گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۳۵ مطلب با موضوع «شخصی :: روزنوشت» ثبت شده است

تهران

دیروز پریروز حداقل دو تا مطلب پیش‌نویس رو فقط عنوانشونو نوشتم که یادم نره و ملزم باشم به نوشتنشون. 

هوای تهران آلوده‌س. داره اذیتم می‌کنه. من آدم جون‌سخت یا حتی پوست‌کلفتی هستم ولی دیگه دارم اذیت می‌شم. هر روز دارم به این فکر می‌کنم که چرا باید تحمل کنیم این هوای آلوده رو؟ یکی نوشته بود بلا که همیشه به صورت غیرمنطقی سر یک قوم نازل نمیشه، بعضی وقتا همینقدر طبیعی و فیزیکی و علمی میتونه باشه. میتونه اسمش باشه وارونگی هوا و آلودگی ناشی از خودرو‌ها و ... و نازل بشه بر سر یک قوم و نابود کنه اون قوم رو.

روزایی که میام بیرون، شب‌ها ساعت ۷ به بعد چشم‌هام و جلوی سرم درد می‌کنه و عملا هیچ‌کاری نمی‌تونم بکنم. بدنم میره تو حالت (NOP (No Operation. مفید‌ترین کاری که به نظرم می‌رسه اونموقع انجام بدم خوابیدنه. تلاش می‌کنم یه چیزی بذارم که نور اتاق و سر و صدای  بچه‌ها اذینم نکنه و بتونم یه کمی بخوابم. یکی دو ساعت می‌خوابم و بعدش یه کمی درد کم میشه ولی بازم کار خاصی نمیشه انجام داد و همین میشه که دیگه برای شب‌هام نمی‌تونم انجام کار مهمی رو در نظر بگیرم. 

چرا باید بمونیم تهران؟ چرا باید این سبک زندگی رو پیش بگیریم؟ میخوام بمونم تهران؟ همیشه گفتم تهران برای «زندگی» اصلا خوب نیست. تهران فوقش یک «کارگاه» یا «تحصیل‌گاه»ه. نمیشه توش خانواده داشت، نمیشه توش بچه تربیت کرد. نمیشه توش زندگی کرد. برای زندگی زیادی بزرگ و شلوغه.  

من توی خانواده‌ای بزرگ شدم که همه موقع ناهار جمع می‌شدند و می‌نشستند سر سفره. پدرم همیشه تاکید داره که حتی اگه گرسنه نیستی بیا بشین سر سفره. میگه خوشم نمیاد هر کی برای خودش ناهار بخوره.

شما بگو که این چیزا سنتی هست و دیگه با دنیای مدرن هم‌خونی نداره. توی تهران یا حتی شهرهای بزرگ دیگه میشه این چیزا رو داشت؟ اینجا شما صبحانه و ناهار و عصرانه رو بیرونی. فوقش اینه که شب همه خسته و کوفته برگردن خونه که شام بخورن. این شد خونواده؟ 

به اینا خیلی فکر می‌کنم. قبلا هم گفتم یه ندای رفاه‌طلبی و خودخواهی بهم میگه که سبک زندگی خوب اینه که ساعت کاری مثلا ۷ تا ۱۵ باشه و بقیه‌ش با خانواده باشی و برای خودت باشی. بعضی وقتا واقعا دوست دارم یک زندگی به قول مردم معمولی داشته باشم. توی یک شهر کوچیک. 

ولی عادت کردن اونقدر تدریجی اتفاق میفته که می‌ترسم چند وقت دیگه زندگی توی تهران رو هم برای خودم توجیه کنم. 

راه‌حل‌ موقتم این بود که امروز ماسک زدم. من که نمیرم خودم ماسک بخرم! دیجی‌کالا به عنوان هدیه یه دونه از این فیلتردار داده بود منم گفتم حیفه استفاده نکنم. امروز زدمش و انگار درد کمتری احساس می‌کنم. فقط کمی چشمام می‌سوزه. فکر کنم عینک شنا نمیشه زد!

راه‌حل بعدیم هم اینه که آخر هفته رو برم خونه. یه کمی با خیال راحت نفس عمیق بکشم. برم کنار رودخونه و نفس بکشم.

تازگی خیلی کم گلایه می‌کنم. ولی دیگه هوا رو نمی‌تونستم کاری کنم. شاد باشید. قدر هوای پاکتون رو بدونید.

۰۷ دی ۹۴ ، ۱۹:۲۹ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

یلدای ۹۴

آدم وقتی با یک دوست قدم میزنه از هر دری حرف می‌زنه و اصطلاحا حرف حرف رو میاره. معدود هستن توی زندگیم، آدمایی که از حرف زدن باهاشون خسته نشم و به یه سکوت نرسیم یا نریم سراغ چرت‌وپرت‌های روزمره(خیلی خیلی معدود و در حال کم شدن). حالا خیلی وقت‌ها هم که تنهایی قدم میزنم با خودم حرف می‌زنم. حتی چندباری توی راه برگشت به خوابگاه با صدای بلند حرف زدم با خودم. این حرف‌ها از یه جای نامعلومی شروع میشن و به جای معلومی هم ختم نمیشن. تهش متوجه میشی که رسیدی به مقصد. 

با معیارهای مختلفی میشه آدم‌هارو به دو دسته تقسیم کرد! یکی از این معیارها وبلاگه!. تجربه نشون داده که آدم‌ها کلا یا اهل وبلاگ هستند یا نیستند. اونایی که اهلش هستند وبلاگ میخونن و می‌نویسن، بدون هیچ دلیل خاصی. اینا ممکنه وقتی بیکار میشن برن بگردن یک وبلاگ اتفاقی پیدا کنن و بشینن بخوننش. بعدش هم اون وبلاگ رو دنبال کنن بدون اینکه حتی نویسنده‌ش رو بشناسن و یه روز هم دیگه دنبال نکنن. نوشتنشون هم همینطوره، ممکنه یک وبلاگ داشته باشن با چندتا خواننده ناشناس و ادامه بدن به نوشتن. حالا این کارها ممکنه به نظرتون عادی برسه یا عجیب! و از همین جا میتونید بفهمید جزو کدوم دسته‌اید. اهل وبلاگ‌ یا غیراهل وبلاگ. مثلا برای من باز کردن سایت ورزش۳ و دیدن آخرین نتایج فوتبال عجیبه! ممکنه برای یکی هم بازکردن یک وبلاگ رندم و خوندنش عجیب به نظر برسه! و این دو دسته خیلی همدیگرو نمی‌تونن درک کنن!

توی این همه سال، دوستای زیادی داشتیم که وبلاگ می‌نوشتن ولی الان فقط اونایی موندن که اهلش بودن. بقیه چندتا پست نوشتن و چندتا کامنت و بعدش با پیدا کردن شبکه‌های اجتماعی جدید، دیگه خبری نشد ازشون. 

وبلاگ نوشتن من شبیه حرف زدن با خودمه. در واقع من حرفایی که تنهایی با خودم می‌زنم رو بعدا همینجا می‌نویسم تا ذهنم خالی بشه. تا بهشون فکر کنم. برای همین هم خیلی وقتا معلوم نیست از کجا شروع شده به کجا میخواد بره. تو فکر کن داریم تو خیابون قدم می‌زنیم و از همین‌ها حرف می‌زنیم. اگه دوست داری تو هم حرفی بزن.

پارسال یلدا رو خونه بودم. خانواده عمو اومده بودن. 

امسال ولی تهرانم. الان طبقه هشت دانشکده‌ هستم. اینترنت خوابگاه قطعه و این پست رو احتمالا همینجا بفرستم. فردا هم امتحان و پروژه و ... .

یادمون نره خدارو شکر کنیم. به خاطر همه‌ی چیزایی که داریم. خیلی ناشکریم. اول به همینی که هست راضی باش.

پ.ن: کتاب گینس میگه که مسن‌ترین فرد زنده‌ در حال حاضر ۱۱۶ سالشه. شما بگیر ۱۵۰. بعد فکر کن ۱۵۰ سال پیش زمین هیچ‌کدوم از آدم‌های امروزی شو نداشته!  اصلا آدم‌های دیگه‌ای روی زمین زندگی می‌کردن. یه گوشه‌ی ذهنم میگه که پس امام زمان(ع) چی؟ 

منتظر روزی که گینس هم آپدیت بشه. آغاز ولایتشان مبارک.

چقدر یادمون رفته خیلی چیزا. 

پ.ن.ن: فال حافظ رو دوست دارم. امشب قراره یک نفر برامون فال بگیره. نیتم معلومه! :)

۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۹:۲۴ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

هشت آبان ۹۴

۱-پارسال آبان‌ماه بود که رفتم پیش یک آخوند. معمولا می‌رفتم. این بار می‌خواستم در مورد مسائل مالی صحبت کنم. نمی‌دونم چرا یه جایی یادداشت کردم هشت آبان سال خمسی. بعدشم سر کلاس استاد فیضی بحثش شد که به این مساله اهمیت بدیم هرچند که مقدارش کم باشه یا حتی صفر باشه! برای همین امسال هشت آبان نشستم یه کمی حساب کتاب کنم ببینم چی به چیه. رفتم موجودی کارت‌هایی که استفاده نمی‌کنم رو بگیرم که یکیش رو دستگاه ضبط کرد! نمی‌دونم چرا! شاید تاریخ انقضاش گذشته بود! شایدم اونقدر خالی بود که حتی نتونست کارمزد اعلام موجودی رو کم کنه خود کارت رو برداشت!

خلاصه یه کمی جمع و تفریق و یه کمی سرچ در مورد احکام! و یادداشت. تهش هم البته برای حل پاره‌ای از ابهامات زنگ زدم به همون دوست آخوند بزرگوار و بعضی مسائل رو به صورت تلفنی حل کردم!

۲- می‌تونم بگم که پرتردید‌ترین روز‌های زندگیم رو دارم پشت سر می‌ذارم. موقع انتخاب بین ریاضی و تجربی اصلا فکر نکردم. حتی مدرسه هم نرفتم! خودشون نوشته بودن برای ریاضی، با اینکه توی اون کاغذ اولویت‌ها تجربی جلوتر بود. تو انتخاب رشته‌ی دانشگاه هم الکی توی ظاهر گفتم که می‌خوام تحقیق کنم بین برق و کامپیوتر و حتی علوم‌کامپیوتر ولی در باطن می‌خواستم برم نرم‌افزار و همونو زدم. ولی الان دیگه توی باطن هم نمی‌دونم چی می‌خوام. یعنی راستش دیگه نمی‌دونم باطن چیه؟ همین احساسی که میگه برو کامپیوتر؟ اینکه تا دیروز می‌گفت برو MBA. قبل از اون هم می‌گفت برو روانشناسی و ... . چرا بهش اعتماد کنم؟ 

تردید به اندازه‌ای هست که به سراغ نوشتن Pros. &Cons. هم رفتم. مشاور حتی یه روش بهتر هم پیشنهاد داد که به ملاک‌ها وزن هم میدادم و تهش ملاک عددی قابل مقایسه داشتم ولی بازم چیزی حل نشد. 

عجیب‌تر افرادی هستند که میگن ببین علاقه‌ت چیه؟ علاقه؟ شوخی می‌کنی؟ من که قبلا هم گفتم به همه‌چی علاقه دارم و در نتیجه به هیچی علاقه ندارم! یه طرف علوم منطقی و ریاضی‌وار هستند و یه طرف علوم انسانی. که واقعن نمی‌دونم به کدومش علاقه دارم. یه طرف نگاه جزئی‌نگر و یک طرف نگاه کلی‌نگر. هیچ‌وقت نمی‌تونم اینایی که میگن به فلان چیز یا فلان رشته علاقه داریم رو درک کنم؟ یعنی چی که مثلا به یادگیری‌ماشین علاقه داری؟ یا به امنیت شبکه؟ یعنی چی؟ 

کلا این قسمت‌های زندگی به نظرم مسخره میاد. وقتی سر یک دوراهی یا چندراهی وایسادی و باید یکی رو انتخاب کنی و این یک انتخاب ساده نیست که یکی از راه‌ها از بقیه بهتر باشه و بشه با عقل و منطق و دلیل یکی رو انتخاب کرد. به قول این تدتاک یه جورایی این راه‌ها مثل اعداد حقیقی نیست که بین هر دوراهی یکی از سه رابطه‌ی >=< برقرار باشه. تو این تدتاک ادعا میکنه که این اتفاق خوب هم هست و همینه که باعث میشه ما آدم‌ها با هم دیگه فرق بکنیم. باعث میشه برای خودمون دلیل بسازیم و با اون دلیل یکی از این راه‌ها رو انتخاب کنیم. دلیلش هم برای همه یکی نیست وگرنه اینجوری بنده‌ی اون دلایل میشدیم! یکی دیگه از این مسخرگی‌ها اینه که وقتی سر یکی از این چندراهی‌ها یک راهی رو انتخاب کردید دیگه همه‌چی تموم شد! دیگه نمی‌تونید برگردید به اون چند‌راهی! ولی میتونید خودتونو برسونید به اون راه ولی به هیچ‌وجه نمی‌تونید بفهمید که اگه انتخابتون رو عوض می‌کردید چی می‌شد! یکبار قراره زندگی کنید و نمی‌تونید این زندگی رو با حالت ایده‌آلش مقایسه کنید! با کدوم حالت ایده‌آل؟! :)

کلا یه جورایی انگار این اختیاری که به صورت جبری بهمون داده شده بعضی جاها کارمون رو سخت میکنه! ولی به نظرم راه‌حلش اینه که خیلی سخت نگیریم و نگاهمون رو نسبت به شکست و پیروزی عوض کنیم. 

حالا در بین همین تدتاک‌ها که امروز افتاده بودم شخم می‌زدم چندتایی ایده‌های جالبی دادن بهم. 

۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۶:۱۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

عاشورای ۹۴

سلام

فعلا این پست سید محسن شجاعی را بخوانید. چند روز پیش خوندم و توی این چند روز برای چند نفر دیگه هم فرستادمش.

به آن امید ...

 

۰۲ آبان ۹۴ ، ۰۹:۳۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان
يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۵ ب.ظ چوپان
ناهار و شام با پدرم در تهران

ناهار و شام با پدرم در تهران

 

سلام

شنبه صبح(دیروز) پدرم با قطار میرسن تهران. منم میرم سمت میدون انقلاب و از اونجا میریم سمت لویزان برای یک کار اداری. کارمون تا ساعت ۱۱ تموم میشه و بعدش میگم چیکار کنیم؟

میاییم میدون ولیعصر و ناهار می‌خوریم و بعدش هم تا میدون انقلاب پیاده‌روی می‌کنیم. از تهران می‌گم. میگه چقدر شلوغه! اصلا برای زندگی خوب نیست! میاییم خوابگاه. میوه و چایی می‌خوریم و یه کمی استراحت می‌کنیم. میگه شب نخوابیدم ولی هر چقدر اصرار می‌کنم میگه نه خوابم نمیاد. ولی یه چرتی می‌زنیم و متوجه می‌شم که یه کمی خستگیش در رفت. میگم خب چیکار کنیم؟ میگه پاشو بریم بلیط قطار بگیریم. میاییم بلیط میگیریم. ساعت حدود ۶ عصره. بازم اطراف راه‌آهن قدم می‌زنیم و یه جایی پیدا می‌کنیم یه آبگوشت می‌خوریم. ۷:۳۰ از گیت راه‌آهن میره و من بدرقه‌ش میکنم میام سمت خوابگاه.

می‌رسم خوابگاه و خوابم میگیره تا صبح. 

خب تا اینجا که فقط یک خاطره بود. توصیف یک روز. ولی حرفی که می‌خواستم بزنم:

شاید اگه منطقی نگاه کنی اومدنِ دیروز پدرم خیلی ضروری نبود. یعنی در واقع یه سری مدرک بود که باید تحویل می‌دادیم به جایی و اونا هم جواب دادن که برید ۲۰ روز دیگه بیایید ولی من نخواستم اصرار کنم که نیایید. خیلی وقت‌ها اصرار نمی‌کنم سر این مسائل. چون احساس می‌کنم یک لذتِ خوبی کردن و یک لذت پدری کردن رو ازش می‌گیرم. مثل همه‌ی دفعات این چهار سال دانشگاه که پدرم تا دم در اتوبوس همراهیم کرد و من می‌تونستم بگم که لازم نیست زحمت بکشید و خودم می‌تونم برم.

یا همه‌ی سال‌های دبیرستان که می‌رفتیم مسابقه‌ای یا مراسمی و پدرم اصرار داشت که خودش همراهی کنه حتی وقتی خودشون وسیله‌ی ایاب و ذهاب فراهم کرده بودن. یا مثل خیلی خیلی وقت‌های دیگه که من می‌دونستم زحمتی که می‌کشن فقط اون کمکی نیست که به من می‌کنن بلکه از این کمک لذت می‌برن.

گاهی احساس می‌کنم بعضیا فرصت این لذت رو می‌گیرن از بقیه مخصولا از افراد خانواده. یک زمانی یک شعاری داشتم که کمک کردن به دیگران خودخواهانه‌ترین کار دنیاست! یعنی آدم بیشتر از اونی که به دیگران کمک رسونده باشه به خوب کردن حال خودش کمک کرده! 

برای همین هم هست که وقتایی که میخوام بیام سمت تهران، و آماده میشم با بابام بیام دنبال اتوبوس به مادرم هم می‌گم که تو نمیخوای بیای؟ و خیلی وقتا خودش حاضر میشه و می‌دونم که دوست داره. یا وقتایی که میری خونه و یک نوشیدنی یا خوردنی میاره برات؟ میدونم چقدر لذت می‌بره از این کار. خیلی وقتا خوبی کردن به همیناست. به این نیست که یادت باشه به مادرت زنگ بزنی شاید به اینه که به مادرت بسپاری یه روز صبح زود بیدارت کنه! 

باید یادم باشه این لذت‌های پدری و مادری رو نگیرم ازشون و خودم از فرزندی و پسری براشون لذت ببرم. از این که یک لیوان آب خنک براشون میارم لذت ببرم. فکر می‌کنم آدمی به خاطر همین لذت‌ها و مسئولیت‌هاست که تشکیل خانواده میره.

 

پ.ن: توضیح عکس مطلب. این پرنده رو پنجشنبه عصر شروع کردم به ساختنش. چوبش رو از یه نجاری تو محله خریدم و با چاقوی ویکتورینوکس که تازه خریده بودم شروع کردم به ساختنش. بعدش هم با سمباده صیقل دادم. بعدش هم عکسو گذاشتم تو اینستاگرام. یک احساسی بهم دست داد که برمیگرده با سالهای آخر دبستان و اوایل راهنمایی. اون موقع‌ها من اصلا اهل درس خوندن تو خونه نبودم! یعنی تو خونه فوقش نوشتنی‌هارو انجام می‌دادم!(البته اکثر اونهارو هم به لطف مبصر بودن و نورچشمی معلم بودن نمی‌نوشتم!) برای همین توی خونه وقتم آزاد بود برای کار با چوب! یادمه که چطور مثلا چند روز کار می‌کردم روی یک طرحی و یه روز می‌بردمش مدرسه و از تعریف و تعجب بقیه چقدر به وجد می‌اومدم. اینجوری هم بود که برای زنگ هنر همیشه یه چیزی داشتم! یک کاردستی چوبی مثلا هواپیمای کوچولویی یا خونه‌ی چوبی و ... . امروز هم همین حس رو داشتم. پرنده رو گذاشتم تو جیبم و رفتم دانشگاه و شرکت! به هرکی رسیدم نشونش دادم و از تعریف بقیه از ظرافتش لذت بردم! :) (حالا مطمئن باشید که از تعریف شما هم لذت خواهم برد!) مثل تعاریف اینستاگرام. توی این همه مدت تقریبا هیچ کدوم از کارایی که ساختم رو برای خودم نگه نداشتم! یه مدت که از تعاریف لذت بردم! نصیب یکی میشه و فقط میتونم امیدوار باشم که طرف گمش نکنه! معلوم نیست شاید یکی هم نصیب شما بشه.

۱۹ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۵ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

عید غدیر ۹۴

توی ذهنم همه‌ش فکر می‌کردم که پارسال عید غدیر بود آیا که رفتم قم؟ که بالاخره رفتم آرشیو سال پیش رو نگاه کردم و دیدم که بعله ۲۱ مهر پارسال رفتم قم. پدر و مادرم هم رفته بودن. بعد داشتم فکر می‌کردم که پارسال چقدر وبلاگم حالت روزنوشت داشته. 

امسال شد پنجمین سالی که عید قربان رو رفتم خونه! و فکر کنم همه‌ی این پنج سال عید غدیر اینور بودم. 

امروز ظهر رو با بچه‌های اتاق رفتیم دیزی‌سرای طرشت. برای شب هم بلیط تئاتر گرفته بودم. برای اولین بار رفتم تئاتر و تجربه‌ی خوبی بود. 

نمایشش هم دو روی روایت نادری. تو اینستاگرام یکی توصیه کرده بود که بعدش فهمیدم انگار خانم خودش هم بازیگر این تئاتر بوده. :) 

بعدش هم یک کبابی دیدم که روش نوشته بود کباب بناب! و خب اولین باری بود که تو تهران چیزی شبیه کباب! خوردم! :)

عید غدیر ۹۳

چقدر زود گذشت ۹۴. الکی الکی شد ۱۰ مهر! می‌فهمی؟ حوصله‌ ندارم.

 

۱۱ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

تیر

مثل تیر پارسال، وسط کارها و دویدن‌ها نمیشه پست نوشت.

اصلن بعضی چیزارو نباید گفت. بعضی حرف‌ها باید بین خودت و خودش بمونه. حتی اگه بترسی که یادت برن این حرف‌ها و بخوای یه جایی برای خودت بنویسیشون، نگران نباش یه روزی، یه جایی خودش به یادت میاره. کافیه کمی حواست جمع باشه تا با یک سنگک یا یه پنیر "چوپان" یا یه بستنی یادت بیاد بعضی چیزا. کافیه ...

هر چی می‌خوای از خدا بخواه.

ولی یه حرفای دیگه‌ای رو باید بزنم.

دعا کنید.

۱۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

انتهای اردیبهشت

خیلی معلومه که اومدم با عجله یه چیزی بنویسم که توی اردیبهشت بیشتر از یک پست داشته باشم؟!

 

هفته‌ی قبل رفتم خونه.

امروز برای اولین بار رفتم پینت‌بال. چیزی نبود که انتظار داشتم.

آهان چند روز پیش کلی کلنجار بود بین عقل و احساس که آخرش عقل به زور تونست به صورت موقت جلوی احساس رو بگیره که حیفه در این پست هول‌هولکی چیزی در موردش بنویسم.

در آینده‌ی نزدیک باید در موردش بنویسم. در مورد کتاب «چوپان معاصر» هم باید بنویسم. در مورد اون گروه کتاب‌خوانی هم باید بنویسم.

 

امشب ولادت امام حسین(ع) است. خوبی محله‌ی طرشت اینه که اعیاد مذهبی به صورت خوبی در محله برگزار میشه. امشب باز بساط شربت و توت! و جشن توی محله بود. البته دو هفته‌ی دیگه که کل محله یکسره جشن خواهد شد.

 

۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

باید نوشت ۲

باید نوشت از این صحبت‌های سال آخری

- سلام (با اندکی حرکت مچ دست، یا فوقش حرکت بازو)

+ سلام خوبی؟(حرکت فوق)

- چطوری؟

+ چه خبر؟

- چهارساله‌ای یا پنج‌ساله؟

+ چهارساله

- اپلای میکنی؟

++ آره.

+++ نه.

-- کجاها ادمیشن گرفتی؟

--- کنکور دادی؟ چطور بود؟

++ فعلن از XXU , YYU گرفتم. ( آخه برای تو چه فرقی میکنه کجا گرفتم! صرفن اسم یه دانشگاه)

+++ نمی‌دونم بد نبود.

- (من این طبقه پیاده می‌شم/ من می‌رم بوفه/ من ۱۰۲ کلاس دارم) موفق باشی فعلن. 

+ خداحافظ.

 

۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

آتش خرمن

صبح رفتم سنگک و ماست گرفتم. بعدش ظهر گفتیم یه سر بریم باغ. تو مسیر باغ هم از جمعه‌بازار گوشت تازه خریدیم و رفتیم و با بخاری هیزمی کاستومایزد! یه کباب درست کردیم! بابام داده بود کنار بخاری یه دریچه درست کرده بودن که باز بشه و بشه سیخ‌های کباب رو گذاشت رو آتیش بخاری! 

یه کمی رفتم کنار روخونه. یه مقدار آروم گرفتم. عصر هم یه کمی نفت و گازوئیل برداشتم و گیاه‌های هرزی که روی سیب‌زمینی‌ها و گوجه‌فرنگی‌ها رشد کرده بودند و الان خشک شده بودند رو آتیش زدم. عصری آتیش خفنی درست شده بود. از اینا که با باد شروع به حرکت می‌کنه و پشت سرش سیاه میشه. بعضی وقتا آدم دلش می‌خواد یه چیزی رو خراب کنه! آتیش بزنه! 

I want to destroy something beautiful!

 خلاصه که توییتر هم نیست. بیشتر پست میذاریم.

برگشتیم خونه. باز رفتم سنگک بگیرم. داشتم با خودم فکر می‌کردم هرچی مد و تیپ ضایع که ما یه موقع داشتیم بعدن مد شد. فقط منتظرم ببینم شلوار پارچه‌ای و گشاد با کفش اسپورت کی قراره مد بشه! آی ببینم اون روز رو. (آخه همینجوری رفته بودم بیرون.) شاید شروع کنم به مد کردنش.

:)

حالم هم به کمک خدا خوب میشه.

۱۲ دی ۹۳ ، ۲۳:۳۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان