .
بعد گفتم ما که میخوایم کار بکنیم بریم هر مجوزی لازم هست بگیریم براش. رفتم آموزشوپروش شهر. رفتم فرمانداری(برای اولین بار). صحبت کردیم. همه هم بهبه و چهچه که خوبه و ما هم حمایت میکنیم و ... . خلاصه رفتیم دنبال تبلیغات و آموزشگاه و جا و ... .
زد و امسال آموزشوپرورش تصمیم گرفت خودش هم مرکز مشاوره و انتخاب رشته بذاره. و طبق معمول چون یک جای دولتی هست و معمولن اینها مصلحت هرکسی رو بهتر از خودش میدونن و یه جورایی قیم ملت هستند به این نتیجه رسیدند که طبق یک جلسهی دور همی! فعالیت هرگونه موسسه دیگر رو در سطح شهر ممنوع اعلام کنن. که مردم فریب موسسات دیگر رو نخورن و پولشون رو تو جیب فرصتطلبها ندن و فریب آموزشوپرورش رو بخورن و پولشون رو تو جیب آموزشوپرورش بریزن! برای این حرفم دلیل دارما! یادمه وقتی پرسیدم چرا این کار رو میکنید گفتند که بابا اینا میان الکی "تضمین" میدن و مردم رو فریب میدن و بعد بنر همین مرکز اداره رو دیدم که روش درشت نوشته بود "تضمینی". بعد گفتن اینا فلانقدر پول میگیرن از مردم بعد دیدم که نرخ مصوب خود اداره از چندتا مرکز دیگه بیشتر بود و ... . به ما هم گفتند که خب بیایید با ما همکاری کنید. بیایید تو همین مرکز ما کار کنید. خدارو شکر قبول نکردیم!
بحث به نظرم اینه که اداره دید یک بازاری هست و یک عده به هر نحو دارن از این بازار پول در میارن و اداره هم یک سری مشاور داره که اینا تابستون تقریبن بیکارن و میشه با اختیاراتی که داره یه کاری بکنه که ... .
داستان دوم برمیگرده به اسفند ۹۲. میخواهیم برای دانشکده نشریهای بنویسیم. یک فراخوان داده میشه و ماهم البته قبل از فراخوان به نحوی! مطلع شده بودیم اعلام آمادگی میکنیم برای همکاری. ایدهای هم داریم برای نوشتن بخشی در نشریه. کارها شروع میشوند. میخوریم به تعطیلات. بخش مربوط به من کارش کمی زیاده و مصاحبه و پرسشنامه میخواد. این شماره نیست. اینا مهم نیست. بحث پیش میاد که در دانشکده هر فعالیت فوق برنامه بایستی "تحت نظارت" یا "توسط" انجمن انجام بشه. انجمن خودش دوست داره و از اختیاراتش این هست که نشریه بزنه ولی به قول خودشون نمیرسن. پس میگن بیاین این نشریهتون رو به اسم ما در بیارید. اسمش رو ما انتخاب میکنیم و ما جهتدهی هم میکنیم و تایید هم میکنیم. چرا؟؟؟ چون ما نمایندهی دانشجوها هستیم و ما "صلاح"شون رو میدونیم. ما "قیم" دانشجوها هستیم.
داستان سوم:
دیروز(پنجشنبه) بعد امتحان میانترم میخواستم برم بیرون کمی بگردم. برم سینمایی جایی. ولی دیدم خیلی خسته هستم و برگشتم خوابگاه و فیلم "باشگاه خریداران دالاس" رو تماشا کردم. فیلم خیلی جالب بود. نمیخوام داستانشو کامل تعریف کنم. پیشنهاد میکنم تماشا کنید. ولی توی فیلم هم جایی به این مطلب برخورد میکنیم که "جایی" بنا به دلایلی یک سری "اختیارات" و "وظایف" داره. بعد معمولن چنین نهادهای دولتی یا هرچی یکی از اختیاراتشون اینه که اجازه بدن افرادی خارج از اون نهاد یا سازمان بتونن با تایید اونها و در چارچوب قوانین فعالیت کنند. مثلن اداره الف "وظیفه" داره کار ب رو انجام بده یا این "اختیار" رو داره که بذاره فرد پ کار ب رو انجام بده در چارچوب قوانین. ولی معمولن اداره الف چون میبینه با این کار یک سری منافعش رو از دست میده و مثلن میگن که الف بلد نیست وظیفهشو درست انجام بده یا سودی بیشتر نصیب پ میشه. چیکار میکنه؟
۱- پیشنهاد میده که بیا شما این کار ب رو به اسم ما انجام بده! بیا با هم انجامش بدیم. چرا؟ چون ببین فرآیند نظارت و تایید سخته! منم در مقابل مردم مسئولم. دلم قرص نمیشه و بیا با هم زیر نظرما و به اسم ما این کار رو انجام بدیم. اینجوری چی میشه؟! خب اگه کار خوب از آب در اومد میگه با حسن مدیریت الف این کار انجام شد. اگه بد بود؟ میگن هیچی تقصیر پ بود! ما که گفتیم کسی نمیتونه! دیدید؟
۲- میاد و با استفاده از قوانین دست و پاگیر و بهانههای مختلف پ و امثال پ رو از صحنه خارج میکنه. به انواع و اقسام بهانهها. و معمولن هم در کارش موفقه.
راستش مدتها فکر میکردم شاید این مشکل اینجا زیاده ولی مثلن توی همین فیلم دیدم که نه. همچین اتفاقی تو جاهای دیگه هم ممکنه بیفته فقط کمی دلایل و ظواهر فرق داره. اینجا میگن که "صلاح" بقیه رو ما میدونیم اونجا یه چیز دیگه. اینجا شاید منافع یه گروه در خطر باشه و جای دیگه منافع گروهی دیگه.
خلاصه اینکه
۱- اگه روزی خواستید جایی کاری بکنید، مواظب باشید، ببینید این کارتون آیا "دایگی" نیست؟ آیا برای این کار "مادری" هست؟ اگر هست از الان آماده باشید که بدونید هر مادری "وظیفه"ی خودش میدونه که خودش بچهشو تربیت کنه و سپردن کارها به "دایه" رو به این سادگی قبول نمیکنه!!!!
۲- اگر روزی "مادر" شدید برای کاری و دیدید دایهای شایسته میخواد از بچهتون نگهداری کنه یاد این پست بیفتید. (مطمئنن متوجه شدید که مجاز داشت این جمله.) اگه جایی مسئول شدید!
(راستش پست رو با عجله نوشتم. چیزای زیادی میخواستم بنویسم. نظر بدید. پست ویرایش و اصلاح و اضافه بشه احتمالن در آینده)
از اون پست قبلی یه کمی فاصله بگیریم. اون یک اتمام حجت بود با دوستام که مشکلی پیش نیاد.
پست دوتا قبلی که گفتم ناراحت شده بودم دلیل ناراحتیم تاثیراتی بود که روی زندگی دوستام میذاشتم. وقتی میگم تاثیر گذاشتم به هیچ وجه منظورم این نیست که بعله من آدم تاثیرگذاری هستم و ... . تاثیرگذاشتن واقعن افتخار خاصی نداره. چرا که آدمایی توی زندگی من تاثیر گذاشتن که هیچ مشخصه خاصی نداشتن. بحثم سر اینه تاثیرهاست. یعنی چی؟ ببینید فرض کنید من با توجه به عقلم(یا احساس و هر چیزی که اسمشو میذارید.) و با نیت کمک میاید یه حرفی میزنید یا کاری میکنید و باعث میشید اتفاقی بیفته. بذارید چند مثال بزنم. این قسمت رو میتونید فرض کنید خیالیه! یا فرض کنید از زبان یه نفر دیگه دارید میخونید.
-مثلن شب عاشورا تاسوعا بشینی پای چت با دونفر. و به قولی باهاشون بحث کنی که شما باید به قول امروزیا کات کنید. بعد مثلن اونا هم کات بکنن. حالا فرض کن نیت شما درست و عقلت اینو بهت میگه. بعد مثلن بعد چند وقت اتفاقی که میفته چیه؟ اینه که هردوی اون آدما احساس نفرت پیدا بکنن از تو . و مثلن یکی برگرده به تو بگه تو مانع من میشی؟ چه حالی به آدم دست میده؟ پشیمون نمیشه؟
- با توجه به افکار و عقاید یک زمانت ، وقتی یه نفر ازت سوال پرسید در مورد رفتن(اومدن) به فیسبوک. آدرس اون پستتو بدی بهش و اون پست باعث بشه اون آدم نره فیسبوک. بعدها فکر و عقیدهی خودت عوض بشه یا بنابه دلایلی بری فیسبوک و همون آدم بیاد ازت بپرسه؟ ناراحت نمیشی؟ حق نمیدی بهش؟
- نصف شب با دوستت چت کنی. و کلی براش داستان بگی که باید اصرار کرد بر خواسته و پافشاری بکن و همینجوری دست روی دست نذار. بعد دوستت بره یه کاری بکنه و تو احساس کنی اگه چیزی نمیگفتی و دوستت کاری نمیکرد اوضاع بهتر میشد؟!
- بگردی برنامهی امتحانی یه دانشگاه دیگه رو پیدا کنی و بدی به دوستت و پاشه بره. بعدها اگه مشکلی پیش میومد تو چیکار میکردی؟
و شاید مثالهای دیگه که جاش نیست بگم.
اینجاست که به حرف الف میرسی که میگفت یه مدت رفتم روانشاسی و روانکاوی کار کردم ولی بعدش رهاش کردم. چون ترسناک بود. چون با داری با یک آدم بازی میکنی. وقتی که احساس میکنی با حرفات میتونی حرفت رو به یه نفر بقبولانی.
خلاصه. هیچی. خواستم یه قسمت از دلایل ناراحتی اون روزم رو بگم. اینکه چرا نوشته بودم به من چه بقیه چیکار میکنن و ... .
یا خیر حبیب و محبوب
من آدم رکی هستم و این بعضن باعث میشه آدما ناراحت بشن.
میخوام چندتا حرف رک بزنم.
۱- اگه شما دوست من هستید و نسبت به سبک زندگی من نظری داری میتونی محترمانه نظرت رو بدی و قبول میکنم برای بار اول(یا متناهی بار) ولی اینکه به خودت اجازه بدی به هر کدوم از بخشهای زندگی من گیر بدی و با هر هدف و نیتی استهزا یا حتی اظهار نظر بکنی، خیلی خیلی ساده بگم با واکنش دفاعی من مواجه خواهی شد. و این واکنش دفاعی به تجربه ثابت شده که خیلی نتیجهی بدی داشته.
زندگی، خواب، کار، مطالعه، مدیریت کارها و ... مشمول سبک زندگی میشوند.
اگر هم دوست من نیستید که اون بار اول( متناهی بار) رو هم حق ندارید!
به قول این انگلیسیا:
This is my Style and it's none of your business
۲- اگر با این همه سن و سال هنوز بلد نیستید درست حرف بزنید پس لطف کنید ساکت بمونید.(خفه بشید). من به کلماتی که به کار میبرم یا میشنوم حساسم. سکوتتون رو خیلی ترجیح میدم به شنیدن بعضی اراجیفتون. و صادقانه بگم در مقابل این اراجیف توصیه خواهم کرد که "خفه شو!" یا به صورت مخفف "خفه" و امثالهم. مخصوصا وقتی که من کاری با شما ندارم و توی لاک خودم هستم.
You need to shut up and let me live my life how I want
۳- یک نصیحت دوستانه که البته فقط یکبار(متناهی بار) میگم. سعی کنید چارهای برای عقدههای روانیتون بکنید. عقدههایی که در بعضی لحظهها قشنگ خودشون رو نشون میدن و همهی وجاهت گاهن پوشالی شما رو به گند میکشن. خیلی خوبه که آدم سعی کنه خودشو بشناسه. شاید اولش قبول مشکلات برای آدم سخت باشه ولی پیشنهاد میکنم این کار رو بکنید. وگرنه ممکنه در همون حالت دفاعی که در بالا گفتم کسی عقدههاتون رو براتون بشماره.
۴- و اما در صورت رعایت موارد فوق من به نظرم دوستی خیلی ارزش داره. ولی متاسفانه در این چند مدت بعضی رفتارها باعث شده که من از بعضی عقایدم دور بشم. منی که یک زمان عقیده داشتم "کمک کردن به دیگران، خودخواهانهترین کار ممکن است." متاسفانه با دیدن بعضی رفتارهای افراد که از عقدههاشون (این عقده هم یه جور عقیدهست ها! ولی ... ) خبر میداد باعث میشن آدم احساس کنه این جمله ... . ولی باز هم میگم برای کسی که با معیارهای من دوست شناخته میشه من بیشتر از قبل هم ارزش قائلم.
۵- من به چیزهایی که میشنوم خیلی حساسم و به نظرم این حق رو دارم که خودم انتخاب کنم چیا رو بشنوم و چیارو نشنوم پس لطفن به این حق بنده احترام بذارید.
// این متن رو بهتره با لحن غیر عصبانی ولی رک بخونید. بین این دوتا تفاوت هست. به نظرم رک بودن خیلی وقتا خوبه.
/ درضمن در به خود گرفتن یا نگرفتن این متن اختیار کامل دارید. ولی من اطلاع دادم.
قرار شد دیروز صبح زود راه بیفتم برم قم که رضا رو ببینم. با رضا از دبیرستان و حتی قبلتر دوست بودم. سال سوم که تموم شد رفت حوزه. خبردار شدم که رفته قم. قرار شد برم دیدنش.
ولی دیروز صبح بیدار شدم ولی به خاطر سرماخوردگی نتونستم از جام بیرون بیام. خلاصه ظهر رفتم دانشگاه و یه کمی قرص گرفتم که خوددرمانی کنم. ظهر راه افتم رفتم ترمینال جنوب. یه سواری پیدا کردم و رفتم قم. رسیدم قم. موقع اذان مغرب رسیدم حرم حضرت معصومه. خیلی اتفاقی یکی از طلبههای همشهری رو دیدم. پریدم جلوش گفتم سلام آقای "الستی". بنده خدا شوکه شده بود که منو از کجا میشناسی و ... .
خلاصه گفتم با رضا تو فلان شبستان قرار دارم و با هم رفتیم اونجا و ... .
شبش رفتیم خونهی رضا اینا. شب کلی با هم صحبت کردیم. ولی که چقدر اون نوع زندگی زیباست. سرشار از عقیده و ایمان. هدفت مشخصه. هیچ گرهی توی زندگیت نیست که نتونی با اصولت بازش کنی. اصلن چیزایی که برای بقیه مشکل محسوب میشه توی اون سیستم جایی نداره. همه چی مشخص.
احساس میکنم به یکی از بزرگترین سوالای امسالم دارم جواب پیدا میکنم. اون هم از طرق مختلف.
صحبتهای رضا خیلی خوب بود و به نظرم اون قضیهای که اون روز مطرح شد بهانهای بود برای این که حرفای دیشب زده بشه. حرفای خیلی ساده و رک. خیلی خیلی ساده.
بهتره چیزی نگم.
// بعدن نوشت:
احتمالن تغییراتی محسوس در رفتارم ایجاد بشه. سعی میکنم این تغییرات کمترین اذیت رو برای دیگران داشته باشه. در هر صورت ممنون میشم که درک و یاری میکنید. :) (به بیانی دیگر بازم دهنتون/مون سرویسه!)
راستش اولین بار یادمه سال چهارم ابتدایی بودیم، روز اول مدرسهها بود و تازه معلوم میشد که قراره چه کسی معلممون بشه. بعد یادمه یکی از دوستام میگفت: 'ای کاش آقای "چتران" معلم ما نشه. میگن خیلی سخت گیره.'
بعد دقیقن یادمه که من اونموقع اون ضربالمثل مشک آن است که ببوید رو تازه از مادرم یاد گرفته بودم. بعد من هر وقت یه ضربالمثل جدید یاد میگرفتم سعی میکردم در هر فرصتی ازش استفاده کنم. برگشتم به دوستم که اسمش فرزین بود و یک زمانی در عالم بچگی فکر میکردم تا آخر عمر قراره باهاش باشم گفتم "نه فرزین مشک آن است که خود ببوید!!!" الان که یادم میفته میبینم چقدر نابجا ازش استفاده کردم!
خلاصه از قضا آقای چتران شدند معلم سال چهارم ابتدایی ما. و چه معلم نازنینی. چقدر مطلب ازشون یاد گرفتیم. چقدر درسهای مهم زندگی یاد گرفتیم. من همیشه فکر میکنم همهی چیزایی که توی زندگی دارم رو از معلمای ابتدایی و راهنماییم یاد گرفتم. یا حداقل خیلی از درسا رو از اونا یاد گرفتم. آقای چتران واقعن خیلی روی زندگی من تاثیر مثبتی داشتند. و من بعد از اون واقعن به این نتیجه رسیدم که نظرم در مورد معلما و استادا ممکنه با نظر بقیه خیلی فرق بکنه.
سالهای بعد هم اتفاق میافتاد که کل کلاس از یه معلم خوششون میاومد ولی من دوستش نداشتم یا برعکس.
خلاصه من موقع انتخاب رشتهی ترم پنجم(چهارم) با این که میتونستم ارائه مطالب رو با استاد ویسی بگیرم ولی به انتخاب خودم با استاد ابطحی برداشتم. چون در موردش خیلی حرف شنیده بودم از بچهها.
واقعن ترم خوبی بود. خیلی چیزا یاد گرفتیم. این که یک استاد غرور استادی نداشته باشه. این که برخورد نادرست دانشچو رو به چیزای دیگه ترمیم نده. واقعن حس استاد به آدم دست میده. کسی که با نقهای ما کنار میاد و میدونه که این نقها در مسیر آموزش هستند.
دیروز امتحان همین درس بود. باید قبل از جلسهی امتحان فایلهای مربوط به مقاله و اسلایدهای ارائه رو بهشون تحویل میدادیم. روز قبلش من بهشون ایمیل زدم که اگه میشه فایلها رو با یکی دو روز تاخیر بدیم. این ایمیل شروع یه بحث شد که تا ساعت یک و نیم نصف شب ادامه داشت! از ساعت ۵ بعد از ظهر. خلاصه ایشون با تمدید موافقت نکردند. من هم راستش چون احتمال میدادم تمدید نکنند مشغول کار خودم بودم.
مقالهام در مورد بیتسکه(bitcoin) بود. ویرایش نهاییاش مانده بود. خلاصه تا صبح روش کار کردم و مقاله تموم شد و من بدون هیچ مطالعهای برای امتحان رفتم سر جلسه.
سر جلسه خیلی جالب بود. چندتا کتاب روی میزا بود. هرکس یکیشو انتخاب میکرد و امتحان بخش اعظمی ازش این بود از این کتاب یک مقاله بنویسید!!! خیلی خیلی ایدهی جالبی بود. یعنی من همهش میگفتم که امتحان قراره چطور باشه و این درس یه درس عملیه نه حفظی و ... . خداییش این نحوهی امتحان خیلی برام جالب بود. مخصوصن برای منی که دیروزش فقط روی مقالهم کار کردم و هیچی نخوندم.
خلاصه بعد از تموم شدن این بخش. رسیدیم به سوال آخر که امتیازی شد. وقتی سوال رو دیدم شوکه شدم!
همهی ایمیلهای رد و بدل شدهی دیروز و دیشب بین من و استاد!!!! سوال این بود که این یک نمونهی واقعی از مذاکره است!! با توجه به این به ۴تا سوال جواب بدید. جدای از امتحان و نمرهی درس و نتیجهی بحث اون شب واقعن کارشون برام جالب بود. واقعن لذت بردم.
همین! همچین استادایی هم پیدا میشن :). با این که به قول خودش شاید بهش کلی فحش بدیم ولی ته دلم خیلی ازش راضیام. حتی اگه این درس نمرهی بدی هم بگیرم بازم ازش راضیام.
یه عده هستند که خیلی تریپ نقدپذیری و اصلاح و اینا میگیرن. بعد میان اصرار هم میکنن که آقا بیا و عیبهای مارو بگو. کارمون چطور بود؟ خوب بود؟ نظر بده.
بعد آدم گول(قول ویراسته توسط عرفان) ظاهر این حرفا رو میخوره و میگه که خب حالا که خودش اصرار داره بذار یه کمی دقیق نگاه کنم و تا جای امکان اشکالات کارش رو بهش بگم تا بهبود بده و هم خودش خیری کرده باشه و هم ما تجربهی نقد داشته باشیم.
ولی چشمتون روز بد نبینه. شما هر موردی که بگید این افراد توجیهی براش دست و پا خواهند کرد.
-فلانجا اون مشکل هست.
-- اون که مشکل نیس. اونو خودم اونجوری گذاشتم.
- فلان مورد هم اگه اینجوری نباشه بهتره.
-- نه خب. اونجوری بدتر میشه.
مثال:
یه بستنی و آبمیوه فروشی بود تو شهرمون، ما یه مدت مشتری این شدیم. بعد این یکی دو بار مثلن نظرمون رو در مورد بستنی و آبمیوه میپرسید. من یه بار گفتم که بستنی خیلی شیرینه. بعد این گفت نه این خوبه. یه یکی دو مورد دیگه هم بود گفتیم. بعد این برای همهشون توجیه آورد. من دیگه پشت دستمو داغ کردم .
از اون به بعد هرچی پرسیده با یه حالت اکراه و سرسری فقط گفتم که آره خوبه. همین!
مثال بعدی:
البته این در مورد خودمون هم صادقه. خیلی وقتا شده از یه نفر پرسیدم که بیا صادقانه ایرادهامو بهم بگو. بعد متاسفانه برگشتم برای هر کدوم یه توجیه منطقی(برای خودم) آوردم. پس اگه جنبهی نقد نداریم بیخیال این قضیه بشیم. اگه هم دیدیم کسی جنبهی نقد نداره با کراهت! یه جواب از سر وا کن بهش بدیم.
خب به عنوان مقدمه ببینیم آدما چیا دارن.آدما یه سری مال و اموال و دارایی دارن.جان دارن. آبرو دارن. عقیده دارن.
خب اینا یه ترتیب اهمیتی هم دارن. معمولش اینه که آدما حاضرن از مالشون به خاطر جانشون بگذرن.
مثلن اگه بیان به شما بگن خدایی نکرده یا باید داراییتون رو بدید یا یه پاتون قطع میشه منطقیه که نمیگید باشه حالا با یه پا زندگی میکنیم!
بعدش مثلن آدما خیلی وقتا دیده شده که به خاطر آبروشون از جانشون هم مایه میذارن.
و بالاتر از همه ی اینها وقتیه که یه نفر برای عقیدهش حاضره از مال و جان و آبروش بگذره!
خب ولی اصل ماجرا که دیگه تقریبن لوس شد:
خب شاعر میاد میگه که:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا
خب شاعر میخواد عشقشو نشون بده. میاد از چیزی که داره مایه میذاره. این یه نوع تاوان عشق دادنه. همون کاری که امثال خسرو هم کردند. یعنی مال و اموال دارند و از مال و اموالشون مایه میذارن.مثه این بچه پولدارا.
بعد صائب میاد میگه:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پارا
هر آنکس چیز میبخشید زمال خویش میبخشد
نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارارا
خب این یه سطح بالاتر میره و به جای اموال و دارایی از جان خودش بذل و بخشش میکنه. این دست از عاشقا هم هستن. افرادی مثه فرهاد که به خاطر شیرین جانشو داد. یا مثه اون داستان ترکی سارای و خانچوبان. اینا از عاشقای دستهی قبل یه کمی خفنتر هستن.
بعد شهریار میاد و یه جواب دندانشکن(حالا دندان درد آور!) میده:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور میبخشند
نه به آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
خب این دسته دیگه خیلی عاشقای خوبی هستند. اینا حاضرن از آبروشون بگذرن. حاضرن روح و روانشون رو بدن. حاضرن دیوانه خونده بشن. نمونهش هم که جناب مجنون. مجنون دیگه براش نه مال مهم بود نه جان. و نه حتی سرزنش مردم و بیآبرویی.
خب تا اینجای کار همه چی خوب پیش رفته و شهریار گوی سبقت رو از حافظ و صائب ربوده.
حتی شهریار پا رو فراتر میذاره و میره که کار رو به سرانجام برسونه. در شعر زیبای "گئتمه ترسا بالاسی" میاد و خیلی حرفای جالبی میزنه.
یه جایی میگه که:
من جهنمده ده باش یاسدیقا قویسام سنیله
هئچ آییلمام کی دوروب جنّت مأوایا گلیم
ننه قارنیندا سنله ائگیز اولسایدیم اگر
ایستهمزدیم دوغولوب بیرده بو دونیایا گلیم
(میگه من اگه تو جهنم هم کنار تو باشم هیچ وقت حاضر نمیشم پاشم برم بهشت.
اگه میدونستم که قراره با تو دوقلو به دنیا بیام حاضر نبودم اصلن به دنیا بیام)
بعدش هم میگه :
آللاهیندان سن اگر قورخماییب اولسان ترسا
قورخورام منده دؤنوب دین مسیحایه گلیم
شیخ صنعان کیمی دونقوز اوتاریب ایللرجه
سنی بیر گؤرمک اوچون معبد ترسایه گلیم
(میترسم که من هم مثه تو به دین ترسایان روی بیارم و مثه شیخ صنعان به امید دیدن تو سالها خوکبانی کنم و به معبد بیایم)
خب تا اینجا همهچیز آمادهس که شهریار کار رو تموم کنه. ولی شهریار سیّده و به این راحتی از دینش نمیگذره پس پشیمون میشه و میگه:
یوخ صنم ! آنلامادیم ، آنلامادیم ، حاشا من
بوراخیب مسجدیمی ، سنله کلیسایه گلیم!
گل چیخاق طور تجلاّیه ، سن اول جلوهی طور
من ده موسا کیمی اول طوره تجلاّیه گلیم.
(میگه نه صنم(بتم). اشتباه کردم. حاشا که من مسجدم را رها کنم و به کلیسا بیایم. بیا بریم به کوه طور و تو جلوهی طور باش و من هم مثل موسی به اون طور تجلا بیایم)
شهریار حاضر نمیشه به خاطر عشق از دین و عقیدهش بگذره.
این هم دستهی آخر عاشقا. کسایی که برای رسیدن به عشق از دین و عقیدهشون هم میگذرن. از این دست عاشقا هم که مثال معروفش شیخ صنعانه که بیچاره تا ابدالدهر این ننگ و بدنامی رو به دوش میکشه. و میشه سوژهی شاعرها و خوانندهها و موضوع سریالها.
این که عشق چه بلایی میتونه سر آدم بیاره. "هفتاد سال عبادت یک شب به باد میره"
این مرحله از ایثار در عشق واقعن خیلی خیلی سخت و عجیبه. آدم از چیزی میگذره که براش بالاترین ارزش رو داره. این مرحله کار هر کسی نیس. کار ما که نبود. خیلی سخت و تناقض برانگیزه. درونیترین تضادهای آدم رو آشکار میکنه. یه جنگ واقعی توی ذهن و روان آدم بوجود میاد.
حالا من هم حدود یه سال پیش گفتم ای کاش میتونستم این حرفارو به صورت شعر بگم. ولی نشد. من ذوقشو ندارم. هر چی زور زدم فقط تونستم یه مصرع جور کنم که احتمالن مشکل وزن و عروض داره!
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما
به خال هندویش بخشم صلاح دین و عقبی را
(اگه گزینهی بهتری با همین مضمون به ذهنتون میرسه پیشنهاد کنید!)
و آخرش هم یه قسمت از "من ِاو"ی امیرخانی:
"مرا دوست نداری؟
هیچ کس به اندازه ای که من تو را دوست دارم، کسی را دوست نداشته است
مکث کرد، با چشم های عسلی اش به من خیره شد و گفت:
علی من! دلم برایت می سوزد، تو چرا اینقدر باید زجر بکشی
خب! این جور عاشقی زجر کشیدن است دیگر
اگر نه، پس چیست؟
: چیزی نگفتم، جلو آمد، دستش را توی موهایم فرو برد و گفت
من با شهین در مورد تو صحبت کردم
شهین دیگر کیست؟
شهین فخرالتجار، همان که چند سال پیش برگشت و ازدواج کرد
من با شهین در مورد تو صحبت کردم
او به من گفت، روانپزشک است
به من گفت ...
چرا سرت را عقب می کشی، مگر می خواهم بخورمت؟!
…
سرم را عقب برده بودم، مهتاب دستش به من نمی رسید
انگار عصبانی شده بود، فریاد کشید:
شهین می گفت ...
اصلا تو می دانی نفس درونی یعنی چه؟ اگو یعنی چه؟
من!
لیبیدو؟
عشق!
تابو!
فعف!
برو بمیر!
ثم مات!
این پرت و پلاها چیست که می گویی… که چی بشود؟
مات شهیدا!
حالا نوبت من بود که داد بکشم
داد کشیدم و گفتم آن چه را که درویش مصطفی در گوشم گفته بود
من عشق فعف ثم مات مات شهیدا
…
درویش مصطفی گفته بود: هر وقت مهتاب را به خاطر مهتاب دوست داشتی با او وصلت کن
سالها بعد وقتی علی، یک پیرمرد بود، فهمید مهتاب را به خاطر مهتاب دوست دارد
قرار بود عقد کنند
بمب افتاد توی خانه مهتاب و مهتاب مرد
شهید شد، چون عاشق بود
سالها گذشت
رفته بودند تشییع جنازه یک شهید گمنام
پیرمرد ( علی ) بدون اینکه بفهمند غسل داده و در قطعه شهدا دفن شد
شهید شد، چون عاشق بود
من عشق فعف ثم مات مات شهیدا"
هعهعی!