گوشه ای از دنیای یک چوپان امروزی!

۳۷ مطلب با موضوع «علمی :: شعر ،متن ،جمله» ثبت شده است

فرق درد با رنج

چند وقت پیش یک نفر توی اینستاگرام نوشته بود که:

«درد با رنج فرق دارد. این که تو مرا دوست نداری درد است. ولی رنج این است که با این حال من تو را دوست دارم»

یادم نمیاد کی نوشته بود. 

بگذریم. میخواستم بگم که آره درد با رنج فرق داره. رنج یا لذت یه جورایی تعبیر هستند. درد ولی واقعیته. حالا ممکنه یک درد به رنج منجر نشه. معمولا بیزاری و نفرت بعد از درده که باعث رنج میشه. 

مثلا من همیشه درد ناشی از بازی کردن با دندان شیری لق برام جزو لذت‌ها بوده! حتی اشکم هم در میومد ولی خب رنج نبود. خیلی درد‌های دیگه هم همین هستن.

یا مثلا اون آب سرد یا گرم زیر دوش درده ولی لذت‌بخشه! حالا اینارو می‌نویسم برچسب مازوخیسم بهم چسبونده نشه. ولی شاید اون هم همینجوری باشه!

شاید خیلی از درد‌های دیگه‌ی زندگی هم اگه بیشتر توجه کنیم فقط درد باشن، دیگه رنج نشن. مثلا درد زانو. درد دوری. درد تنهایی. درد بی‌دردی. اینا یه سری دردن که میان و میرن. دردها گذرا هستن ولی این رنج‌ها هستن که توی حافظه ثبت میشن و می‌تونیم تا ابد نگهشون داریم. بعدها همین رنج‌هارو هم از حافظه‌مون لود می‌کنیم! 

«داشتن» هم میتونه باعث رنج بشه. شده تا حالا وسط یک اتفاق و یک شادی زودگذر از این که بالاخره تموم میشه رنجور بشید؟ 

رها کنیم بره.

۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۳ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

اطلاع ثانوی

خب اینم از اطلاع ثانی.

ممنون. دوران خوبی بود.

توی این مدت یک سری پست نوشتم و منتشر نکردم. شاید منتشرشون بکنم. شاید هم بمونن. 

به نتایج جالبی رسیدم. یکیش همین که چقدر بیهوده‌ هستند این شبکه‌های اجتماعی. چقدر نفرت‌زا هستند یا حداقل بی‌تفاوت می‌کنند آدم‌هارو نسبت به همدیگه. این چند وقت اخیر بیشتر مکالماتم با شخص خودم یا یک نفر مقابل بود. مخاطب عام نداشتم. تازه فهمیدم چقدر بده وقتی چیزی می‌نویسی که نمیدونی کی قراره بخوندش و چه واکنشی قراره نشون بده.

وقتی مخاطبت رو میشناسی میدونی که دانستن یک مشکل یا یک اتفاق چقدر براش اهمیت داره. ولی وقتی میای مینویسی آی مردم فلان اتفاق افتاد ۹۹ درصدشون میگن به درک(حالا شاید با یک ادبیات دیگه!)

بعد نتیجه‌ش چی میشه؟ ما یه سری تایملاین داریم که اینجوری مرورشون میکنیم:

- اَه اَه

- به درک

- آخی! به درک

- آخیش

- برو بابا با این متن بلندش

- اه اه خودپسند

- بذار اینو یه لایک بزنیم ببینیم چی میشه

- اِ فلانی؟ بذار یه کامنت بذارم

- کی حوصله داره بخونه

- باشه تو خوبی

- نه بابا؟

- به درک

- بابا شوآف

- به درک

... .

تهش چی میشه؟ ماها یک سری آشنا! در حد سلام و علیک در آسانسور و خیابون داریم که اومدیم باهاشون توی شبکه‌های اجتماعی نفرت بپراکنیم! قبلا فقط یک سلام و علیک و موفق باشی بود. الان باید چندتا به درک هم بگیم به همدیگه! چون واقعا ما توان این همه توجه کردن(care) رو نداریم. از یه جایی به بعد دیگه توجهی برامون نمی‌مونه و مجبوریم که روانه‌ی درک بکنیم. نتیجه‌ش هم میشه بی‌تفاوتی.

همین پست‌های وبلاگ رو شما ببین. حدس می‌زنی تا اینجای پست چندتا «به درک» حواله شده؟

خلاصه که برگشتیم به دنیای شبکه‌های اجتماعی نفرت‌پراکن و بی‌تفاوت‌بارآورنده!

اومدم خونه. بعد از عید اولین بارمه. دیگه بعد کنکور واقعا دلم تنگ شده بود و حوصله‌ی هیچی نداشتم.

۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
چوپان
سه شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ب.ظ چوپان
دایره‌ها (تولدم)

دایره‌ها (تولدم)

۱۲۰ که خیلی خوشبینانه‌س. اونقدری که آدم خودش هم باورش نمیشه، اونم با این سبک‌های زندگی ما. ولی ۹۰ هم خوش‌بینانه‌س هم یه کمی قابل باور. اولین باری که با Wait But Why آشنا شدم با همین پستش بود. کل چیزی که این پست به آدم می‌فهمونه اینه که اتفاقات زندگیمون تعدادشون بی‌نهایت نیستن. محدودن. حتی تعداد روزهای زندگی. این عکس که گذاشتم یک نمونه‌ش. اگه نود سال عمر کنم اینقدر ماه توی زندگیم هست. اونایی که رنگ شدن گذشتن و دایره‌های سفید محدود همون ماه‌های مونده از عمرم هستن. همون‌هایی که تا چشم به هم می‌زنیم آخرش میرسه و منتظر حقوق میشیم! اصلا انگار دی‌ماه دیروز شروع شد. امروز ۲۹امش بود. بهتون قول میدم بهمنی که شروع نشده هم تا چشم به بزنیم می‌رسیم به ۲۹‌امش. ۲۹ هر ماه می‌خوام یکی از اینارو پر کنم. خوبی ۲۹ اینه که آخرین روز ماهه که همه‌ی ماها دارنش.

توی اون پست مثال‌های زیادی آورده از اتفاقات زندگی.میاندوآب که بودم، رفته‌بودم پیش پسرعموم، گفتم این پست رو بیار و اون نمودارهای خالی‌شو پرینت رنگی گرفتیم(اجازه داده). کلا به هرکس نشون دادیم این نمودار‌هارو یه حال عجیبی پیدا کرد. بعضیا ناامید میشن. بعضیا به فکر فرو می‌رن. فکر‌های عجیب. اینکه بعضی دیدارها هر چقدر هم که فکر کنی نامحدود باشن، محدودن. شاید این باری که یک کاری رو می‌کنی یا یک آدمی رو میبینی یکی از پنج‌دایره‌ی سفید باقی‌مونده رنگی میشه. بعضی دوستاتون رو مگه سالی چند بار می‌بینید؟ یا تا آخر عمرتون جمعا چند بار قراره ببینید؟(چند بار شام با هم بخورید؟) 

سالی چندبار دلمه می‌خورید؟ چند وقت یک بار برف‌بازی می‌کنید؟ چند سال یکبار توی دریا شنا می‌کنید؟ بعضی از فامیل‌هارو سالی چند بار می‌بینید؟ چندتا دایره سفید مونده؟

مثلا از وقتی دانشگاه‌هامون شروع شده من شاید سالی ۱۰ بار خواهرم رو می‌بینم. وقتایی که میرم خونه بعضی‌وقتا اون نیست بعضی‌وقتا من. اصلا سالی چندبار میرم خونه؟

وقتی داشتم این دایره‌هارو پر می‌کردم سعی می‌کردم یادم بیاد هر کدومش چطور گذشته. برای همین کنار بعضیاشون علامت‌هایی زدم. مثلا نوروز هر سال. اطلاعات بعدی که اضافه شدند سال‌های تحصیلی بودند. این که اول مهر هر سال چه پایه‌ای شروع شده، معلمامون کیا بودن؟ دوستام؟ کی رفتم مدرسه،‌ کی رفتم راهنمایی، دبیرستان،‌ کنکور، دانشگاه و … . چیزی که برام عجیب بود این بود از نظر خاطرات ۸۳ تا ۹۰ خیلی پُرتر از این ۴-۵ سال دانشگاه بودند. برای این ۴-۵ سال اخیر واقعا نقطه‌ی خاصی نذاشتم. فوقش چند اتفاق شغلی یا خانوادگی. 

به آینده فکر می‌کنم که مثلا توی کدوم یک از این دایره‌ها قراره فلان اتفاق خوب بیفته؟ 

به گذشته فکر می‌کنم، سال ۸۴ کلاس دوم راهنمایی بودیم. 

تا یک مدت خوبی هم انگار فراداده‌ی(metadata) کنار این دایره‌ها تحصیلی باشن، بعدش شاید بشه بیشتر شغلی، بعدش خانوادگی ( تولد بچه‌ها و … :)) ) و بعدش هم می‌رسیم به دایره‌ای که خودم نیستم و شاید قراره توسط یک نفر دیگه پر بشه. 

همین. 

من تا حالا برای دوستام تولدی نگرفتم،‌ کسی هم برای من از این تولد‌ها که جمع بشن و کیک و … نگرفته. ولی همیشه توی ذهنم مطمئن هستم که اگه یک روز قرار باشه کسی رو با جشن تولدش غافلگیر کنم این کار رو خیلی خوب انجام خواهم داد. ولی خب گفتم که تا حالا انگار قرار نشده. 

امروز عصر شانسی عرفان رو دیدم و رفتیم بیرون و کمی گشتیم. مثل قدیم انقلاب-ولی‌عصر. کتابفروشی افق. نوشت‌افزارها. خیابون ولی‌عصر، بلوار کشاورز … . 

یکی از دایره‌ها پر شد. اون دایره یادته که کلی گشتیم بعدش توی راه یک دسته گل نرگس گرفتیم. توی اتاق بچه‌ها شک کرده بودند.

امروز برگشتی کمی شیرینی و نوشیدنی گرفتم و آوردم اتاق با بچه‌ها جشن بگیریم. گفتم که چون تا حالا برای کسی جشن نگرفتم نمی‌دونم کیک و شیرینی رو کی میگیره!

معمولا تولد‌هام برای خودم کادو هم می‌گیرم. امسال هم گرفتم.

خلاصه قدر دایره‌هامون رو بدونیم. خوب رنگشون کنیم.

۲۹ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۶ ۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
چوپان
شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۴ ب.ظ چوپان
سلامتی باغبونی که زمستونشو از بهار بیشتر دوست داره

سلامتی باغبونی که زمستونشو از بهار بیشتر دوست داره

«صلوات برای سلامتی امیرعلی... ما کاری به حکم نداریم. حکم رو کاغذ مال محکمه است. اصلیت حکم مال خداست؛ که ما و منش ریخته و گلریزون می‌کنیم واسه کسی که داره آزاد می‌شه از این چاردیواری... که همه دنیا چاردیواریه... کرم مرتضی علی یه مرد که واسه شرف و ناموسش دوازده سالو کشیده،‌ وجدانش بالاتر از این پولاست که کاغذه. سلامتی سه تن: ناموس و رفیق و وطن. سلامتی سه کس: ‌زندونی و سرباز و بی‌کس. سلامتی باغبونی که زمستونشو از بهار بیشتر دوست داره. سلامتی آزادی. سلامتی زندونیای بی‌ملاقاتی»

این سکانس قشنگ فیلم اعتراض مسعود کیمیاییه. 

دیروز با پدرم و پسرداییم و پسرعموم رفتیم باغ. یکی از موتورهای آب رو گذاشتیم پشت ماشین که بیاریم. یک مقدار هم تیراندازی کردیم. برف بود روی زمین. گلوله درست می‌کردیم و مثل این پلیت‌ها پرتاب می‌کردیم و می‌زدیم! :) ناهار رو هم اومدیم این جمعه‌بازار. در واقع جمعه‌بازار روی اون جاده‌ی باغمونه. کباب جمعه‌بازار خوشمزه‌ترین و غیربهداشتی‌ترین کباب دنیاست! :)

شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد/ جدا ز دامن مادر به دام دانه بیفتد

امشب باید راه بیفتم. برگردم تهران. هفته‌های شلوغی پیش رو دارم. برم خداحافظی کنم.

۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
چوپان

?What is good about this

دیروز (یعنی سه‌شنبه) بعد از ظهر، اکران فیلم «اعتراض»(ساخته‌ی مسعود کیمیایی) بود تو دانشگاه به مناسب روز دانشجو!.  اولین بار یادمه ۳-۴ سال قبل بخشی از این فیلم رو توی اتوبوس دیدم و به نظرم جالب اومد و بعدا پیداش کردم و کامل دیدمش. عجیب بود از اتوبوس که همچین فیلمی پخش کنه. معمولا اتوبوس‌ها یک سری از این فیلم‌های زرد طنز با چندتا بازیگر بزک کرده پخش می‌کنن.  خلاصه آقای نوری‌زاده پیشنهاد کردن که بریم برای دیدن این فیلم. منم بلیط گرفتم. بعد از فیلم هم خود کیمیایی اومد. بماند که بنده خدا می‌گفتن کسالت داشته و وقتی پشت میکروفن نشست گفت که من وقتی شمارو دیدم حالم خوب شد! ولی به نظرم آخر مصاحبه با سوالات چرت بچه‌ها! نظرش عوض شد!!

قرار بود با دوستی بیاییم میاندوآب. اون گفت که بلیط پیدا نکرده. منم زنگ زدم به چندتا راننده‌ای که میشناختم و همه‌شون گفتن به خاطر راهبندون دیروز ماشینامون نیومدن سمت تهران و الان به سمت این طرف سرویس نداریم. ولی جاده باز شده، بمون فردا بیا.  کلی کلنجار رفتم که برم یا بمونم. خلاصه تصمیم گرفتم برم ترمینال تا ببینم چه زاید. گفتم فوقش میرم تبریز.  خواهرم هم قرار بود از خوی بیاد میاندوآب. به خاطر من. آخه اگه این بار هم همدیگرو نمی‌دیدیم شاید میموند برای حداقل یک ماه دیگه و میشد ۳ ماه دوری! خلاصه زنگ زدم به خواهرم که برنامه‌ی شما چیه؟  گفتن بعد از ظهر حرکت می‌کنیم. راستش با خودم می‌گفتم خوب میشه که برم ارومیه و منتظر اونا بمونم. حتی می‌‌خواستم اگه وقت شد و شانس یاری کرد اون حماقت فانتزیم رو هم عملی کنم. ولی خب برنامه‌ها خیلی جور نشد. با دوست آقای نوری‌زاده که اتفاقا اون هم می‌خواست بره تبریز، عازم شدیم. 

پشت صندلی‌ای که ما نشسته بودیم پله‌ی وسط اتوبوس بود. و یک مسافر هم برای اونجا سوار کرده بودند. مصیبتی داشتیم با این مسافر. طرف معتاد بود. تازه هم از کربلا اومده بود. اصلا معلوم نبود دیوونه‌س یا چیه. هذیون می‌گفت. کل کیفشو خالی کرد رو پله. انگار که دنبال جنسش باشه. با ناخن‌گیر! با چراغای پله ور می‌رفت. یا دکمه‌ی درب اتوبوس رو می‌خواست از جاش در بیاره. شدید مشکوک شده بودیم بهش. انگار که خمار باشه و ندونه چیکار داره می‌کنه.  همسفر من خواب بود و کیف‌های ما هم زیر پاهامون و در دسترس جناب مسافر مشکوک. برای همین نمی‌تونستم بخوابم. داشتم کشیک می‌دادم که ببینم چیکار می‌کنه. نمی‌دونم چیکار کرد که از پایین ِدر باد سردی اومد. همسفر بیدار شد و گفت که برو به کمک‌راننده بگو که چرا یهو این سرما اومد؟ «فقط دقت کن جدی بگی!». همین تک جمله برام کافی بود.

من عاشق نقش بازی کردنم. اصلا یه بار برای یکی میگفتم که مگه زندگی غیر از نقش بازی کردنه؟ گفتم باشه. یک جدیتی نشون شما بدم که ... . خلاصه از اینجا به بعد داشتم به صورت تعمدی خشم رو در درونم تولید می‌کردم و می‌ریختم رو سر شاگرد راننده. بعد یه جاهایی احساس می‌کردم خیلی دارم تو نقشم فرو میرم به خودم یادآوری می‌کردم که این خشم نباید وارد من بشه و یه لبخند درونی می‌زدم. این خشم رو فقط باید خالی کنم. «چه خبره تا سقف اتوبوس مسافر سوار کردید؟» «ما که قرار نیست تا صبح مواظب مسافر شما باشیم» «ببر بنشون کنار راننده حواستون بهش باشه می اینجا می‌خوایم بخوابیم» و ... .   خلاصه یه جایی دیدم این همسفر ما داره منو به آرامش فرامی‌خونه! سر اولین ایست بازرسی جناب مسافر مشکوک رو بردن پیش راننده و از ما هم معذرت‌خواهی کردن!  

خیلی وقتا باید خشممون رو کنترل کنیم نه اینکه سرکوب کنیم. کنترل خشم هم یعنی اینکه در عین رعایت اصول اخلاقی ناراحتی درونی‌تو خالی کنی. بدون این که فحش بدی یا از لفظ بدی استفاده کنی با تحکم حرفتو بزنی. دیشب یه فرصت بود این رو تمرین بکنم. 

من شاید در اکثر مواقع آدم شوخ و غیرجدی به نظر برسم. راستش انتخاب خودم اینه. یعنی نقشیه که دوست دارم. ولی خوشم میاد نشون بدم که تو نقش‌های دیگه هم میتونم به همین اندازه بازی کنم! نقش آدم بی‌تفاوت. نقش آدم سنگدل. نقش آدم مغرور. نقش آدم ساده. نقش آدم احمق، نقش آدم مهربون و فداکار نقش آدم عاشق. نقش آدم دلسوز. آدم فراموشکار، آدم صبور، عجول، آدمی که سرش شلوغه! و هزاران هزار نقش دیگه.

برای همین هم معمولا توی زندگی هر اتفاقی بیفته، حتی اگه تو ظاهر تلخ باشه به این فکر می‌کنم که الان فرصت تجربه کردن کدوم نقشه؟ چه استفاده‌ای از این موقعیت می‌تونم بکنم؟

What's good about this?

۱۹ آذر ۹۴ ، ۰۱:۵۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

عاشورای ۹۴

سلام

فعلا این پست سید محسن شجاعی را بخوانید. چند روز پیش خوندم و توی این چند روز برای چند نفر دیگه هم فرستادمش.

به آن امید ...

 

۰۲ آبان ۹۴ ، ۰۹:۳۰ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان
يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۵ ق.ظ چوپان
سیب سرخ غلت‌زنان در مسیر رود

سیب سرخ غلت‌زنان در مسیر رود

سحر سحر گیردیم باغا نه باغ بیلدی نه ده باغبان نه باغ بیلدی نه ده باغبان

 


دریافت

بخشی از یه آهنگ فولکلور ترکی که میگه «صبح وارد باغ شدم نه باغ فهمید و نه باغبان»

و اما داستان من:

صبح بعد از اینکه باغشون رو پیدا کردم چنان دزدکی وارد باغ شدم که نه باغ متوجه شد و نه باغبان.

یه نقشه ی خیلی خوب داشتم که با کمترین زحمت به بهترین نتیجه برسم!
رفتم پای درخت سیب (این با اون پای سیب فرق داره) چندتایی سیب چیدم و همونجا با تکنولوژی‌ ضدعفونی ِ آستین پیراهن علاوه بر ضدعفونی کردن برقشون هم انداختم و خوردم. سه تا سیب اول که ازشون فقط اون چوب انتهاییشون موند! دونه‌هاشون رو هم خوردم. چهارمی رو ولی اون قسمت وسطشو نخوردم دیگه. اونو گذاشتم تو جیب پیراهنم و برگشتم شهر. رفتم مغازه‌ی صاحب باغ(یعنی باباش) رو پیدا کردم و یه جوری اینور اونور رو نگاه میکردم که مثلا کلی گشتم که پیدا کردم مغازه‌ رو! رفتم گفتم آقای فلانی؟ گفت بله بفرما. گفتم ببخشید این سیب سرخ غلتان در مسیر رود رو من برداشتم و خوردم و الان اومدم از صاحبش حلالیت بطلبم
گفت این سیب باغ ماست؟ گفتم آره. گفت از کجا پیدا کردی؟ گفتم عرض کردم که «غلت‌زنان در مسیر رود»ی میومد منم برداشتمش و خوردمش و بعدش گفتم بگردم صاحب سیب رو پیدا کنم و ... . گفت کدوم رود؟ دور تا دور باغ ما که رودی نیست!! گفتم بابا همون جوی آبیاری درختاتون دیگه! گفت کدوم جوب؟ ما چند ساله چاه عمیق زدیم و درختامون هم آبیاری قطره‌ای میشن!!! گفتم بابا اصلن «سیب سرخ غلتان روی زمین»! افتاده بود پای درخت. گفت سیب سرخ؟! سیب‌های ما که هنوز نرسیدن!‌ این هم که چیدی کال و سبزه!  رفتی از تو باغ من سیب دزدیدی؟!!! پررو پررو اومدی حلالیت میخوای؟! گفتم بابا اصلا اینکه از کجا پیدا کردم که مهم نبود تو داستان! مهم این بود که من حلال حروم برام اینقدر مهمه!!

گفت خب کی هستی؟ چیکاره‌ای؟ گفتم چوپانم. مجال نداد بگم دانشجوام. و فامیلیم چوپانه! گفت پس تویی که گوسفنداتو میاری زمین ما و گند میزنی به زمین ما؟ خودت میری سیب میدزدی گوسفنداتم باغ منو خراب میکنن؟ میدونی چقدر بهم ضرر زدی؟
گفتم بابا چرا اینقدر به حاشیه میری؟ اصل داستان یه چیز دیگه بودا!
بگو حلالم میکنی یا نه؟! «هر»!!!!! شرطی بذاری قبوله!
گفت نه حلالت نمیکنم تا چشت در بیاد. گفتم آخ جون حداقل اینجای داستان درست پیش رفت! گفت حلالت میکنم به شرطا و شروطا. گفتم هر شرطی بگید قبوله (توی دلم حتی ازد... ). گفت شرطش سنگینه‌ها! گفتم قبوله! برای من حلال حروم خیلی مهمه!( برای تاکید)
گفت من یه ... پریدم وسط حرفش دختر؟! گفت من یه زمین شور دارم سمت پایین ده. سه هکتار و نیم. بایره، چیزی توش کاشت نمیشه. اونو باید با بیل شخم بزنی!!!
گفتم شاید اینم داره اینجوری امتحان میکنه و مثلا میخواد یه قطعه از بهشت رو بهم هدیه بده! به عنوان کادوی عروسی! گفتم قبوله!
رفتیم سر زمین. مسیرش که سر سبز و پر از باغهای میوه و ... بود. داشتم به زرنگی خودم آفرین میگفتم و توی دلم تصمیم میگرفتم که از این به بعد واقعن همینجوری به حلال و حرام اهمیت بدم!
آقا چشمتون روز بد نبینه! انگار وسط اون باغهای بهشتی یه تیکه از بیابان صحرای آفریقا رو گذاشته باشی! اصلن مخفی شده بود اونجا. رسیدیم سر زمین. ماشین رو یه گوشه از زمین پارک کرد. پیاده شدیم تو همون فضای سه هکتاری حتی میشد سراب دید!. تو زمینش حتی خار و گیاه هرز هم در نیومده بود! گفت میگن خاک اینجا نمکش زیاده! باید هفت بار شخم بزنی و آب بدی و از جای دیگه خاک و کود بیاری قاطی کنی تا شاید درست بشه. این بیل رو بگیر که من تو شهر کلی کار دارم!
هر وقت هم دلت خواست برو از اون یکی‌ باغ سیب بردار. هروقت این زمین محصول بده حلالت میکنم!
خواستم بگم پس اون یکی قضیه چی؟! ولی دیدم وسط اون بیابون نمیتونم جایی فرار کنم! 
خلاصه که تا الان سه متر مربع از سه هکتار رو با بیل شخم زدم. برای استراحت اومدم این یکی باغ. دارم با چنان خیال راحتی سیب میخورم که پدرمون حضرت آدم هم اینجوری سیب نخورد. گفته بودم که من چقدر سیب کال دوست دارم؟! هر چی‌ می‌کشم از این دوست داشتنه.
فقط یه کمی فکر دستشویی مشغولم کرده. راستی این بار دقت کردم دیدم راست میگه اصلن این طرف رود یا جوی آب نیست.

 

پ.ن: امیدوارم اون داستان مقدس اردبیلی و اون شعر فاضل نظری رو خونده باشین! :) بگردید حداقل! فیلم «سیب و سلما» رو که دید؟(من ندیدم) 

 
۱۵ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
چوپان

کتاب - شاید کمی دیرتر - سید مهدی شجاعی

*این پست قرار بود ۲۷ خرداد سال ۹۳ نوشته و منتشر بشه! از همون موقع مونده بود توی مطالب آماده انتشار. البته چیزی نوشته نشده بود! فقط همین سه خط زیر بود:

کمی دیرتر

نویسنده: سیدمهدی شجاعی

انتشارات: نیستان

*

کمی دیرتر

گفتم حداقل امسال تمومش کنم. پارسال نیمه‌ی شعبان ۲۳ خرداد بود. فکر کنم اونموقع این کتاب رو تمومش کردم. دقیق یادم نیست ولی فکر کنم همون روز خوندمش و فکر می‌کنم که توی اتوبوس هم خوندمش، داشتم می‌رفتم خونه شاید.

خلاصه که کتاب خوبی بود. مثل کلاس اندیشه‌ی این هفته که خوب بود. 

«دوست دارم یک‌لحظه اون بلندگو رو بگیرم و در حضور همین جمع، با همه‌ی وجود به آقا التماس کنم که:«آقا نیا!» یا لااقل «کمی دیرتر» بیا تا ما چشمامونو از این همه آلودگی پاک کنیم، تا ما ادب حرف‌زدن با شما رو یاد بگیریم، تا ما قبل از هرچیز، خودمون بفهمیم که از چه کسی چه آمدنی رو طلب می‌کنیم.»

 

کتاب در مورد اینه که اینایی که میگن «آقا بیا» واقعن میخوان که آقا بیاد؟ واقعن ما هرچی بلندتر داد بزنیم آقا زودتر میان؟ اصلن کجا بیان؟ مگه نیستن که بیان؟ خب اگه هستن چرا اینجوری میگیم؟

دوشنبه آخرین جلسه‌ی کلاس اندیشه‌ اسلامی ۲ استاد فیضی بود. این درس رو ترم قبل هم داشتم ولی خب ترم رو حذف کردم. دوباره همون درس رو با همون استاد برداشتم و تقریبن همه‌ی کلاسهاشو رفتم. حتی تکراری‌هاشو. کلاس خوبی بود. جلسه‌ی آخر یه کمی در مورد منجی(ع) صحبت کردند و چقدر حرفشون به دل آدم نشست. این که خیلی‌هامون می‌ترسیم از ظهور. دیدم چقدر راست میگه! ته دل خیلیامون می‌ترسیم که ظهور بشه! می‌ترسیم چیزی از دست بدیم؟ می‌ترسیم امتحان بشیم؟ اصلن چقدر تصور ما در مورد ظهور و منجی اشتباهه؟ امام فقط قراره بیاد برای مسلمونها؟ فقط شیعه‌ها؟ این همه مسیحی و یهودی و دین‌های دیگه چی؟ اونا قراره یا بمیرن یا مسلمون بشن؟! اصلن امام زمان(ع) قراره با جنگ پیش برن یا با صلح؟ غلبه با کدومه؟ 

دیروز توی محله‌ی طرشت غوغایی بود. توی محله پر بود از آدم و جشن و شیرینی و شربت و نور و دود اسفند.

کتاب رو توصیه می‌کنم بخونید. من نسخه‌ی کاغذیش رو از یک دوستی امانت گرفته بودم و پارسال پس دادم ولی الان گشتم و نسخه‌ی الکترونیکیش رو از فیدیبو خریدم. (البته من فکر می‌کردم وقتی پول می‌دم و می‌خرمش نسخه‌ی پی‌دی‌اف یا epubش رو میدن که هرجا خواستم بخونم نه اینکه حتمن باید توی اپلیکیشن خودشون بخونم!)

۱۳ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۲ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
چوپان

مرثیه‌ای برای یک خاص

مرثیه‌ای بر یک خاص

یادم میاد اولین بارهایی رو که شنیدم و گوش دادم به آلبوم "تنها ماندم". در اون کامپیوتر قدیمی خونه که یک سی‌دی بود با آهنگ‌های مختلف از خواننده‌های اون زمان مثل عصار و اصفهانی و ... . حدودا وقتی که سال سوم راهنمایی بودم. وقتی اولین عکستو دیدم.

بعدها که یک پخش‌کننده‌ی موسیقی آیپاد ِبدل گرفته بودم این آلبوم اولین آلبومی بود که ریختم توش. و میتونم بگم از سال اول دبیرستان هیچ وسیله‌ی گوش دادن به موسیقی نبود که این آلبوم و آلبوم‌های دیگه‌ی محمد اصفهانی توش نباشه! محمد اصفهانی برای من خیلی خاص بود. در این حد که هر وقت و هر جایی قرار بود از علایقم بگم حتمن یکیش "آهنگ‌های محمد اصفهانی" بود، نشون به اون نشون که فکر کنم توی قسمت درباره‌ی من همین وبلاگ هم نوشتم!!! توی پوشه‌ی موسیقی اسم پوشه‌ی آهنگاشو اینجوری ذخیره کرده بودم:

a.Mohammad Esfahani

می‌دونی چرا؟ تا براساس حروف الفبا هم بالای لیست آهنگ‌ها و خواننده‌ها باشه.

تنها خواننده‌ای که می‌تونم بگم همه‌ی آهنگ‌ها و آلبوم‌هاشو گوش کردم. حتی تک‌آهنگ‌هایی که خیلی‌ها نشنیدن. یک زمانی سایتشو دنبال می‌کردم. زندگی‌نامه‌شو می‌دونستم، می‌دونستم پزشکی خونده و وقتی امام وارد ایران شد توی فرودگاه در مقابل امام قرآن خوند. 

محمد اصفهانی برای من خیلی خاص بود. مثل تو.

موسیقی به نظرم دسترسی‌های خاصی به روح و روان آدم داره و شاید این دسترسی‌های خاص هست که باعث شده بعضا نکوهیده بشه. چون می‌تونه بدون اجازه‌ی عقل حال آدم رو تغییر بده. توی زندگیم آهنگ‌هایی بودن که به صورت ناخودآگاه باهاشون گریه کردم. بدون هیچ دلیل خاصی. صرفا وقتی شنیدمشون از چشمام اشک سرازیر شده. آهنگی از بنان، یک نسخه‌ی خاص از ساری‌گلین، یک آهنگ ترکی‌-آذری دیگه، و بعضی آهنگ‌های اصفهانی. آهنگ‌های آلبوم "تنها ماندم" رو یادمه که وقتی دبیرستانی بودم خیلی گوش می‌دادم. شب وقتی می‌خوابیدم از "اوج آسمان" شروع می‌کردم. 

آلبوم "هفت سین" رو یادمه سال کنکور زیاد گوش دادم. «به دنبال محمل سبک‌تر قدم زن، مبادا غباری به محمل نشیند»

آلبوم "بی‌واژه" رو بعد کنکور پیدا کردم و اوایل دانشگاهم با اون ساخته شد. «شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد، جدا زدامن مادر به دام دانه بیفتد»

یادمه یک زمانی محرم که می‌شد به جای نوحه آلبوم "گلچین"شو گوش می‌کردم و یادم نمیره وقتی توی قبرستان بقیع با همین آلبوم گریه کردم و وقتی شرطه پرسید گفتم دارم آهنگ گوش میدم. «یا رب مدد کن این فرس برانم، وین آب را به خیمه‌گه رسانم»

بعضی از این آهنگ‌هارو اونقدری گوش داده بودم که مثلن هر بار از اول تا آخر آهنگ روی یک ساز تمرکز می‌کردم و فقط اون رو می‌شنیدم. و ملاکم برای تست کردن کیفیت یک هندزفری این بود که فلان آهنگ اصفهانی رو با چه کیفیتی پخش می‌کنه. 

بعضی آهنگ‌هاشو هر وقت می‌شنوم یاد کلیپ تصویری یا سریالی که تیتراژش بوده می‌افتم. «دیده بگشا از عدم، رنج انسان بین»، «چه در دل من، چه در سر تو، من از تو رسیدم، به باور تو» ... .

همه‌ی این‌هارو گفتم تا درکم کنید. تا بفهمید حال کسی رو که شنبه‌ی این هفته، ۱۲ اردیبهشت رفت تالار همایش‌های برج میلاد برای جشن شرکت بیان و دل توی دلش نبود که قراره از نزدیک اجرای محمد اصفهانی رو شاهد باشه. قراره بعد از نزدیک ده سال شب و روز گوش کردن به آهنگها، اجرای زنده رو ببینه. ولی دلش شکست. دلش شکست وقتی دید گروه ارکستر نتونستند موسیقی "دلقک" رو درست از آب در بیارن. یا وقتی که توی موسیقی‌ی که مثلن برای "اوج آسمان" نواخته می‌شد خبری از اون تنبکِ ریز ِ پس‌زمینه‌ی آهنگ نبود و کلی طول کشید تا بتونه حدس بزنه این چیزی که الان دارن می‌زنن مربوط مربوط به "اوج آسمان"ه.

خیلی سخت بود وقتی یه لحظه به خودت بیای و ببینی که ملت دارن لذت میبرن ولی تو داری صرفن یک موسیقی و آهنگ "معمولی" و غیرخاص می‌شنوی. می‌خواستم هدفونمو در بیارم و بذارم تو گوشم و فقط به روی سن نگاه کنم. 

انگار از یک سری صدا روح ِ خاص بودن رو بگیری، چیزی که باقی می‌مونه فقط یه سری صداست، مثل همه‌ی صداهای دیگه. صداهایی که بعضی وقتا حتی ممکنه گوشتو آزار بدن. درست مثل وقتی که دیگه توی چهره‌ت اون خاص بودن نبود. ترسیدم. شکستم و ناامید شدم. 

درست مثل وقتی که توی عکست نگاه کردم و یک صورت معمولی دیدم. صورتی که تا اون لحظه هیچ وقت نتونسته بودم اونجوری ببینم. مثل وقتی که خواب هستی و یک نفر رو میشناسی ولی وقتی دقت می‌کنی می‌فهمی جزئیات چهره رو ندیدی ولی میدونی که فلانی بود. انگار این همه سال با چند عکس تو رو شناختم و الان وقتی دقت می‌کنم می‌بینم که این عکس‌ها اصلا هم شبیه هم نیستن چه برسه که بخوان شبیه تو باشن. اصلن توی این عکس‌ها "خال" نداری. عکس‌ها دیگه "خاص" نبودن. و من می‌تونستم بگم که بالای چشمت ابروست. چیزی که قبلا نمی‌تونستم بگم. و من از این ناراحتم و خوشحالم. و ترسیدم و می‌ترسم.

و من شاید برای اولین بار صدای محمد اصفهانی رو شنیدم. و دقیقا مثل عکس ِتو، انگار توی این همه سال به این آلبوم‌ها توی خواب گوش داده باشم. اونروز توی سن صدای محمد اصفهانی شبیه هیچ کدوم از آهنگ‌های قبلی نبود. بعضی جاها می‌گفتم الان باید بیشتر اوج می‌گرفت، الان باید تندتر می‌خوند و اینجا باید تحریر! می‌رفت. ... . 

خیلی سخته معمولی شدن چیزی که یک عمر برات خاص بوده. خیلی سخته.

۱۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۱:۲۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان

این گونه که روزگار می‌گذرانم

نه رمه ای به صحرا برده ام

نه در صحرایی آرمیده ام 

این گونه که روزگار می گذرانم

در چهل سالگی

پیامبر نخواهم شد

 

-محمدمهدی سیار

 

۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۳۲ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
چوپان