پیر مرد گفت ایدئولوژی.
نگاهی به عکس روی دیوار مغازه انداخت و از مغازهدار پرسید "جواد اکبری همونیه که این خیابون به اسمشه؟"
- آره
- با شما نسبتی داشت؟
- آره پسر داییم بود.!
و من هر وقت که از این خیابان رد میشوم به یاد آن جوانی میافتم که آمده بود شرکت و به امیرعلی میگفت من هروقت از خیابان اکبری میآمدم نمیدانم چرا یاد شما نمیافتادم!
خیلی دوست داشتم پیرمرد غذایش را همانجا بخورد که چند کلمهای بیشتر با هم صحبت کنیم.
آخرش گفت مواظب ایدئولوژیت باش!
//////////////
هان چیه؟ یه روز پست نذاشتم فکر کردید قراره یه ماه پست نذارم. نه خیر من فعلن اگه پست نذارم ممکنه اتفاقای بدی بیفته!
///
یه مطلبی خوندم در مورد مسائل مهم و غیر مهم در زندگی. یه مثالی زده بود یه کم دانش ریاضی داشت! دکترها ممکنه متوجه نشن !