گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۳۵ مطلب با موضوع «شخصی :: روزنوشت» ثبت شده است

کنترل خشم!

دیشب یکهو یادم افتاد که چهارشنبه‌س و پنجشنبه صبح تو مدرسه کلاس المپیاد دارم. ( این تقریبن دو ماهی که خونه بودم، از مدرسه گفتن که با بچه‌ها یه کمی المپیاد کار کنم. منم قبول کردم و هر پنجشنبه دو جلسه کلاس داشتیم.) خلاصه آخر شبی نشستم برای کلاس مطلب آماده کردم و ساعت حدود ۱:۳۰ خوابیدم. صبح یه خواب عجیب می‌دیدم و هی گوشیم رو میذاشتم رو اسنوز! خوابم مربوط به کلاسی بود که پارسال تو تهران داشتم! داشتم از شهرستان می‌رفتم تهران با دوچرخه که برسم به کلاس ساعت هشت. همین موقع بود که مامانم صدام زد. پاشدم دیدم یه کمی دیرم شده. هر هفته میرفتم اول شیر و سنگک می‌گرفتم برای خونه و بعد می‌رفتم مدرسه. خلاصه یه شیرینی گذاشتم دهنم و زدم بیرون. یه تاکسی گرفتم رفتم مدرسه. ماشالله این مدرسه‌ی ما اونقدر بیرون شهره که باید آدرس یه روستا رو بگیم به راننده. به هزار مصیبت رفتم و رسیدم و دیدم که بعله! مدرسه بسته‌س! یکی از بچه‌ها هم اومده بود. زنگ زدم به معاون مدرسه ولی گوشی جواب نداد. خلاصه به اون بنده‌خدا گفتم برگرده که امروز کلاس نیست. عصبانی شدم.

رفتم سمت راهنمایی و بعد کلی گشتن شماره‌ی یک معاون دیگه رو گرفتم و زنگ زدم و یه مقدار هم بدهکار شدم که "آقا فراموش کردیم بگیم دیگه" و برگشتم. در اون لحظه واقعن عصبانی شدم. تنها چیزی که گفتم این بود که "صبحتون به خیر. خداحافظ" برگشتم. 

یکی از موقعیت‌هایی که خیلی عصبانی میشم همچین وقتاییه. وقتی که میشه با یک پیامک! خبر داد که فردا کلاس نیست. ولی آدم برای وقت بقیه، برای اعصاب بقیه که ارزش قائل نیست. و بدتر از اون وقتیه که به جای یه معذرت الکی و به درد‌نخور، آدم "از جلو برآمدگی" هم میبینه.

خلاصه دوباره تاکسی گرفتم برگشتم خونه. سر راه سنگک و پنیر و شیر هم گرفتم و گفتم که کلاس تشکیل نشد. بابام گفت چه بهتر! میریم بناب! ماشین رو نشون میدیم! خلاصه رفتیم بناب و اولین سفر بین‌شهریمون رو هم رانندگی کردیم و نهار رو هم کباب بناب خوردیم و به خاطر پدر ناراحتی صبح رو هم سعی کردیم فراموش کنیم.

ولی از دیروز فکرم درگیره. درگیر این که آیا واقعن درست کار کردن و درست پول در آوردن اینقدر سختی داره؟ منم مجبورم از این بازی‌ها در بیارم؟ نمیشه راست گفت؟ نمیشه؟ مثلن نمیشه خیلی روراست گفت که من از این کار قراره اینقدر سود کنم؟

دیشب یه جایی بودم بین اصطلاحن "بیزینسمن"ها. بعد با هم می‌گفتن و می‌خندیدن به این که فلانی زنگ زد و گفت چکت خالی منم گفتم فردا میریزم و الان دوماهه! که فردا قراره بریزم! اون یکی می‌گفت من چنان سر یارو داد کشیدم که دیگه زنگ نزد! استدلال هم این بود که کار همینه. به جز این نمیشه. قبلا سر این موضوع خیلی اعصابم خورد شد. وقتی یکی با خودم همچین رفتاری داشت. ولی می‌ترسم خودم هم یه روزی اینقدر ساده مارموزبازی در بیارم و افتخار هم بکنم! 

شاید زیادی حساسم یا شاید خیلی ایده‌آل‌گرام. مثل همون بحثی که چند روز پیش توی یه گروه پیش اومد و به ما گفتن زیادی دقت و وسواس به خرج میدی یه کمی واقع‌گرا باش. هععییی. 

فقط داشتم به این فکر می‌کردم که امیدوارم خدا موقعیتی پیش نیاره که آدم عصبانی بشه و نتونه خودشو کنترل کنه. چون ممکنه با یه کار کوچیک بعدا کلی پشیمون بشه.

 

۱۱ دی ۹۳ ، ۱۷:۲۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

احکام ذبح و شکار!

یه خروسی ۲۰ روزی هست مهمون ماست. دوتا بودن. اولی رو همون روز اول عَموم سر برید و آب‌ ِ گوشتشو دادیم بابام. 

این دومی رو ولی هنوز نگه داشتیم.معمولا روزها قفسشو میاریم میذاریم حیاط یا باغچه، شب هم می‌بریم زیرزمین. یکی دو باری گفتن یکی بیاد اینو سر ببره، منم گفتم نمیخواد بابا خودم می‌برم.

امروز رساله‌ی مکارم کنار میز بود، برداشتم رفتم فصل احکام شکار و ذبح. یک زمانی این فصل رو خونده بودم. اون موقع‌ها تیرکمان و ... زیاد درست می‌کردم. بعد همیشه هم توی خیالاتم با این تیرکمونها یه پرنده‌ای رو شکار می‌کردم بعد می‌رسیدم بالای سرش و ... .

اونموقع‌ها البته رساله‌ی امام رو داشتیم تو خونه. منم همونو می‌خوندم. یادمه یه همچین مطلبی بود که بچه‌ی "ممیز" یعنی بچه‌ای که بتونه خوب و بد رو تمییز بده می‌تونه ذبح کنه حیوون رو! منم با خودم می‌گفتم خب، "خوب خوبه! بد هم بده دیگه!" :) حتی وقتی ازم می‌پرسیدن خوب و بد رو می‌دونی چیه؟ میگفتم آره بابا! البته بعد‌ها فهمیدم نمی‌دونستم! :دی :پی

خلاصه خوندن احکام رساله یکی از تفریحاتم بود. بعدها هم که سه سال مسابقات احکام شرکت کردم. توی مسابقه هم ملاک رساله‌ی امام (رضوان‌الله عنه) بود. ما هم می‌خوندیم. یه‌ رساله‌ی خیلی قدیمی بود مال پدرم. بعدها یه جدیدشم گرفتم برای مسابقه. البته خودم مقلد آیت‌ الله مکارم شدم. 

امروز باز مرور کردم. بعضی احکامش جالب بود:

کراهت داره که آدم حیوونی رو که خودش با دست خودش پرورش داده سر ببره. کراهت داره که آدم جلوی حیوون دیگه‌ای سر حیوون ببره. کراهت داره که آدم گلو رو از پشت سر یا پس گردن ببره. بهتره که آدم هر چه سریع‌تر و راحت‌تر ببره تا حیوون اذیت نشه.

۱۲ آذر ۹۳ ، ۲۰:۵۸ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

سالنامه ۹۲

فروردین:

شروع سال می‌رفتم باغ. بیل می‌زدم. کمی هم بیمار شده بودم. چندتا بیماری هم‌زمان. ولی یک درس خیلی بزرگ گرفتم و اون هم اینکه کار یدی باعث تصفیه روح و جان میشه. تصمیم گرفتم هر سال زمانی رو اختصاص بدم به انجام کار فیزیکی. کشاورزی یا نجاری.

بعدش هم شروع یه دوره‌ی خیلی خوب بود از زندگی. روزهای رشد. برگشتیم تهران. شرکت عرش. فروردین تموم شد.

اردیبهشت:

ماه خوبی نبود. وسطاش با یک جمله روند نزولی اون دوره‌ی رشد شروع شد. جرقه‌ی یک کار جالب برای تابستون. مرکز مشاوره انتخاب رشته!. باز هم شرکت. و چند اتفاق بد. درسی که گرفتم این بود که باید مواظب بود. باید مواظب تک تک لحظات زندگی بود.

پ.ن :‌فکر کنم لپ‌تاپمو اردیبهشت ماه خریدم!

کلن اردیبهشت ماه عجیبی بود!

خرداد:

فکر کنم درگیر امتحانات بودیم و البته کمی هم درگیر انتخابات. انتخاباتی مهم برای ایران و ایرانی. 

آهان این آدرس رو هم اونموقع خریدم. یعنی سه ماه بعد باید به فکر تمدید باشم(البته یادم نیست یه ساله بود یا بیشتر)

تیر:

کنکور خواهرم. ترم تابستان. کار شرکت. من هر تابستون تقریبن چندتا از کارای مورد علاقه‌مو شروع می‌کنم. این تابستون مثلن چندتایی کتاب در مورد هنر و زیست‌شناسی خریدم که البته تا یه جاهایی خوندم و ... . :)

تیرماه بود که فکر کنم یه مسافرت کوچیک رفتیم با خونواده. بعدش اره‌ مویی‌م رو بردم تهران. اولین سفری که تنهایی رفتم قم. نیمه شعبان. تهران. دوچرخه سواری. کلاس زبان.

مرداد:

ماه رمضون. شب‌های قدر. مرکز انتخاب رشته. اولین تجربه‌ی کار تقریبن مدیریتی. تجربه‌ای نه چندان موفق. شاید یک شکست. ولی خیلی درس‌ها یاد گرفتم. خیلی خوشحالم که این درسهارو در این سن یاد گرفتم. من همیشه میگم که باید قدر شکست رو دونست. این ماه تعداد پست‌های وبلاگم خیلی کم شد. خیلی سرم شلوغ بود. دوستان جدید پیدا کردم. آدم‌ها رو بیشتر شناختم. به نظر خودم شاید به اندازه‌ی یک سال تجربه کسب کردم. (آخه به نظرم بزرگ شدن و پیرشدن و تجربه کردن نسبت به گذر زمان خطی نیست!)

شهریور:

شهریور هم زود گذشت. اصلن دلم برای دانشگاه تنگ نشده بود!

مهر:

دانشگاه. ۲۲ واحد. بد درس خواندن.

کلاس خوشنویسی ثبت نام کردم. اولین بار رفتم استخر دانشگاه و معتادش شدم!.

آبان:

خونواده رفتن مشهد. ماه محرم. عاشورا تاسوعا. درویش بایرام‌علی. 

آذر:

چندتا دیدار خوب دوستانه. کوه رفتن.

دی:

باغ. زمستون و برف. تفنگ و شلیک و شکار. کلبه و بخاری ذغالی.

گوشی جدید. سامانه پیامک!.

کچل کردن.

و صبحت‌هام با رضا. رفتن به قم و گرفتن چند تصمیم.

بهمن:

کمترین تعداد پست در یک ماه! خواهرم رفت دانشگاه. پایان ترم و پروژه‌های لعنتی! :). شروع ترم جدید. شروع چند کار جدید. چند آشنایی جدید. رکورد ماندن در تهران. ۵۰ روز!‌:)

اسفند:

کمی فکر. و چیزایی برای نگفتن.

//

این آخرا دیگه با عجله نوشتم. به نظرم ۹۲ سالی بود که چگالی اتفاقاتی که افتاد زیاد بود. :))

امیدوارم و به نظرم ۹۳ قراره سال خیلی جالبی باشه :))

به امید خدا

۲۸ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۲۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

تفاوت دو روز پشت سر هم

سه شنبه روز خیلی خیلی خوبی بود.

دوشنبه شب از ساعت حدود ۲۱ خوابیدم. خیلی خواب خوبی بود. حدود ساعت ۳ صبح بیدار شدم. کمی کتاب خوندم. یه پست نوشتم اینجا. رفتم دیزی‌سرا صبحونه خوردم. رفتم دانشگاه. سر همه‌ی کلاسام رفتم. ظهر رفتم پینگ‌پنگ بازی کردم. عصر هم کمی گشتم تو دانشگاه. باقالی خوردم و موز-شکلات. اومدم خوابگاه. یه شام سبک و بعدشم رفتم استخر. استخر هم خیلی حال داد.

 

برگشتم. و روز بد چهارشنبه قبل از تموم شدن سه‌شنبه شروع شد. تا حدود ۳-۴ صبح چت کردم با دونفر. کلی ناراحت شدم. با ناراحتی رفتم خوابیدم. خواب، گرسنگی و بی‌حوصلگی. ساعت ۱۹:۱۵ رفتم از بوفه یه ساندویچ بندری گرفتم و یه دوغ. موقع خوردن ساندویچ لبم که تب‌خال زده زخمش باز شد. خلاصه اینم از چهارشنبه. اعصبام خورد شد از این چهارشنبه. نه کاری کردم. نه درسی خوندم. اعصابمم خورد شد. پشیمون میشم از رفتارم با آدما. برام جز درد سر چیزی نداشته.

به نظرم چهارشنبه این قدر خراب نمی‌شد اگر من همون موقع که از استخر برگشتم بدون روشن کردن لپ‌تاپ میرفتم تو تخت‌خواب و می‌خوابیدم. خیلی خیلی بهتر می‌شد. احتمالن صبح ۴-۵ بیدار می‌شدم. صبح زود کلی کارا میتونستم بکنم. صبحونه بخورم. برم دانشگاه. نهار بخورم. درس بخونم. و ... . شام بخورم . خراب نمی‌شد اگه تا اون وقت چت نمی‌کردم. به من چه بقیه چیکار میکنن یا چه مشکلی دارن؟ چرا باید روزمو به خاطر بقیه خراب می‌کردم؟ ارزششو داشت؟ نمیدونم.

 

حالا میخوام پنج‌شنبه رو خوب بسازم.

۱۵ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۴۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

دوری و دلتنگی

جمعه خیلی روز دلگیری بود برام. نه به خاطر ولنتیاین ملنتاین کوفتی.

روز جمعه مامان و بابام خواهرم رو بردند دانشگاه. ارومیه قبول شده ولی انگار یک سالی رو باید توی خوی بخونن ... .

بی‌ هیچ دلیلی دلم آشوب بود. دلم تنگ بود. برای من که میاندوآب و خوی از نظر فاصله فرقی نمی‌کرد ولی ... .

جمعه شب ساعت از ۱۲ هم گذشته بود که زنگ زدم خونه. بنده خدا مادرم با نگرانی گوشی رو برداشت. گفتم هیچی میخواستم ببینم رسیدید خونه! (با اینکه توی راه هم صحبت کرده بودم باهاشون!)

شنبه رفتم دانشگاه. احوال خواهرم رو با پیامک جویا می‌شدم. شب ساعت ۸ بابام بهم زنگ زد. یه کمی صحبت کردیم. حرف از خواهرم شد. گوشی رو داد به مادرم. یه گریه‌ی سه‌نفره!!!‌ برای اولین بار توی زندگیم این نوع دلتنگی رو تجربه کردم. هنوز هم الکی الکی اشکم سرازیر میشه.

بعدش هم زنگ زدم به خواهرم. یه کمی صحبت کردم. این بار یک گریه‌ی یک‌نفره! (به زور خودمو نگه داشتم.)

خیلی الکیه‌ها!

مردم چقدر راحت می‌تونن دور از خانواده زندگی کنن. مثلن یارو پا میشه چندسال میره یه‌ ور دنیا.

 

///

حالا این دلتنگی دلیلش هم خیلی منطقیه. و نباید ناشکری کرد. شکر خدا به خاطر همه‌ی نعمت‌هاش. خدا به اونایی کمک کنه که مجبور دوری ظالمانه رو تحمل کنن. اونایی که هیچ‌وسیله‌ای ندارن که حتی خبر بگیرن از وضع عزیزاشون. اونایی که حتی نمیدونن عزیزشون زنده‌س. اونایی که با ظلم و ستم از عزیزشون دور افتادند و ... .

 

//

به اپلای فکر کنم؟ با این اوضاع؟ چند سال؟ کجا؟ چه‌جوری؟

 

/

و توی این دو و نیم سالی که تهران بودم.این چند روز شاید شاید تازه گوشه‌ای از دلتنگی مامان و بابام رو درک کرده‌باشم.

۲۸ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۱۶ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

کچلی اوایل هر فصل

دیروز رفتم موی سرمو کوتاه کردم(زیاد کوتاه) دوست داشتم کچل کچل کنم. بعد یادم افتاد که امسال تقریبن اوایل هر فصل یه کچلی داشتم!

خیلی وقته دیگه اینجا کم می‌نویسم . نمیدونم شاید دلیلش فیسبوک باشه. آخه یه مدت که دلیلش توییتر بود. این وبلاگ جایی بود که ذهنیاتمو توش تخلیه کنم. بعد مثلن هر چند روز ذهنم به یه موضوعی مشغول بود و بعد اون موضوع رو می‌آوردم اینجا تخلیه می‌کردم.

این مدیا(رسانه‌)‌های مختلف اجتماعی مثل بلاگ‌نویسی و توییتر و فیسبوک و ... فکر میکنم شکل ظرف ذهنی آدم رو تغییر میده. مثلن آدم هر بار که ذهنشو تخلیه میکنه میاد محتویات رو در قالب اون مدیا جا بده. مثلن توی توییتر سعی میکنی حداکثر در چندتا توییت جمعش کنی. بعد یه مدت عادت میکنی. همینه که هر وقت میخوام اینجا چیزی بنویسم می‌بینم که دیگه مثه قبل نمیتونم زیاد بنویسم. کل نوشته‌م میشه یکی دو خط!

حتی گاهن اتفاق افتاده چندبار ذهنمو پر و خالی کردم تا یه پست بتونم بنویسم!

خلاصه اینکه در آغاز فصل زمستان هستیم.

همین.

یه سامانه پیامک گرفتم. خیلی جالب بود! یه چند روزی کلی از کارامو با اون انجام دادم. یه چند نفری بودن که بهشون پیامک‌های یکسانی میفرستادم به خاطر اونا بود که تهیه کردم.

راستی سیستم عامل اندروید هم به جمع‌ سیستم‌عامل‌هایی که باهاشون کار میکنم اضافه شد! البته فعلن که چیز خاصی ندیدیم ازش.

این هفته هم ۴تا امتحان دارم.

دیشب به خواب شیرین دیدمت خندان :)

۱۴ دی ۹۲ ، ۲۱:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

عید قربان + حال درون

سلام!

قبلن که نرخ پست دادنم اینطوری بود که تقریبن با یه نرخ ثابت چند روز یک بار پست مینوشتم و تقریبن توی اون چند روز هرچیزی که ذهنمو درگیر کرده بود تبدیل میشد به پست. ولی تازگی اینجوری شده که ۲-۳ هفته چیزی نمینویسم. بعد همه چی جمع میشه روی هم و یهو مثلن تو ۲-۳ روز متوالی چند تا پست نوشته میشه.

خوب نیست. بهتره برگردم سر همون حالت قبلی.

خب دیروز عید قربان بود. من هر سال عید قربان رو هرطوری که بوده خودمو رسوندم خونه. سال اول یادمه که دوشنبه بود. و من فقط ۱۲ساعت خونه بودم! پارسال هم یک روز و نصفی خونه بودم. ولی امسال احتمالن ۳روز بتونم اینجا باشم. 

دیروز که کار خاصی نکردم. صبح که خونه بودم. فقط عصر یه سر رفتم بیرون یکی از بچه‌های کنکوری امسالو دیدم. شب هم رفتیم خونه دایی و عمو.

امروز هم متاسفانه خیلی دیر از خواب بیدار شدم. این پرخوابی جدیدن خیلی اذیتم میکنه. خیلی غیرعادیه این وضعیت. احساس میکنم دلیل جدی‌ای باید داشته باشه. زده به کله‌م که برم حجامت یا اهدای خون. ممکنه به خاطر پرخونی باشه!

این آخر هفته فکر کنم ۳جا عروسی دعوتیم. هیچ وقت از مراسم عروسی خوشم نیومده! احتمالن یه جوری بپیچونم. امروز شام هم یه جا دعوت بودیم. رفتم ولی بعد شام برگشتم خونه.

برای این چند روز کلی تکلیف درسی دارم. خیلی بدم میاد از این حالت که میای خونه و تمرینا نمیذارن درست لذت ببری از این ساعات.

زندگیم به یه حالت بحرانی رسیده. یه چیزی مثه همون آرامش قبل طوفان. احتمالن شاهد تغییراتی باشیم که این بار سعی میکنم زیاد انقلابی نباشن. شاید باورش سخت باشه ولی چیزی که این روزا شدیدن بهش احساس نیاز میکنم یه سلوله!! یه زندان. یه حبس. یه کمی بشینم. یه کمی فکر کنم . یه کمی کتاب بخونم. اینترنت هم نداشته باشم!. خلاصه یه مدت مواظب باشید.

به یک بازخوانی نیاز دارم.

الان نشستم توی اتاق کوچک کنار کوچه. امشب همسترهارو نذاشتیم توی زیرزمین و توی این اتاق هستن.

فعلن همین. سعی میکنم بیشتر اینجا بنویسم. احتمالن یه مدت نیام توییتر.

۲۶ مهر ۹۲ ، ۰۲:۴۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
چوپان

بیشترین فاصله

خب تقریبن داریم نزدیک میشیم به یک سالگی این وبلاگ. 

یک سال گذشت. این پست ،پست شماره‌ی ۱۳۲ وبلاگه. و فاصله‌ش با پست قبلی بیشترین فاصله‌ی زمانی بین دو پست متوالی بین این ۱۳۲ پسته.

قبلن هر وقت میومدم میاندوآب یه پست بهش اختصاص میدادم. امروز صبح رسیدم میاندوآب. تازگی هر وقت میام میاندوآب کلی استرس میگیرم. کلی باید کار انجام بدم. با کلی آدم قرار دارم. وقت هم محدوده.

 

تابستون تموم شد. تابستون خوبی بود. 

برآیند اتفاقات بد نبود. 

فعلن یه اعلام وضعیت بکنیم:

ترم پنجم دانشگاه شروع شده. ۲۲ واحد درس دارم که نتیجه‌ش تمرین و مشق و کوییز و امتحان ‌هرروزه‌س.

قراردادم تو شرکت عرش تموم شده. سه ماه تابستون اونجا کار کردم. تجربه‌ی خوبی بود.

این روزا هم سرمون مشغول ویرایش چندتا کتاب(ه کوزه‌گر و کوزه شکسته!) کنکوری و دبیرستانیه.

کلاس زبانی هم که تابستون یه ترم رفتم هفته‌ی قبل تموم شد و حتی از نمره‌ی فاینالم خبری ندارم.

 

نمیدونم حرفای زیادی توی ذهنمه ولی نمیتونم چیزی بنویسم.

۰۴ مهر ۹۲ ، ۲۲:۵۵ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

علاقه‌ای که گاهی هنر می‌خوانندش

خب یه مدتیه واقعن سرم و دلم شلوغه.

پنج‌شنبه هفته پیش بود که رفتم تو محله پرس‌وجو کردم و یه گاراژ پیدا کردم. کلی توش مغازه با کارکردهای مختلف.

یکی رو پیدا کردم داشت منبت کار میکرد. یه تابلوی معرق هم روی میزش نصف‌کاره مونده بود.

خلاصه از اون آدرس یه جایی دیگه رو گرفتم و رفتم پیدا کردم. چوب و ابزار معرق میفروختن. خلاصه یه مقدار چوب میخرم و کمی هم ابزار. برگشتنی از یه ابزار فروشی هم سمباده و چسب میگیرم. دیگه بساط کامله.

میشینم چندتا طرح کوچیک در میارم. چیزی شبیه پیکسل چوبی. ایده‌ی خوبیه.

باید برم یکمی دیگه چوب عنّاب بخرم.

 

////

امروز کلاس داشتم. مسئول کلاس یادش رفته بود! خلاصه پاشدیم این همه راه رفتیم و برگشتیم. حالا برگشتنی بعد مدت‌ها رفتم انتشارات "یساولی" رو با هزار زحمت پیدا کردم. یه کمی قلم و دوات و مرکب و کاغذ خریدم که بشینم مشق نستعلیق بکنم.

میدونی حداقل ۶-۷ ساله که دست به قلم نزدم. امروز دوباره شروع کردم. امروز "الف" نوشتم.

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست / چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم‌

 

///

کم‌کم دیگه دارم میرم شرکت! یعنی دیگه جدی جدی کارم داره شروع میشه.

 

//

ماه رمضون امسال به خاطر اثرات وضعی فقط دارم گشنگی میکشم. 

حکایت این اثر وضعی هم خیلی خیلی عجیبه. گاهی وقتا هیچ احساس خوبی نداری. نمیتونی رشد کنی. فقط میتونی مقاومت کنی در برابر افول تا شاید اثر این خواطر بره و شاید بشه کاری کرد. همچین اوضاعی دارم.

/

خواستم در مورد بقیه هم حرف بزنم . بیخیال شدم. ما بریم چوب خودمونو بخوریم.

 

** ویرایش: یادم رفت بگم. قلم تراش ندارم. خودم نمیخواستم قلم‌هارو بتراشم . ولی کسی رو پیدا نکردم. قلم تراش هم ندارم. مجبور شدم با چاقوی معمولی این کارو بکنم. که اونم خیلی وقت بود تیزشون نکرده بودم. دنبال نعلبکی میگشتم که چشمم افتادم به لیوان(میگن ماگ!).

دیدم چینیه. با هزار زحمت یه کمی تیز کردم چاقو هارو. ولی بازم نشد خوب قطع بزنم.

باید یه قلم تراش پیدا کنم. البته الان تو این شرایط واقعن بودجه‌ برای این کار ندارم.

 

۲۵ تیر ۹۲ ، ۰۰:۵۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

ماه رمضون

خداروشکر که به یک ماه رمضون دیگه رسیدیم و امیدوارم این اثرات وضعی این چند وقت اخیر اجازه بدن که از این ماه بتونم استفاده کنم.

 

آهنگ یک وجب خاک مجید اخشابی رو پیدا کنید و گوش کنید!!(الکی نگردید لینک نذاشتم! :) )

 

یه تعبیر بچه گانه از ماه رمضون: حالا یه ماه خورشید نمیتونه غذا خوردنِ(خوردنه ممنون بابت تذکر!) مارو ببینه(ان شاء الله)

 

میترسم! درست نیست. باید مواظب باشم. خدایا کمک کن!

 

پ.ن۱: پیرو پست قبلی پریروز ریش و سبیل‌هامو زدم! دست‌آورد یک ماهم برباد رفت.

پ.ن۲: پریروز فیلم گذشته اصغر فرهادی رو دیدم. خوب بود. میخواستم در موردش بنویسم گفتم شاید هنوز ندیدن. فقط یه چیز. خیلی پرتوقع نرید سالن!

 

۱۹ تیر ۹۲ ، ۰۴:۵۰ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان